در مغز من یک زیست شناس زندگی میکند. همه چیز و همه کس را از منظر زیستی میبیند. اوایل با دیدنش وحشت میکردم. فکرش را بکنید. انسانی بسیار زیبا را مقابل خود میبینید. شاید هم محو زیباییاش شوید و واکنش هایی در پی آن. یکهو این وسط مغزتان چهرهٔ یک گوریل را میبیند که صورتش بیمو است و موهایش را به قاعده کوتاه و منظم کرده. در مرحلهٔ بعدی مغزتان میگوید چقدر پست و حقیرید که محو چهره یک شخص شدهاید. و چه بسا خیال پردازی هایی هم کردهاید. بعد همینطور عقب و عقبتر میرود در ماجرای تکامل و اینکه شما هیچ نیستید جز حیوان ناطق.
جدیدتر ها با این من درونی به صلح بیشتری رسیدهام. سعی کردهام آن را بفهمم. و اکنون که پذیرفته شده بیش از پیش خودنمایی میکند. نمیدانم کتاب هایی که جدیدا میخوانم همگی چنین تعابیری دارند یا باز مغز من است که از دل آن کلمات این تعبیرها را میکشد. هر بار مردی از سخن میگوید، زیباییش را تحسین میکند، حمایتش میکند یا هر فعل دیگری، زیست شناس درونم میگوید باز این هورمونها و غریزه ناخودآگاه ادامه نسل. به کلمه ناخودآگاه دقت کنید. هیچ کدام ما این جمله را قبول نداریم. غریزه ادامه نسل را می گویم. اما زیست شناس درون من به کدهای ژنتیکی و الل ها و ژن ها باور دارد. باور دارد آنها بدون خودنمایی کار خودشان را میکنند. از تبلیغات چیزی میدانید؟ میگویند بهترین تبلیغ آنی است که شما را وادار به خرید میکند اما شما کاملا فکر میکنید انتخاب با شما بوده. کار این ژن ها هم همین است.
زیست شناس درون من همه افعالی که ما آن را انسانی میخوانیم مسخره میکند. اصطلاح تازه به دوران رسیده را حتما شنیده اید. این موجود درون من باور دارد اگر حیوان ها زبان مشترکی داشته باشند و با یکدیگر حرف بزنند، همین اصطلاح را درمورد انسان ها به کار میبرند. میگویند آن ها موجودات تازه به دوران رسیده و روشنفکرنمایی هستند که خود را غرق کرده اند در وجودیت تخیلی خودشان و یادشان رفته از کجا آمدهاند.
آن تازه به دوران رسیده هایی که در شرایط سخت و بحرانی خود واقعیشان را نشان میدهند. در جنگ و قحطی و فقر، آنجایی که آدمیان به جان یکدیگر میافتند. که کسی به کسی رحم ندارد نهایت مروتشان برای خانوادهشان است و تکه نان خشکی که به دهان فرزند بگذارند. جایی در زیست شناسی خوانده بودم که گونه ای از شیرها که گلهای زندگی میکنند، وقتی جنگ طلبی سر قدرتشان تمام میشود و بالاخره یکی از آن نرهای قوی هیکل تاج پادشاهی را بر سر مینهد، شروع میکند به کشتن بچه های نرهای دیگر. که فقط نسل خودش، ژن خودش، خون خودش بماند. آری ما فرهیخته ایم. انسانِ خردمندیم.اما زیست شناس درون من میگوید همان نرینه هایی هستیم که به وقت قحطی حرفهایمان ته میکشد. پلاکاردهایمان سقف خانه مان میشود. و فقط بچه خودمان، آن هم بدون ذره ای از آن تشرفات تازه به دوران رسیدگیِمان، برایمان مهم است. نسل خودمان، ژن خودمان، خون خودمان.
پی نوشت: روی اپلیکیشن هر چی گشتم نتونستم جایی برای نوشتن پیدا کنم! اگر چنین جایی داره و بلدین میشه بهم یاد بدین؟
پیتر نوشت: الان تو کتاب "هیچ دوستی به جز کوهستان" دیدم نوشته: گاهی اوقات عرصه چنان بر آدم تنگ میشود که ماهیچههای چشم دیگر کار نمیکنند و تمام پرده های اخلاق و آداب اجتماعی فرومیریزند. این جا دقیقا اونجاییه که ذهن مدام میبیندش. جایی که آدم چیزی به جز خوی حیوانی نیست. یا بهتره بگم میتونه نباشه بستگی به خودمون داره.