شبکه ZDF آلمان قرار بود با او مصاحبه کند. بعد از تسخیر لانهی جاسوسی، دوستانش به علت معلومات فراوان عقیدتی-سیاسی و تسلط بر زبان و ادبیات انگلیسی او را بهعنوان سخنگوی خود انتخاب کرده بودند.
مصاحبهگر چشمهایی برجسته و سیاه و موهایی بور داشت. در عین اینکه ابروهایش درهمپیچیده بود، سعی داشت لبخندی هم بر لبان کبودش داشته باشد. گویا او را با زور به مصاحبه با محسن فرستاده بودند! محسن هنگامیکه چشمهایش به چشمهای مصاحبهگر افتاد، چشمهایش را به چشمهای او قفل کرد، دستی به ریش خود کشید و بهگونهای لبخند زد که دندانهای سفید و مرتبش در آن چهرهی سوختهاش نمایان شد.
مصاحبهگر سرفهای کرد تا صدای خود را کوک کند و از محسن سؤالاتش را پرسید. محسن کمی مکث کرد و آن لبخندی که از چند دقیقه پیش بر لبانش جاری شده بود را حذف کرد و با کمال جدیت پاسخ داد: «ما با قوانین و شئون دیپلماتیک دنیا آشنایی داریم؛ از این گذشته قوانین دین ما -اسلام- هم به ما توصیه میکند با مهمان بهدرستی برخورد کنیم، اما متأسفم که بگویم اینجا نه سفارتخانه بود و اینها هم نه کاردار و دیپلمات...».
نگاهش را کمی جدیتر کرد، دو ابرویش به هم نزدیک شد و کمی اخم کرد و ادامه داد. از مدارکی که پیداکردهاند، گفت. «خط» خود را توضیح داد و خود و دانشجویان را از دولت جدا دانست. خود را «نماینده مردم ایران و مردم آزاده» بیان کرد و در انتها خطاب به دنیا سوالی پرسید تا بلکه جریان واضحتر شود.
از مصاحبه که برگشت، روی پیشانی نهچندان پهنش چند قطره عرق نشسته بود و مدام به این فکر میکرد حرفی که زده تا چه حد درست بوده؟ آیا واقعاً آن دانشجویان نماینده مردم ایران و مردم آزاده بودند؟ به دیواری تکیه داد که رضا سیفاللهی همدانشگاهی او روی آن نوشته بود: «There is No time for Imperialism In Iran any more». چشمهایش را بست تا کمی گذشته را برای خود مرور کند. یاد آن ایامی افتاد که به خواهرش نامه زده بود و گفته بود: «آنقدر خوشحالم که حدومرز ندارد و بهقولمعروف پر درمیآورم. من در دانشگاه آریامهر تهران (همین صنعتی شریف فعلی خودمان!) قبول شدم». هرچند این خوشحالی را با خواهرش بیان کرد اما بعدها هیچوقت آن را با کسی بیان نکرد. خود را نسبت به جامعه مسئول میدانست. فکر میکرد نباید در این خوشحالی باقی بماند و در آن غرق شود. باید با توجه به آن کاری میکرد که فراتر از «خود» باشد و جامعه تأثیرگذاریاش را بزرگتر کند.
به یاد اعتراضات و مبارزات پیش از انقلاب خود افتاد. با تشکیل انجمن اسلامی دانشجویان در دانشگاه آریامهر به دست خود او، هم در دانشگاه مبارزه میکرد و هم از دانشگاه خارج میشد تا رهبری مبارزات وسیعتر مردمی در خیابانهای شاهرضا (انقلاب فعلی) و آیزنهاور (آزادی!) را پی بگیرد. هر آنچه آنها میگفتند، مردم نیز تکرار میکردند. از تظاهرات خونین 17 شهریور 57 بگیرید تا 22 بهمن 57. مردم آنها را بهعنوان پیشتازان و جلوداران تظاهرات مردمی پذیرفته و انتخاب کرده بودند. به یاد هنگامی افتاد که ابراهیم اصغرزاده -صنایع خوان آریامهر- میگفت ما به نمایندگی از مردم لانه جاسوسی را تسخیر کردیم. اصغرزاده بهنوعی طراح اصلی تسخیر لانه بود که بعد با تشکیل هستهی مرکزی دانشجویان پیرو خط امام، بهعنوان نمایندهی دانشگاه شریف، یکی از پنج نفر آن هسته بود.
