
این مقاله، با تکیه بر رویکرد پدیدارشناختی، مفهوم نورودایورسیتی را بهمنزلهٔ تنوع طبیعی کارکردهای مغزی و تجربهٔ زیستهٔ انسان بررسی میکند و میکوشد آن را از چارچوبهای آسیبشناختی رایج برهاند. ابتدا تحولات جنبش نورودایورسیتی و مبانی پدیدارشناسیِ هوسرل، هایدگر و مرلو‑پونتی ترسیم میشود؛ سپس در چهار محور—اصالت تجربهٔ فردی، بدنمندی، نقد نرمالسازی و خاستگاه معنا—نقاط تلاقی دو رویکرد نشان داده میشود. مقاله با افزودن خوانشهای آر.دی. لینگ، ژاک لکان و لودویگ بینسوانگر نشان میدهد که نقد پزشکیسازیِ تفاوتهای ذهنی سابقهای عمیق در سنت اگزیستانسیال دارد. در بخش کاربردی، دلالتهای این پیوند برای رواندرمانی، آموزش و کوچینگ تبیین میگردد و خطرهای نرمالسازی پنهان گوشزد میشود. سرانجام، چالشهای روششناختی و گفتمانی و نیز افقهای پژوهشی آینده (از روایتدرمانی چندحسی تا طراحی فضاهای یادگیری فراگیر) طرح میشوند. بدینترتیب، مقاله چشماندازی رهاییبخش برای فهم و حمایتِ افراد نورودایورجنت فراهم میآورد—چشماندازی که به جای اصلاح، بر مشارکت ایشان در معنابخشی به جهان تأکید میکند.
در سالهای اخیر، مفهوم نورودایورسیتی (Neurodiversity) بهمثابه یک رویکرد نوین در فهم ذهن انسان و تفاوتهای شناختی، توجه بسیاری از پژوهشگران، درمانگران، و کنشگران اجتماعی را جلب کرده است. برخلاف دیدگاه سنتی که بر آسیبشناسی روانی (pathology) استوار بود و تفاوتهای عصبی مانند اوتیسم، ADHD، دیسلکسی یا سندرم تورت را در قالب اختلال و ناتوانی تفسیر میکرد، جنبش نورودایورسیتی بر این باور است که این تفاوتها نمایانگر تنوع طبیعی عملکرد مغز انسان هستند، نه نقص یا بیماری.
این اصطلاح نخستین بار در دههی ۱۹۹۰توسط جامعهشناسی به نام جودی سینگر (Judy Singer) مطرح شد و بهسرعت از یک شعار سیاسی-اجتماعی به یک چارچوب نظری برای تحلیل تفاوتهای شناختی بدل گشت. نورودایورسیتی میکوشد با تأکید بر احترام به تفاوتهای شناختی، بازتعریف نُرمهای اجتماعی و تربیتی، و پذیرش تجربهی فردی، زمینهی تازهای برای گفتوگو دربارهی هویت، آموزش، سلامت روان، و عدالت اجتماعی فراهم آورد.
در این رویکرد، فرد نورودایورجنت نه موضوعی برای «درمان» یا «اصلاح»، بلکه سوژهای با شیوهی خاص خود در تجربهکردن، فهمیدن، و زیستن است. این دیدگاه، بهویژه در تقابل با نظامهای پزشکیمحور و روانپزشکی سنتی، افقهای تازهای برای تعامل، درک و همزیستی گشوده است.
در این زمینه، پدیدارشناسی(Phenomenology) بهعنوان شاخهای از فلسفهی معاصر که به توصیف تجربهی زیسته و آگاهی تجسدیافته میپردازد، میتواند بنیانی نظری و روشی برای فهم نورودایورسیتی ارائه دهد. پدیدارشناسی نهتنها با تقلیلگرایی علمی فاصله دارد، بلکه تجربهی فردی را در بستری از بدنمندی، زمینهمندی، و معنادهی مورد توجه قرار میدهد.
