
این مقاله تلاش دارد تا نقاب اخلاقی سیاست خارجی در عصر مدرن را کنار بزند و نشان دهد که چگونه زبان انساندوستی، به ابزاری برای مشروعیتبخشی به خشونت، بهرهکشی، و بیعدالتی بدل شده است. با بازخوانی جنگ جهانی دوم و تحلیل نمونههای معاصر چون اوکراین، فلسطین و کنگو، مقاله به این نتیجه میرسد که "اخلاق جهانی" نه بر پایهی وجدان، بلکه بر اساس منافع قدرتهای بزرگ شکل میگیرد. این نوشته دعوتی است به بازاندیشی در نسبت میان سیاست، قدرت و انسانیت.
در جهان امروز، سیاست بینالملل بیش از آنکه میدان گفتوگوهای اخلاقی باشد، صحنهی رقابتهای بیپایان برای قدرت، منابع، و سلطه است. آنچه در ظاهر با نقاب «حقوق بشر» و «دفاع از ارزشهای انسانی» عرضه میشود، در واقع چیزی نیست جز صورت بزکشدهی منافع ژئوپولیتیکی، اقتصادی و نظامی.
قرن بیستم را معمولاً با دو جنگ جهانیاش به عنوان عصری از بربریت تمامعیار به یاد میآورند، اما کمتر پرسیده میشود که چرا مقابله با فاشیسم و نازیسم، نه در همان آغاز ظهورشان، بلکه تنها پس از آنکه نظم مستقر قدرتهای جهانی را به خطر انداختند، به مسألهای "اخلاقی" بدل شد؟ چه شد که فجایعی مانند هولوکاست تا مدتها نادیده گرفته شدند و تنها هنگامی برجسته شدند که با اهداف استراتژیک قدرتهای پیروز هماهنگ بودند؟
در قرن بیستویکم نیز الگوی مشابهی را میبینیم. حمایت بیقید و شرط از اوکراین در برابر تهاجم روسیه، در تضاد کامل با سکوت و بیعملی جامعهی جهانی در برابر سالها اشغال و سرکوب در فلسطین قرار دارد. چرا رنج کودک اوکراینی جهان را تکان میدهد، اما صدای کودک فلسطینی در دود و آوار گم میشود؟ و چرا کنگو، با میلیونها کشته، تجاوز، و کودکسرباز، هرگز به صدر اخبار جهان راه نمییابد؟ پاسخ ساده است: آنجا که نفتی نیست، لیتیمیومی نیست، یا تهدیدی برای نظم سرمایهسالار جهانی در میان نیست، اخلاق نیز بیاهمیت میشود.
این مقاله تلاشیست برای پردهبرداری از این مکرِ انسانیت؛ از بهرهبرداری نظاممند از زبان اخلاق برای مشروعیتبخشی به خشونت، سکوت، و انتخابهای سیاسیای که در نهایت ربطی به انسان و کرامت انسانی ندارند. با نگاهی به گذشته و حال، میخواهیم نشان دهیم که آنچه سیاست بینالملل را میگرداند، نه فضیلت، بلکه سود است؛ نه همدلی، بلکه سلطه.
در روایت رسمی تاریخ، جنگ جهانی دوم صحنهی نبردی اخلاقی میان «نیروهای خیر» و «نیروهای شر» معرفی میشود. تصویر کلیشهای از آمریکا، بریتانیا و دیگر متفقین بهعنوان ناجیان بشریت در برابر هیولای نازی، سالهاست که در ذهن جهانیان حک شده. اما واقعیت، پیچیدهتر، تاریکتر، و بسیار دورتر از این تصویر رمانتیک است.