به یاد آورد از وقتیکه لانه را تسخیر کرده بودند مردم مدام برای آنها غذا میآوردند و هر آنچه میخواستند برایشان فراهم میکردند. این حمایتها در طول 444 روز ادامه یافت...
وزوایی! وزوایی! بیدار شو...
چشمهایش را باز کرد، خوابش برده بود. مهدی رجببیگی را دید؛ با چشمهای کوچکش که پشت آن عینکها با فریمهای بزرگ قایم شده بودند و با چهره معصومانهاش، وزوایی را نگاه و او را صدا میکرد و میگفت: «پاشو با من بریم بالا!». با رجببیگی در دوران مبارزات و در دانشگاه تهران آشنا شده بود. از همان موقع شیفتهی صلابت او شده بود و رفاقت عجیبی باهم پیدا کرده بودند. به روی بام ساختمان سفارت رفتند. محسن نگاهی به اطراف انداخت. اطراف سفارت مملو از جمعیتی بود که آمده بودند به نوحههای حماسی روز عاشورای سال 58 دانشجویان پیرو خط امام گوش دهند و عزاداری خود را کنار دانشجویانی که به آنها اعتماد و به پیشروییشان اعتقاد داشتند انجام دهند. رجببیگی شروع کرد نوحهی مرگ به کارتر را خواندن: «آماده نبرد آتشینیم، خونینترین حماسهآفرینیم...» ذکر ثابتش هم مرگ به کارتر با همراهی بلند کردن مشتهای گره کرده بود. وقتی آن را با فریاد و خشم خود ادا میکرد، انبوه جمعیت با او همراه میشد؛ تو گویی خون تازهای در جمعیت جاری میشد...
...
حالا چشمهایت را ببند و کمی فکر کن. دنیای خود را ترسیم کن. دنیایی که میخواهی آن را متحول کنی چه اندازه است؟ دنیایی که میخواهی در آن خون تازهای جاری کنی کجاست؟ آیا اساساً اینچنین دنیایی برای تو وجود دارد؟ اینچنین دردی را به همراه داری؟
مدتها است تارهای صوتی بهاصطلاح مؤذنان جامعه، توانایی ایجاد ارتعاشی که بتواند مردم را برای ادای تکلیف خود بیدار کند را ندارد. اصولاً دنیاهای تأثیرگذاریمان کوچک شده. چه موافق تسخیر لانه جاسوسی باشیم چه نباشیم نمیتوانیم پیشرو بودن دانشجویان و همراهی مردم با آنها را در این عرصه و عرصههای دیگر را نبینیم. دنیای وزواییها، رجببیگیها، علمالهداییها کوچک نبود. آنها میدانستند چه میخواهند، «تکلیف» خود را شناخته بودند و تکلیف صحیح جامعه را به آنان منتقل میکردند و میفهماندند. «سؤال» داشتند و سؤال صحیح در جامعه ایجاد میکردند و آنان را نسبت به آن دغدغهمند میکردند. «درد» واقعی داشتند نسبت به دنیای پیرامون خود. حال فقط خودمان را میبینیم و ترهای که بقیه برایمان خرد میکنند! درحالیکه اگر دیگرانی وجود نداشته باشند، اگر جامعه پویا نباشد ما «هیچ» ایم! اگر تکلیفی که رشدمان در آن نهفته است را نشناسیم، اگر سؤال نداشته باشیم، اگر نسبت به دنیای پیرامونمان درد «واقعی» نداشته باشیم و سعی نکنیم دنیای خودمان را بزرگ کنیم، همان انسان کوچک و حقیر میمانیم که رشد نمیکند و بزرگ نمیشود و فقط در باتلاق توهمات خود غرق میشود. آدمی به درد زنده است...
برای ورود به ربات تلگرامی «هیأت الزهرا (س) دانشگاه شریف» و شرکت در مسابقه کلیک کنید.