این مقاله در پی آن است که با پیوند دادن نورودایورسیتی و پدیدارشناسی، به درکی ژرفتر از تجربهی نورودایورجنت در جهان دست یابد. پرسش محوری ما این است:
چگونه میتوان از طریق نگاه پدیدارشناسانه، تجربهی زیستهی افراد نورودایورجنت را فهم کرد، بدون آنکه آن را به معیارهای «نرمال» تقلیل داد؟
برای آنکه بتوانیم گفتوگویی عمیق و روشن میان نورودایورسیتی و پدیدارشناسی برقرار کنیم، نخست باید دو مفهوم کلیدی این نوشتار را با دقت معرفی کنیم. در این بخش، ابتدا به مفهوم نورودایورسیتی و تحولات آن میپردازیم و سپس با ترسیم خطوط اصلی پدیدارشناسی، زمینهای برای پیوند میان این دو فراهم میسازیم.
نورودایورسیتی، واژهای ترکیبی از neuro (مربوط به عصب و مغز) و diversity (تنوع) است که بر تنوع طبیعی ساختارها و عملکردهای مغزی انسانها تأکید دارد. این مفهوم از دل جنبشهای اجتماعی، بهویژه جنبش خودمدیریتی افراد اوتیستیک، برخاست تا در برابر نگاه پاتولوژیک به تفاوتهای شناختی بایستد.
در ادبیات نورودایورسیتی، بهجای استفاده از واژههایی چون “بیمار”، “اختلالیافته”، یا “دارای نیاز ویژه”، از مفاهیمی چون نورودایورجنت (neurodivergent) برای اشاره به افرادی استفاده میشود که تجربهی شناختی آنها با آنچه نورونورماتیو (neurotypical) خوانده میشود تفاوت دارد. این واژگان، نهتنها زبانی کمتر قضاوتگر ارائه میدهند، بلکه به ساختاربندی جدیدی از هویت و سیاست در حوزهی سلامت روان اشاره دارند.
نورودایورسیتی را میتوان از دو زاویه در نظر گرفت:
در این معنا، نورودایورسیتی نوعی بازاندیشی در خودِ مفهوم انسان نرمال است: آیا واقعاً ذهنی نرمال وجود دارد؟ یا «نرمال» تنها یک قرارداد اجتماعی است که متناسب با نیازهای سیستمها تعریف میشود؟
پدیدارشناسی، بهعنوان یکی از بنیادیترین جریانهای فلسفی قرن بیستم، با تلاش برای «بازگشت به خود پدیدهها» آغاز شد. هوسرل، بنیانگذار این جنبش، معتقد بود که فلسفه باید از پیشفرضهای علوم طبیعی فاصله گرفته و به توصیف دقیق تجربهی آگاهی بپردازد—یعنی آنگونه که پدیدهها برای ما پدیدار میشوند.
در ادامه، متفکرانی چون هایدگر، مرلو-پونتی، سارتر و لویناس، این رویکرد را گسترش دادند. برخی از محورهای اساسی پدیدارشناسی عبارتند از:
از این رو، پدیدارشناسی، برخلاف رویکردهای عینیگرا، بر توصیف بیواسطهی تجربهی انسانی از منظر خود فرد تأکید دارد—چه در بستر فلسفه، چه در رواندرمانی، آموزش، یا تحلیل اجتماعی.
با وجود آنکه نورودایورسیتی از دل کنشگری اجتماعی و علوم رفتاری برخاسته و پدیدارشناسی ریشه در فلسفهی قارهای دارد، هر دو در تقابل با دیدگاههای تقلیلگرا و عینینگر نسبت به انسان ایستادهاند. گفتوگوی میان این دو میتواند به فهمی ژرفتر از ذهن، تفاوت و تجربهی انسانی بینجامد.
پدیدارشناسی به تجربهی زیستهی فرد اعتبار فلسفی میبخشد و آن را سرچشمهی اصلی شناخت میداند. همین منطق در جنبش نورودایورسیتی نیز حضور دارد: افراد نورودایورجنت نه فقط بهعنوان «موضوع بررسی»، بلکه بهمثابه مرجع خودتجربهگر شناخته میشوند. صدای آنها در بیان تجربهشان نباید به نفع گفتار پزشکی خاموش شود.