نخست باید از این پرسید: چرا غرب، با آنکه از همان سالهای آغازین دههی ۳۰ میلادی از یهودستیزی، سرکوب، و ماشین ایدئولوژیک نازیها خبر داشت، دست روی دست گذاشت؟ چرا آمریکا تا سال ۱۹۴۱، یعنی دو سال پس از آغاز جنگ، عملاً بیطرف ماند؟ آیا قتلعام میلیونها یهودی، کولی، معلول، و دگراندیش برای «مدافعان حقوق بشر» کافی نبود که مداخله کنند؟
واقعیت این است که جنایات انسانی، تا زمانی که تهدیدی برای موازنهی قدرت جهانی نبودند، بهسادگی نادیده گرفته شدند.
برای قدرتهای غربی، ظهور هیتلر ابتدا نه یک فاجعهی اخلاقی، بلکه ابزاری بالقوه برای مهار کمونیسم شوروی بود. تنها زمانی که نازیها به مرزهای اروپا هجوم آوردند و منافع امپراتوریهای استعمارگر را به خطر انداختند، «اخلاق» ناگهان از خواب بیدار شد و نقشی فعال در پروپاگاندای جنگی یافت.
هیچ چیز این ریاکاری را بهتر از رفتار با پناهجویان یهودی نشان نمیدهد. در سال ۱۹۳۹، کشتی «St. Louis» با بیش از ۹۰۰پناهجوی یهودی، از سوی آمریکا، کانادا، و کوبا رد شد. آنها به آلمان بازگردانده شدند، و بسیاری از سرنشینان بعدتر در اردوگاههای مرگ نازی جان باختند. چگونه میتوان این بیتفاوتی را با ادعای نجات بشریت از بربریت تطبیق داد؟
از سوی دیگر، اتحاد جماهیر شوروی نیز با انگیزههایی صرفاً استراتژیک به میدان آمد. قرارداد معروف "مولوتوف–ریبنتروپ" با آلمان نازی برای تقسیم لهستان نشان داد که حتی ضدفاشیستیترین شعارها نیز تابع منطق قدرت هستند. تنها پس از حملهی نازیها به شوروی بود که استالین بهعنوان «متحد بزرگ» وارد صحنه شد.
اما شاید بخش تاریکترِ این جنگ را باید در اعمال خود متفقین جستوجو کرد؛ جایی که اخلاق ادعایی آنان آشکارا با جنایت درآمیخت. در فوریهی ۱۹۴۵، شهر درسدن، که اهمیتی نظامی نداشت و پذیرای هزاران پناهجوی جنگی بود، توسط نیروهای بریتانیا و آمریکا بمباران شد؛ حملهای ویرانگر که بیش از ۲۵۰۰۰ کشته به جا گذاشت. هدف این عملیات، نه پیروزی نظامی، بلکه نمایشی از قدرت، و شاید حتی انتقام کور بود.
و چه بگوییم از بمباران اتمی هیروشیما و ناگازاکی؟ ژاپن در آستانهی شکست بود، اما دو شهر بیدفاع، با صدها هزار انسان، خاکستر شدند—نه برای پایان جنگ، بلکه برای آنکه آمریکا به شوروی نشان دهد که چه در چنته دارد. این نمایش مرگ، آغاز عصری از سیاست ترس و بازدارندگی بود که اخلاق را به ابزاری برای تسلط بدل کرد.
افزون بر این، میلیونها سرباز از مستعمرات آفریقا و آسیا در ارتشهای متفقین جنگیدند، اما پس از پایان جنگ، با تبعیض و بیمهری روبهرو شدند. در واقعهی تلخ Thiaroye در سنگال، نیروهای فرانسوی، سربازان سیاهپوستی را که برای دریافت حقوق معوقهشان اعتراض کرده بودند، به رگبار بستند. پس از همهی فریادها برای "آزادی"، این سربازان نه شهروند، که «ابزار مصرفشده» تلقی شدند.
در نهایت، اگرچه پیروزی بر نازیسم گامی مهم در تاریخ بشریت بود، اما نباید فراموش کنیم که این پیروزی نه حاصل بیداری وجدان جمعی جهانی، بلکه نتیجهی تلاقی منافع قدرتهای بزرگ بود. آنچه امروز بهعنوان «نبرد برای انسانیت» تبلیغ میشود، در بطن خود نبردی برای حفظ سلطه، گسترش حوزهی نفوذ، و تقسیم غنائم جنگی بود.

