از پارک روبهروی وزارتخانه بیرون آمدم، دو پسر دبیرستانی با تعجب گفتند: جهرمی؟ جهرمی؟ خندیدم. یکیشان ادامه داد: سلطان پینگ! هر دو خندیدند. خواستند سلفی بگیرند؛ دعوتشان کردم به عکس.
نشستن روی صندلی دولت، آدم را زود تبدیل میکند به نامهنویس و نامهخوان. صندلی دولت دوست دارد آدم را زودتر از چیزی که تصور میشود، از مردم جدا کند. جدا شدن از مردم خیلی ساده اتفاق میافتد. از روزی که مردم برایت عدد میشوند در آمار، تو از مردم جدا شدهای. درست وقتی که اول از همه همکارانت میشوند «تعداد پرسنل» و حتی حقوقشان میشود «هزینه پرسنلی»!
برای آنکه انسانها عدد نشوند، کاری سخت را باید آغاز کرد. کار سخت جنگیدن با عدد یا آمار نیست؛ چرا که همین آمار هستند که نقطه آغاز هر سیاستگذاری و تصمیمگیری است؛ بلکه باید آمار را قابل لمس کرد؛ باید وقتی میخوانی ۵۰۰ نفر مرگ و میر، دردت بگیرد، حتی شب خوابت نبرد؛ وقتی میخوانی شرکت استارتآپی ارزشاش ۱۰هزار میلیارد تومان شده است، تکتک سلولهای مغزت خوشیاش را حس کنند. در حقیقت این آمار باید برای خودت و برای مردمی که میشنوند، «حس» داشته باشد. نمیشود آماری را گفت و شنوندهاش از آن احساسی نگیرد. هر بار تلویزیون را روشن میکردم یا گزارشی دولتی را ورق میزدم، پر بود از آمارهایی که وقتی میخواندم از خودم میپرسیدم آیا این آمار را کسی لمس میکند؟
از خودم میپرسیدم چند نفر از افتتاح خط لوله اتیلن، تغییر در زندگی خود را حس میکنند؟ یا چند نفر ساختن فلان سد را حس میکنند؟ یا آن یکی بخشنامه تغییر ساختار انتصابات دولتی را چند نفر درک میکنند؟
در حقیقت آمار و برنامهها باید تبدیل شوند به چیزی که نام «تجربه شهروندی» را برای آن انتخاب کردهام. ما نیاز داشتیم و نیاز داریم تا «تجربه شهروندی» از دریافت خدمات دولتی را افزایش دهیم. خط لوله اتیلن احتمالاً برای کارگری که جوشکاری خطوط لوله را انجام میدهد قابل درک است، احتمالاً برای آن کارخانه پتروشیمی که کارگرش صبحهای آفتابنزده سوار سرویس شیفت میشود هم قابل درک است؛ اما سهم اینها برای یک پروژه ملی، بسیار اندک است. برای همین است که تولید فلان محصول نانو فناوری آن طور که باید احساسی را در مردم ایجاد نمیکند.
وقتی میخواستم نخستین «مرکز داده» را افتتاح کنم؛ جلسه پیش از افتتاح داشتم. همان جا بود که حس کردم این مرکز داده برای مردمی که تیترش را در روزنامه میخوانند، چه معنایی دارد؟ هیچ. کسی که میشنید مرکز داده ۲۰۰ رکی افتتاح شده هیچ ادراکی از این زیرساخت نداشت. در حقیقت مرکز داده (یا بدتر از آن اسم انگلیسیاش یعنی دیتاسنتر) هیچ «تجربه شهروندی» ایجاد نمیکرد. برای همین بود که تصمیم گرفتم به افتتاح هیچ پروژهای نپردازم، مگر آنکه پیوند خورده باشد با یک تجربه شهروندی دیجیتال. با خودم گفتم اگر مرکز داده را نمیشود برای مردم ملموس کرد، نیازی به افتتاح عمومی هم ندارد!
مرکز داده یعنی زیرساخت بهتر برای ارائه خدمات دیجیتالی به مردم. روز افتتاح یکی از همان مراکز، از همان زیرساخت فنی که احساسی برنمیانگیزاند، دو تجربه شهروندی ساختیم. مرکز داده برای شهروند یعنی بهتر شدن خدماتی که میگیرد، یعنی بهتر شدن فیلم و سریال دیدناش! افتتاح مرکز داده همراه شد با ارائه یک ماه فیلم و سریال رایگان برای کسانی که از طریق اینترنت ثابت به این سامانهها متصل میشدند. در حقیقت یکی از فنیترین زیرساختها برای مردم همراه شده بود باتجربه شهروندی دیجیتال. احتمالاً بسیاری از آن صدها هزار نفری که یک ماه فیلم و سریال رایگان دیدند، از آن هدیه خاطره دارند؛ هرچند امروز به خاطر نیاورند که آن تجربه فیلم دیدنشان چگونه به مرکز داده ارتباط دارد یا حتی فراموش کرده باشند که این هدیه، یک خدمت ملموسشده از رونمایی یک زیرساخت فنی بود.