در اینجا، جملهی معروف هوسرل که میگوید:
«به خود پدیدهها بازگردیم! »
را میتوان همصدا با شعار نورودایورسیتی دانست که خواهان شنیدن بیواسطهی تجربهی افراد نورودایورجنت است.
مرلو-پونتی در پدیدارشناسی بدن، بدن را نه فقط ابزاری زیستی بلکه شرط تجربهی جهان میداند. این نگاه برای درک تجربهی افراد نورودایورجنت کلیدیست: مثلاً فرد اوتیستیک ممکن است از طریق صدا، نور، یا تماس فیزیکی تجربهای کاملاً متفاوت از جهان داشته باشد—نه لزوماً بهتر یا بدتر، بلکه صرفاً متفاوت.
پدیدارشناسی کمک میکند که به جای «اصلاح» این تفاوتها، آنها را درون منطق خاص خودشان بفهمیم. این نوع ادراک میتواند به فهم عمیقتری از «دیگری» و حذف پیشفرضهای نُرماتیو منجر شود.
هم پدیدارشناسی هایدگری و هم ادبیات نورودایورسیتی، منتقد ساختارهایی هستند که تجربهی انسانی را در قالبهای از پیشتعیینشده محدود میکنند. هایدگر با نقد جهانابزارانگار و سلطهی فناوری، و جنبش نورودایورسیتی با نقد سیستمهای آموزشی، پزشکی و حرفهای که تنها یک مدل ذهنی را معتبر میدانند، بر ضرورت گشودگی به امکانهای دیگرِ بودنتأکید دارند.
در اینجا پدیدارشناسی میتواند بستری نظری برای پرسش از این مسئله فراهم آورد که:
چه نوع «بودنی» از نظر سیستمها پذیرفته است؟ و چه نوع بودنی به حاشیه رانده میشود؟
در پدیدارشناسی اگزیستانسیال، انسان همواره در جستوجوی معناست؛ و این معنا از دل ارتباط او با جهان و دیگری پدید میآید. از سوی دیگر، نورودایورسیتی نه تنها نافی معنا نیست، بلکه بر معنای متفاوتی که افراد نورودایورجنت به جهان میدهند پافشاری میکند. چنانکه سارتر تأکید میکند، "معنای زندگی نه دادهشده بلکه ساخته میشود…"
بنابراین، گفتوگوی میان این دو رویکرد میتواند به پرسشهایی از این دست منجر شود:
جنبش آنتیسایکیتری دههٔ ۱۹۶۰–۷۰، که آر.دی. لینگ(R.D. Laing) یکی از چهرههای اصلی آن بود، رویکردی رادیکال به «اختلالات روانی» عرضه کرد: تجربهٔ سایکوتیک را نتیجهٔ گسستهای معنادار در روابط خانوادگی و اجتماعی میدانست، نه نشانهٔ صرفِ بیماری مغز. لینگ در کتاب «Self and Others» و «The Divided Self» استدلال میکند که آنچه روانپزشکی ناهنجاری مینامد، ممکن است واکنشی وجودی به جهانِ بیگانهکننده باشد. این رویکرد با منطق نورودایورسیتی همسو است؛ زیرا به جای درمان اجباری، خواستار شنیدن و فهمِ روایت فردی میشود.
از سوی دیگر، ژاک لکان (Jacques Lacan) با تبیین ساختار ذهن در سه ساحت Imaginary‑Symbolic‑Real و تأکید بر نقش زبان نشان میدهد که «هنجار» محصول سازوکارهای نمادین است. لکان با ارائه مفهوم «Sinthome» میگوید هر سوژه راهِ یکتای خود را برای «بند زدن» شکافهای روانی مییابد؛ این یکتایی را میتوان به منزلهٔ نوعی نورودایورجنت دید که نه باید حذف شود و نه نرمال.