اگر جنگ جهانی دوم نمایشی باشکوه از افسانهپردازیِ اخلاق در سیاست خارجی بود، قرن بیستویکم عرصهی تکاملیافتهی همین بازی است—با ابزارهای پیشرفتهتر، پروپاگاندای هوشمندانهتر، و قربانیانی که به دو دستهی «قابل همدردی» و «قابل چشمپوشی» تقسیم میشوند.
تهاجم روسیه به اوکراین در سال ۲۰۲۲ را شاید بتوان یکی از واضحترین نمونههای واکنش هماهنگ، سریع، و گستردهی قدرتهای جهانی دانست. بستههای حمایتی میلیارددلاری، ارسال تسلیحات، پذیرش بیقید و شرط پناهجویان اوکراینی در اروپا، پوشش گستردهی رسانهای، و خلق یک روایت منسجم از «قربانی بیگناه» در برابر «متجاوز شرور»—همه و همه در مدتی کوتاه شکل گرفت. بیآنکه بپرسیم: آیا این واکنش انساندوستانه، در اصل برآمده از وجدان جهانی بود، یا از ترس و ملاحظات ژئوپولیتیک در برابر گسترش نفوذ روسیه در اروپا؟
حالا همان لنز را بچرخانیم و آن را بر فلسطین متمرکز کنیم. بیش از هفتاد سال اشغال، تبعیض ساختاری، پاکسازی نژادی تدریجی، محاصرهی غزه، و هزاران کشتهی غیرنظامی در حملات گاهوبیگاه اسرائیل—اما نه حمایت بینالمللی، نه پناهندگی فوری، نه پوشش همدلانهی رسانهای. برعکس، قربانی فلسطینی باید مدام اثبات کند که «بیگناه» است، که «تروریست» نیست، که «شایستهی همدردی» است.
در تازهترین نمونه ها، در سال ۲۰۲۴، نیروهای اسرائیلی یک کاروان امدادگران سازمان جهانی «ورلد سنترال کیچن» را که مشغول توزیع غذا در نوار غزه بودند، هدف قرار دادند. هفت امدادگر کشته شدند—از جمله افرادی با ملیتهای غربی. اسرائیل، پس از روزها فشار بینالمللی، «اشتباه بودن» این حمله را پذیرفت.
در مارس ۲۰۲۵ نیز، حملهی دیگری متوجه چند آمبولانس شد که در حال انتقال مجروحان غیرنظامی بودند. در این حمله، دستکم پانزده نفر جان باختند—از جمله امدادگران و بیماران. تنها بازماندهی یکی از این خودروها، که از حادثه جان سالم به در برد، در روایتی تکاندهنده بهوضوح تأکید کرد که هیچ فعالیت نظامی در اطراف محل حادثه وجود نداشت.
دهها نمونهی دیگر از حملات مستقیم به بیمارستانها، مدارس و اردوگاههای پناهجویان نیز پیش از این، و پس از این رخ دادهاند—بیآنکه نهادی بینالمللی اسرائیل را پاسخگو بداند.
اما آیا این تنها نمونه بود؟ خیر. دهها مورد دیگر از حملات مستقیم به بیمارستانها، مدارس، و اردوگاههای پناهجویان پیش از آن و پس از آن رخ داد—بیآنکه هیچکس پاسخگو باشد.
در این میدان، همدردی هم امتیاز طبقاتی دارد، هم نژادی، هم سیاسی. رسانههای جریان اصلی، بهندرت چهرهی کودک فلسطینی را آنطور که از کودک اوکراینی نمایش میدهند، منعکس میکنند. اگر جنازهای زیر آوار باشد، ابتدا باید بررسی شود «به کدام طرف تعلق دارد»، تا معلوم شود آیا شایستهی همدردی هست یا نه.