در همان روز به شرکتهای استارتآپی نیز زیرساخت ابری رایگان در قالب طرح بومواره داده شد؛ و بیش از دو هزار استارتآپ از آن استفاده کردند. احتمالاً بسیاری از آنها داستان دریافت خدمت ابریشان را حتی به یاد هم نمیآورند، حتی اگر بدانند مرکز داده چیست، حتی اگر بدانند کلود چقدر برایشان مهم است. اما بهواسطه افتتاح آن مرکز، هم برای شهروند و هم برای کسبوکار یک تجربه شهروندی دیجیتال ساخته شد؛ چیزی که مردم خوب به یاد دارند.
در حقیقت «تجربه شهروندی» یعنی ایجاد زمینهای برای پیوند خوردن با زیرساختها، یعنی ایجاد زمینهای برای مقایسه میان کارهای شده و نشده.
دوباره صدای پسرک دبیرستانی در پارک وقتی گفت «پینگ»، برمیگردد توی سرم؛ بله همان پسر دبیرستانی نمیداند افزایش پهنای باند دقیقه چیست. او بدون آنکه بداند ما اینترنت را از تأمینکنندگان مختلف و برای کاربردهای تخصصی خریداری میکنیم، بدون این که بداند خط جنوب را چرا توسعه دادیم، خوب میداند پینگ بازیاش چگونه کم و زیاد میشود. از میان آنها احتمالاً حالا کسانی هستند تا دنبال کنند مسیر فیبرهای کشور را و او خوب میداند چه چیز برای زندگی او تأثیر دارد و چه چیز ندارد. او حالا یک «تجربه شهروندی» از خدمات زیرساختی دارد.
خداحافظی یک لحظه نیست؛ انگار چندین روز یا هفته طول میکشد. خداحافظی در دولت مثل خداحافظیهای خانوادگی نیست که «خداحافظ» بگویی و از در خارج شوی و تمام. الآن چند روز یا هفته است که در حال خداحافظیام و در هر بار خداحافظی از دولت یا همکاران یا فعالان صنعت ارتباطات و فناوری اطلاعات یا حتی همین دو پسری که سلفی گرفتند، فکر میکنم به کارنامهام و فکر میکنم به تجربههایی که به دست آوردم و فهمی که ارزش انتقال دادناش به دیگران را داشته باشد؛ فکر میکنم به اینکه دولتها بیش از هر برنامه زنده افتتاح یا بیش از بادکنکهای رنگی و کلنگهای روبانزده، نیاز دارند به خلق «تجربه شهروندی».
برای من مسوولیت داشتن تمام شده است؛ ولی حالا همین محبتهایی که میبینم بیشتر ارزش دارد؛ نه به خاطر آنکه دیگر سنگینی بار مسوولیت را ندارم، نه به خاطر آنکه چاپلوسیها از محبتها کسر شده است؛ تنها به خاطر آنکه پیامهای محبتآمیزی که دریافت میکنم پر هستند از «تجربههای شهروندی». وقتی کسی میگوید روستایشان اینترنتدار شده است، وقتی کسی میگوید کسبوکارش را روی شبکههای اجتماعی دارد، وقتی میبینم مردم سریالهای اینترنتی را بیش از صداوسیما میبینند، یا خریدشان را اینترنتی انجام میدهند و البته قهقهه جوانهایی که از پینگشان راضی هستند؛ اینها همگی تجربه شهروندی هستند.
برایم همیشه آمار و داده مهم بود و روزانه داشبوردهای پایش وضعیت حوزه فناوری را شخصاً چک میکردم، اما خوشحالی و ناراحتیام، نه به اتکا آمارها که به اتکا «تجربههای شهروندی» است. تجربههای شهروندی که در خاطرههای مردم تنیده شده است. حالا در همه خاطرهها ردی است از یک تلفن همراه، ردی از یک استارتآپ، و در یک کلام ردی از تجربه زندگی دیجیتال!
باید از همه همکارانم که در خلق این تجربههای شهروندی همراه بودند، تشکر کنم. باید از فعالان صنعت و خدمت ارتباطات و فناوری اطلاعات تشکر کنم، از همه استارتآپها و همه آنهایی که در تمام این سالها نوگرا بودند و به ما کمک کردند تا تجربه شهروندی دیجیتال به بخشهای مختلف برده شود.
به قول سهراب:
باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را
که بهاندازه پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست،
رو به آن وسعت بیواژه که همواره مرا میخواند