لودویگ بینسوانگر (Ludwig Binswanger) روانپزشک سویسی و بنیانگذار دازاین کاوی، بیماری روانی را «انحراف زیستی» تلقی نمیکند؛ بلکه آن را تغییری در نسبتِ وجودیِ سوژه و جهان میفهمد. او در مطالعهٔ موردی الن وست نشان داد که فهم طرحِ جهان (Weltentwurf) بیمار—یعنی شبکهٔ معناییای که جهان بر اساس آن برای فرد پدیدار میشود—میتواند جایگزین رویکرد نرمالساز شود.
همپوشانیهای کلیدی با نورودایورسیتی:
افزودنِ چشماندازِ بینسوانگر به بحث نشان میدهد که رویکرد «غیرِ مرضیانگار» به تفاوتهای ذهنی فقط محصول دههٔ ۱۹۹۰ نیست؛ بلکه در سنت اگزیستانسیال‑بالینیِ قرن بیستم ریشه دارد و میتواند مبنای نظریِ محکمی برای فهم و حمایت از افراد نورودایورجنت فراهم کند.

پیوند میان نورودایورسیتی و پدیدارشناسی تنها یک گفتوگوی نظری باقی نمیماند، بلکه زمینهای پرثمر برای تحول در شیوههای مواجهه با تفاوتهای شناختی در حوزههای مختلف زندگی انسانی است. در این بخش به بررسی سه عرصهی کاربردی میپردازیم: رواندرمانی، آموزش، و کوچینگ.
رویکردهای سنتی در رواندرمانی اغلب بر مبنای مدلهای تشخیصی مثل DSM عمل میکنند که افراد را در دستهبندیهای بالینی قرار میدهد. در حالی که پدیدارشناسی به درمانگر امکان میدهد از تجربهی فرد نورودایورجنت بهمثابه واقعیتی اصیل و معنادار سخن بگوید، نه بهعنوان نشانهای از انحراف یا نقص.
بهجای آنکه درمانگر بخواهد «رفتار نرمال» را به فرد بازگرداند، تلاش میکند جهان ادراکی، هیجانی و جسمانی فرد را بفهمد:
چنانکه بینسوانگردر مطالعهٔ موردیِ «الن وست» نشان داد، کاوش در طرحِ جهان (Weltentwurf) فرد میتواند دریچهای به سوی معناگشایی باشد، نه مسیر بازگرداندن به الگوهای نُرماتیو. این روش، همسوتر با لینگ، بر شنیدن روایتِ خودِ فرد تأکید میکند، نه اصلاح مسیر بهزورِ تشخیصهای بالینی.
پدیدارشناسی همچنین به درمانگر یادآوری میکند که خود او نیز بخشی از زمینهٔ تجربهٔ درمانی است، نه ناظر بیطرف. در نتیجه، رابطهٔ درمانی به فضایی برای کشف معنا تبدیل میشود، نه تصحیح.
در نظامهای آموزشی متعارف، موفقیت اغلب بر پایهی تواناییهایی تعریف میشود که متناسب با ذهن نورونورماتیو (neurotypical) طراحی شدهاند(یعنی مدلی از عملکرد شناختی که در جامعه به عنوان «نرمال» یا رایج شناخته میشود). اما نگاه پدیدارشناختی به نورودایورسیتی این امکان را فراهم میکند که به شیوههای گوناگون یادگیری، تمرکز، حافظه و تعامل اجتماعی احترام گذاشته شود.
از این دیدگاه، یک محیط یادگیری مطلوب:
در چنین بستری، دانشآموز نورودایورجنت میتواند از فضای آسیبدیده بودن رها شود و در تجربهی منحصربهفرد خود به عنوان بخشی از حقیقت جمعی مشارکت کند.
کوچینگ، بهعنوان فرایندی برای رشد فردی، افزایش خودآگاهی و گشودگی به امکانهای زندگی، میتواند بستر مؤثری برای همراهی با افراد نورودایورجنت باشد. رویکرد پدیدارشناسانه به کوچینگ بر شنیدن بیواسطهی تجربهی مراجع، احترام به تفاوتها، و جستوجوی معنا در دل شیوهی زیستن او متمرکز است.
