"ببیس بیس بیس بیس بیس بیس بیس بیس ها بخدا. پَه چی؟ تازه اینایه عصمت میگه. نشنیدی مگه؟ افتضاحی بار اومده دختر که نگو وو نپرس. میگن بیس بیس بیس بیس بیس بیس بیس بیس ها پَه چی! هرکی خربزه می خوره پایه لرزشم می شینه. فکر کرده. مو خودُم چَن بار بِش گفتُم زن بشین سرجات زندگیتِه کن. چی میخوای؟ مِی گوشاش بدهکاره ای حرفا بود؟ بیس بیس بیس بیس بیس بیس بیس بیس چوبشم خورد. سرشو مثه کبک کرده بود زیره برف فِک میکِر کسی نمیبینِش. باره اولی که مُچشِه گرفتُم حسابی جا خورد. فرداش اومد با یه جعبه شیرینیو یه قواره چادری. اومده بود خَرم کنه. که یعنی شتر دیدی ندیدی. اونم با چی! خاک بر سر خسیسش. نم پس نمیداد. زیر زیرکی کثافت کاریاشِ میکِر بعد میخواس بقیه براش ماس مالیش کنن. تازه چی؟ خودشم تو زنا سَر میدونِس. ها جونه عمهش. همه بکنن یاری تا خانم بکنه خونه داری."
مُو صحبتایه نَنه لیلایه دوس داشتُم. ولی حیف که یه در میونشونه در گوشی میگفت. با همه تیزگوشیم هر کاری میکردم نمی تونسم مغزه حرفاشه گوش کنم. هر چی خودمو تو بغل ننهم جا میکردم، پَسوم میزدو میگف: پاشو برو اووَر بچه. عینه مارمولک می چسبه به آدم. چه سمجه. ای ی ی. خلاصه یه حبه قَن می چپوند تو دهنمو ردم میکِر تو حیاط برم با دوچرخه مُنو بازی کنم. اما مُنو همش جیغ میزدو نمیذاش دس به دو چرخش بزنم. با همه ای حرفا مو حرفایه ننه لیلایه بیشتر از دوچرخه بازی دوس داشتم.
* نوشته شده در یکشنبه نوزدهم اسفند ۱۳۸۶ ساعت 17:30 توسط سیدرضا موسوی
این نوشته یا داستانک از وبلاگ آقای رضا موسوی" اهل آبادان" هست، حدود ده سال پیش اینو خوندم و خیلی به دلم نشست و یاد زمان بچگی و دزدکی شنیدن حرفای بزرگترا افتادم. حرفهایی که خیلی هاشو نمی فهمیدم چیه و توی تصوراتم دانستههامو به هم مربوط میکردم تا ابهامات ذهنیم برطرف بشه. حرفهایی که خیلی وقتا لذتش از بازی و شیطنت بیشتر بود. چند روز پیش یاد این نوشته افتادم و امروز گشتم و پیداش کردم و با خودم گفته خوبه که اینجا بذارم. متن با لهجه آبادانی نوشته شده و با اجازه نویسنده اعرابشو گذاشتم که راحت تر خونده بشه.
ماه گرفتگی هفته آینده (دوشنبه) رو فراموش نکنین. این که دیگه خاله زنکی نیست.