اما این گزینشگری اخلاقی تنها به خاورمیانه محدود نمیشود. سرزمین فراموششدهای به نام کنگو، که دهههاست در آتش جنگ، غارت، تجاوز و قتلعام میسوزد، حتی در پایینترین سطرهای رسانههای جهان جایی ندارد. از سال ۱۹۹۸ تاکنون، میلیونها انسان در درگیریهای داخلی و منطقهای جان باختهاند—اما چون مرز کنگو نه با اروپا مشترک است، نه تهدیدی برای توازن قدرت جهانی، و نه دستاویزی برای بازیهای بزرگتر، رنج مردم آن نه تیتر میشود، نه کمپین، نه بحران.
با این همه، کنگو بیاهمیت نیست. اتفاقاً بیش از حد مهم است، اما نه از حیث اخلاق. منابع طبیعی کمنظیرش، بهویژه «کلتان» که در ساخت تلفنهای همراه، لپتاپها و تسلیحات نظامی کاربرد دارد، آن را به منطقهای استراتژیک بدل کرده است. اما استراتژیک، نه به معنای حفاظت؛ بلکه به معنای بهرهبرداری در سکوت. ثبات در آنجا، برای نظام سرمایهداری جهانی، خطرناکتر از بیثباتیِ قابل کنترل است.
این گزینش در همدردی، واکنش، و مداخله، نشان میدهد که آنچه «اخلاق جهانی» نامیده میشود، اغلب چیزی نیست جز چهرهی بزکشدهی منافع. رسانه، افکار عمومی، نهادهای بینالمللی، و حتی زبانِ حقوق بشر، در این بازی نقشهایی دارند که بیشتر از آنکه وجدان جمعی را نمایندگی کنند، کارگزاران نظم جهانی موجودند.
در جهانی که توسط دولتملتها، نهادهای بینالمللی، و رسانههای فرامرزی مدیریت میشود، «اخلاق» جایگاهی بلند دارد—در گفتار. سخن گفتن از حقوق بشر، کرامت انسانی، آزادی و عدالت جهانی به زبان رسمیِ مناسبات بینالملل بدل شده است؛ زبانی که بیوقفه تکرار میشود، اما در عمل، بهطرز مزمنی تهی شده.
این تهیشدگیِ اخلاق را میتوان با مفهومی از هگل وام گرفت: "مکرِ عقل". همانطور که هگل نشان میداد که تاریخ از طریق تناقضها و گاه خیانت به ایدهها به پیش میرود، امروز با چیزی شبیه به آن، اما در سطحی عینیتر مواجهایم: مکرِ انسانیت. یعنی استفادهی ابزاری از زبان انساندوستی برای پنهان کردن منطق بیرحمانهی قدرت و منفعت.
نهادهایی چون سازمان ملل، شورای امنیت، ناتو، یا حتی دادگاههای بینالمللی، در ظاهر برای دفاع از صلح و حقوق بشر تأسیس شدهاند، اما عملکردشان گاه چنان گزینشی، کند، یا حتی خنثی است که ماهیت واقعیشان را زیر سؤال میبرد. چرا برخی کشورها بدون مجوز بینالمللی به دیگر سرزمینها یورش میبرند و نهتنها مجازات نمیشوند، بلکه خود را در مقام ناجی مینشانند؟ چرا برخی جنایات جنگی با عنوان «خطای نظامی» پاک میشوند، در حالی که برخی دیگر بیدرنگ به تیتر عدالت جهانی بدل میگردند؟
پاسخ ساده است:
زبان اخلاق به انحصار کسانی درآمده که ابزار سلطه را در اختیار دارند. آنها تصمیم میگیرند چه چیزی «قانونی» و چه چیزی «جنایت» است؛ چه کسی «تروریست» است و چه کسی «مقاومتکننده»؛ چه کسی «قربانی واقعی» است و چه کسی «تهدید».
