عصری بود و یک فنجان چایی داغ که مادر را برد به دوران نوجوانی .
دورانی که برایش پر از خاطره های رنگارنگ بود.
دستش را زیر چانه اش گذاشت و آهی کشید .
انگار منتظر تلنگری بود که قلک خاطراتش را بشکند و وجودش را خالی کند تا کمی حال و هوایش عوض شود و آن فنجان و گل های زیبایش نقش آن تلنگر را برایش بازی کرد.
از چشمانش میشد فهمید که چقدر دلش تنگ است برای آن روزها.
روزهایی که وقتی از آن تعریف میکرد گاهی خنده بر لبانش نقش می بست و شوقی در نگاهش و گاهی هم اخم بر صورتش و سکوتی به دنبال آن.
از خانه ای می گفت با اتاق های به قول خودش طاق چشمه ای که خنکای آن را هنوز به یاد داشت .
دیوارهای کاهگِلی که نم داشت و بوییدن آن نفسی را تازه می کرد.
ایوانی که شب ها در آن دور هم جمع می شدند و گپ و گفتی داشتند و میخندیدند.
حیاطی خاکی با دو باغچه ی بزرگ و حوضی در وسط و درختانی با طعم های مختلف ، انار و انگور و توت ، تعریف که می کرد دهانم آب می افتاد که چه لذتی دارد میوه ای با دستان خود بچینی و طعمش را بچشی.
از روزهای سختی که تلفن نبود و دکتری در دسترس برای مداوا ، به مانند الان وسیله در اختیار نداشتند و اگر کسی مریض می شد چقدر سخت بود که او را به دکتر برسانند.
از مادرش با دستپختی که داشت و هنوز مزه ی غذاهایش را بر دهانش حس میکرد ،مادری که سال ها بود دیگر حضورش را در کنارش حس نمی کرد و حسرتی داشت برای دیدن دوباره ی خنده هایش و شنیدن صدای دلنشینش.
از بازی های کودکانه اش در کوچه پس کوچه ها گفت و ریز ریز میخندید به خاطر شیطنتهایی که داشت و چقدر دلش پر می کشید که ای کاش در همان دوران مانده بود .
بعضی چیز ها تلنگر اند ، آدم را با خود می برند به لایه های درونی ذهن ، کند و کاوی می کند عمیق ، خاطراتی را یاداوری می کند که خیلی وقت است در گوشه ی ذهن خاک خورده اند ، خاطراتی که گاه شیرین اند مثل قندی کنار فنجان مادر و گاه تلخ است به مانند همان چایی داغ.
گویی این شیرینی و تلخی در قلب مادر همراه و همپای همیشگی اند و اگر یکی از آن ها نباشند پای خاطرات مادر می لنگد که هر وقت از گذشته می گوید به سراغ هر دو می رود.
خلاصه عصری بود با طعم و مزه ی گذشته که مادر برایم رقم زد