در چنین رویکردی:
کوچ میتواند به فرد نورودایورجنت کمک کند تا:
این نوع کوچینگ میتواند از هر مکتبی (اگزیستانسیال، شناختی، روایتی، مثبتنگر و...) باشد، مشروط بر آنکه اصالت تجربهی فردی، گشودگی به تفاوت، و پرسشگری در مورد معنا را در قلب خود داشته باشد.
با الهام از مفهوم « sinthome » لکان، کوچ میتواند به مراجع کمک کند تا شیوهٔ منحصربهفرد خود برای معنا دادن به زندگی، مدیریت تعارضهای درونی، یا حفظ انسجام روانی را بشناسد و آن را تقویت کند. ؛ نه اینکه آن را با معیارهای متداول جایگزین سازد. چنین فرایندی، افزون بر خودشناسی، به self‑advocacy و self‑definition— دو مفهوم کلیدی برای جنبش نورودایورسیتی—توان و وضوح بیشتری میبخشد.
پیوند میان پدیدارشناسی و نورودایورسیتی، هرچند افقهایی تازه برای فهم تفاوتهای شناختی و اخلاق رابطه با دیگری میگشاید، با چالشهایی نیز همراه است. بخشی از این چالشها به زمینهی نظری بازمیگردد، و بخشی دیگر به لایههای عملی و اجتماعی.
پدیدارشناسی با تمرکز بر تجربهی زیسته، خواستار توصیف بیواسطه و پیشفرضزداییشده از آگاهی است. اما تجربهی افراد نورودایورجت گاه با شیوههای متفاوت در بیان، زبان، یا ساختار ذهنی همراه است که ممکن است در چارچوبهای مرسوم پدیدارشناختی قابل دسترسی نباشد.
برای نمونه، فردی اوتیستیک ممکن است احساسات یا تجربهی خود را نه از طریق گفتار بازنمایی کند، بلکه از طریق تصویر، حرکت یا سکوت. آیا پدیدارشناسی آمادگی لازم را برای ورود به این اشکال زیستن دارد؟
پرسش اینجاست: تا چه اندازه ابزارهای پدیدارشناختی باید بازتعریف شوند تا بتوانند با تنوع شناختی واقعی مواجه شوند؟

گفتمان پدیدارشناسی، اگر بدون تعهد اخلاقی به عدالتِ شناختی و اجتماعی بهکار گرفته شود، میتواند به ابزاری «نرم» برای انکار مسئولیت ساختارها بدل گردد. مثلاً ممکن است درمانگر یا آموزگار، به نام درکِ تجربهٔ فردی، از تغییر ساختارهای محدودکننده طفره برود. هشدارِ لکانی را به خاطر بسپاریم: زبانِ تشخیص—حتی اگر پدیدارشناختی باشد—درون گفتمانِ قدرت میتواند به ابزاری نُرماتیو بدل شود و تفاوت را خاموش کند.
بنابراین، هر تفسیر پدیدارشناختی باید با نقد اجتماعی و دغدغهٔ رهاییبخش همراه باشد—وگرنه در خطر بازتولید همان نابرابریهایی قرار میگیرد که نورودایورسیتی در پی افشای آنهاست.
برای نمونه، در یک مدرسهٔ عادی، دانشآموز نورودایورجنت (مثلاً با سبک پردازش غیرخطی یا حساسیت حسی بالا) نمیتواند در فضای بسته و پرسروصدای کلاس تمرکز کند. معلمی که به زبان پدیدارشناسانه مسلط است، ممکن است بگوید: «او جهان را متفاوت تجربه میکند و باید فضای درونی او را درک کنیم.» اما اگر این درک صرفاً به سطح همدلی زبانی محدود بماند و هیچ تغییری در ساختار فیزیکی یا رویهٔ آموزشی اعمال نشود، آنگاه همین زبان پدیدارشناختی به ابزاری «نرم» برای بازتولید حذف بدل میشود.
درواقع، تفاوت به رسمیت شناخته میشود، اما شرایطی برای شکوفایی آن فراهم نمیگردد—و این همان خطری است که لکان با مفهوم «نُرم در دلِ زبان» به آن هشدار میدهد.
جنبش نورودایورسیتی هنوز در بسیاری از زمینهها با مقاومت روبروست—چه از سوی نهادهای آموزشی و پزشکی، چه در فضای فرهنگی و رسانهای. از آن سو، پدیدارشناسی نیز اغلب در حاشیهی دانش رسمی باقی مانده است. این دو، هرچند از منظر فلسفی به درک مشترک از تجربه نزدیکاند، در میدان قدرت نیازمند ائتلافی عملی برای تغییر گفتمان و ساختارهای جاری هستند.
علیرغم چالشها، پیوند میان نورودایورسیتی و پدیدارشناسی میتواند زمینهساز:
پژوهشهای آینده میتوانند به سمت تلفیق روشهای پدیدارشناختی با روایتدرمانی، هنردرمانی، تحلیل زبان بدن و مدلهای یادگیری چندحسی حرکت کنند تا بتوان تجربهی زیستهی افراد نورودایورجنت را به رسمیت شناخت و تقویت کرد.
4.5. چالشهای کوچینگ در فضای نورودایورسیتی: همراهی یا نرمالسازی پنهان؟
کوچینگ، بهویژه وقتی با هدف خودشناسی، توانمندسازی، و تصمیمگیری آگاهانه انجام میشود، میتواند برای افراد نورودایورجنت بسیار سودمند باشد. با این حال، چند چالش جدی در این زمینه وجود دارد که بدون توجه به آنها، کوچینگ ممکن است ناخواسته به ابزار نرمالسازی یا فشار عملکردی تبدیل شود.
الف)خطر بازتولید معیارهای پنهان
بسیاری از مدلهای کوچینگ، چه در هدفگذاری مثل SMART Goals و چه در ارزیابی موفقیت، بر پایهی پیشفرضهای نورونورماتیو از تمرکز، ثبات هیجانی، ساختار ذهنی خطی و تعامل اجتماعی طراحی شدهاند. وقتی کوچ بدون آگاهی از نورودایورسیتی، مراجع را به سمت این الگوها سوق میدهد، در واقع دارد پنهانی او را به الگوی غالب نزدیک میکند، نه به سبک اصیل خودش.
ب)تفاوت در سبک ارتباطی و پردازش
افراد نورودایورجنت ممکن است نیازمند فضاهای سکوت، ریتم متفاوت گفتوگو، یا شکلهای غیرخطی از اندیشیدن و بیان باشند. اگر کوچ نتواند از قالبهای رایج تعامل خارج شود، این فضا برای مراجع ناکارآمد یا حتی آسیبزا خواهد شد.
پرسش مهم این است: آیا کوچ میتواند به اندازهی کافی انعطافپذیر، کنجکاو و پذیرندهی سبکهای دیگر باشد؟
ج) پدیدارشناسی بدون پیشفرض، نه بدون ساختار
در کوچینگ پدیدارشناسانه، گوشسپاری به تجربهی زیسته بدون داوری اهمیت دارد. اما باید مراقب بود که این گشودگی به نوعی بیجهتی یا بلاتکلیفی بدل نشود. افراد نورودایورجنت گاهی نیازمند ساختارهای ویژه و شفافسازی فرآیندها هستند، نه حذف ساختار.
در نتیجه، کوچ باید بین پذیرش تفاوت و ارائهی حمایت ساختاری، تعادل ظریف و پویایی برقرار کند.
در جهانی که هنوز با نرمالسازی و همشکلسازی تجربهها دست به گریبان است، پدیدارشناسی و نورودایورسیتی، هر دو دعوتی هستند به بازاندیشی در مفهوم انسان، آزادی، و معنا. این مقاله کوشید گفتوگویی میان این دو جهان فکری برقرار کند تا شاید قدمی کوچک باشد در جهت رهایی تجربهی انسانی از زندان تشخیص و استاندارد.