در این بازی، اخلاق نه راهنمای عمل، بلکه نقاب عمل است. آنچه حقیقتاً عمل را پیش میبرد، منطق برهنهی قدرت است—چه در هیئت منابع طبیعی، چه در قالب مرزهای نفوذ، چه در چهرهی رقابتهای ژئوپولیتیک. و هرگاه لازم باشد، واژگان انساندوستانه بسیج میشوند تا خشونت را بپوشانند، مداخله را مشروع جلوه دهند، و بیعملی را توجیه کنند.
اینجاست که سیاست خارجی از «سیاستِ تصمیم اخلاقی» به «صنعت توزیع همدردی» بدل میشود. جایی که قربانی بودن، نه بر اساس رنج، بلکه بر اساس قابلیت مصرف رسانهای و سیاسی تعیین میشود. جایی که وجدان جهانی، توسط الگوریتمهای بازار، قدرت، و پروپاگاندا تنظیم میشود.
جهان امروز با لبخندهای دیپلماتیک اداره میشود؛ با واژههایی که برق میزنند اما از درون پوسیدهاند. پشت میزهای شیک سازمانهای جهانی، تصمیمهایی گرفته میشود که به قیمت جان هزاران انسان تمام میشود—و در عوض، بیانیهای صادر میشود، تکراری، بیروح، و بیاثر. انگار انسانیت، جسدیست که هر بار با آرایش جدیدی سر صحنه آورده میشود تا نقش «وجدان» را بازی کند، اما خودش مدتهاست که مرده.
ما در جهانی زندگی میکنیم که در آن خون اگر به پای لولهی نفت یا معادن کلتان بریزد، ارزشش کمتر از آن است که تیتر خبری شود. جهانی که در آن اگر کودکی در فلسطین بمیرد، نامش در آمار ثبت نمیشود؛ در حالیکه اشک کودک در اسرائیل، بهانهی تصویب بودجههای نظامیست.
سیاست خارجیِ امروز، تئاتریست بزرگ، با بازیگرانی باتجربه، نورپردازیهای هوشمند، و تماشاچیانی که یا فریفتهاند، یا خسته، یا کور. اخلاق، دیگر راهنما نیست؛ دکور است. پوششیست برای خشونت، توجیهیست برای بیعدالتی، و گاه—بدتر از همه—سکوتیست رضایتمندانه، در برابر فاجعهای که آنسوی مرزها میگذرد.
اما اگر هنوز چیزی از وجدان انسانی باقی مانده باشد، باید بتواند فریاد بزند:
این جهان، جهانِ قربانیان بیصداست. جهانِ زخمهاییست که دیده نمیشوند. و تا زمانی که "قدرت" معیار واکنش است و نه "رنج"، انسانیت همچنان در حاشیه خواهد ماند؛ خاموش، خوار، و دفنشده زیر آوار واژههای فریبنده.
اما ریشهی این بیتفاوتی، تنها در سیاستمداران نیست. ما نیز، با فاصلهای امن از آوار، انفجار و جسد، به دیدنِ مرگ عادت کردهایم. تصاویر را میبینیم، آهی میکشیم، و عبور میکنیم. چرا؟ چون خود را در آن تصویر نمیبینیم. چون کودک خودمان را در آن جسد گریان نمیگذاریم.
اگر تنها برای یک لحظه، خود را در آن آوار، در آن قایق غرقشده، در آن چشم خیرهی بیجان تصور کنیم، دیگر ساکت نمینشینیم.
شاید وقت آن رسیده که این نقاب را بدریم، و از نو بیندیشیم:
نه به اینکه چه کسی قدرت دارد،بلکه به اینکه چه کسی فراموش شده است.
نه آنکه کدام جناح پیروز است،بلکه آنکه کجا انسان هنوز زنده است—یا میتواند زنده بماند.
منابع پیشنهادی مقاله: