بسم الله الرحمن الرحیم
الحَمدُللهِ رَبِّ العالَمین، وَ الصَّلاةُ وَ السَّلام علی حبیبِ اِلهِ العالَمین، اَبِیالقاسِم المُصطَفی مُحَمَّد (ص) و عَلی آلِه الطّیِّبینَ المَعصومینَ المُکَرَّمین
شب تاسوعای حسینی است. انشاءالله که این توسلات و عزاداریها و اظهار محبتها، موجبات رستگاری و سعادت ما و نسلهای پس از ما را مقدر بفرماید. بحثی که در این شبها به محضر شما بزرگواران تقدیم کردیم، شرح یک حدیث امام حسین (ع) است، که دربارهی حقیقت مرگ و معاد مباحثی را مطرح کرده است.
انسان، موجودی ابدی
آن چیزی که از قرآن و روایات معصومین (ع)، از استدلال و برهان به دست میآید، این است که انسان یک موجود ابدی است. دیشب به عرض رساندیم که انسان آغاز دارد، ولی انجام ندارند. ما برای ابدیت خلق شدیم. به تعبیر بزرگان، دیگر «تا» و «الی» و «حتی» ندارد. هستیم که هستیم که هستیم.
رسول گرامی اسلام در یک روایت بسیار پرمغز و عمیق میفرماید: «إِنَّمَا خُلِقْتُمْ لِلْبَقَاءِ لاَ لِلْفَنَاءِ...»، شما برای باقی ماندن خلق شدید، نه برای اینکه نابود شوید، از بین بروید، متلاشی شوید، هیچ و پوچ شوید. خب اگر اینطور است، پس مسئلهی مرگ چیست؟ ما مشاهده میکنیم اطرافمان افرادی از دنیا میروند، خب اینها دیگر کارشان تمام میشود، مراحل ازهمپاشیدگی بدنشان را هم دقیق میدانیم چگونه است؛ اول چه اعضایی متلاشی میشود، بعد چه اعضایی میپوسد، اینها را همه میدانیم، پس مرگ چیست؟
با توجه به بحثهایی که در شبهای گذشته مطرح کردیم و در شب پیش به عرض رساندیم، از منظر الهیون عالم مرگ صرفاً ازهمپاشیدگی ابزار انسان است، یا فعل انسان است، ازهمپاشیدگی بدن است. حقیقت انسان نه اینکه صرفاً بدن مادی نیست، اصلاً بدن مادی نیست.
حقیقت وجودی انسان و تواتر نقل در خلع بدن
به عرض رساندیم که آن حوزهی «منِ شناختی»، به هیچ روی در دسترس تجزیه و تحلیلهای طبیعی قرار نمیگیرد. در هیچ بخش از بدن، سلسلهی اعصاب و مغز ما، در هیچ لایهای از لایههای جسمی و مغزی ما، این حوزهی شناختی، قابل ردیابی نیست. این حوزهی شناختی اساسا از شأن آخرت است. گونهی دیگری از وجود است. لذا از هم پاشیدن این بدن، مساوی با از هم پاشیدن حقیقت انسان نیست.
غیر از این دلیل و دهها دلیل دیگری که در مباحث الهی و حکمی تعقیب میشود، راههای دیگری هم وجود دارد که نشان میدهد انسان حقیقتش این جسم نیست. انسان این جسم را در اختیار میگیرد. راههای دیگری هم غیر از ادلهی حکمی و فلسفی است. یک راه که پیش از این بزرگان ما به آن توجه میکردند و الان در دورههای جدید، خیلی در دنیای غرب، شرق و جاهای مختلف به آن اقبال کردند؛ -بیان فنیاش چنین است:- توجه به تواتر نقل در خلع بدن.
من نمیخواهم اینجا خیلی بسط بدهم ولی ببینید، افراد فراوانی در سرتاسر دنیا، در فرهنگهای مختلف، از قدیم، جدید، در ادیان متعدد، اینها کسانی هستند که مسئلهی خلع بدن برایشان روی داده است. شیخ اشراق در فلسفهاش میگوید اگر کسی به ملکهی خلع بدن نرسیده باشد، اصلا حکیم نیست. نه اینکه یکبار، دوبار خلع بدن کرده باشد، ملکهی خلع بدن. آنقدر این گزارشها در اطراف و اکناف عالم از افراد فرهیخته و بزرگ فراوان است که جای انکار باقی نمیگذارد.
همین مرحوم یکی از علمای بزرگ، میرزا جواد تهرانی که از علمای بزرگ مشهد بود، ایشان میگفت من تعجب میکنم از کسانی که میگویند حقیقت انسان این بدن است، من هر وقت بخواهم چطور این لباسم را، عبایم را، قبایم را روی این آویز میگذارم و مینشینم، همینطور بدنم را میگذارم و خودم میروم. این دست از گزارشها، در میان اهل معرفت گسترده است. نمیشود اینها را شوخی گرفت.
یا شما اخیرا این مسئلهی تجربیات پس از مرگ را ببینید، چندین هزار مورد در سرتاسر دنیا رصد شده، ممکن است حالا هزار تا یا دوهزار تایی از آنها هم اشتباه و دروغ باشد، ولی تحت آزمایشهای فراوان، دقتهای فراوان، این مسئله اصلش مسلم است. انسان حقیقتی ورای این طبیعت مادی و بدنی دارد. وقتی این بدن متلاشی میشود، همهی حقیقت انسان فرو نمیپاشد.
مرگ: وفات حقیقت (اخذ الشی به تمامه)
اتفاقاً در آیهی شریفهی قرآن تعبیر خیلی زیبایی دارد؛ اگر درست قرائت بکنم: «قَدْ عَلِمْنَا مَا تَنْقُصُ الْأَرْضُ مِنْهُمْ وَعِنْدَنَا كِتَابٌ حَفِيظٌ» {ق، 4}. قرآن میفرماید ما میدانیم که زمین از شما چه چیزی کم میکند، ولیکن در نزد ما کتاب حفیظ است، حقیقت شما توفی میشود. ببینید بزرگان چه میگویند، میگویند اگر کسی از دنیا رفت نگویید فوت کرد، فوت یعنی از بین رفت، بگویید وفات کرد. ادبیات دقیق قرآنی و روایی، وفات و توفی است. وفات، یعنی: اخذ الشی به تمامه. یعنی ملکوت عالم تمام حقیقت من و شما را از خاک بیرون میکشد.
آن چیزی که فرو میریزد شان دنیا است، فرو میریزد. ولی تمام حقیقت ما، که در شب گذشته عرض کردم، آن حوزهی «من شناختی» و هر آنچه که در آن ریختهایم، هر چیز از عنصر شناختی که در آنجا ریختهایم، که حقیقت ما را تشکیل میدهد؛ همهی اینها توفی میشود، چیزی فرو نمیریزد. همه چیز در آن حقیقت هست، مرگ نابودی نیست. پس مرگ چیست؟ چرا مرگ اتفاق میافتد؟
تغییر تدریجی، حقیقت حرکت
توضیح که در آیات ما، در روایات ما، همین روایت امام حسین علیهالسلام که محل بحث ما است، در کلمات بزرگان ما آمده است، این است که ببینید اگر میخواهید متوجه شوید حقیقت مرگ چیست و چرا بدن متلاشی میشود و چرا این اتفاق میافتد، میگویند شما به حقیقت حرکت توجه کنید. این را شما توجه بفرمایید، هر حرکتی، -حرکت یعنی تغییر تدریجی،- گاهی اوقات حرکت مکانی است، مثلاً اینکه شما از خانه حرکت کردید به اینجا آمدید. گاهی اوقات حرکت کمی است، یعنی مثلاً نهال رشد میکند میگوییم درخت بزرگی شده. گاهی اوقات حرکت کیفی است، یعنی مثلاً مزهی ترشی تبدیل به مزهی شیرینی میشود، رنگ از این حالت به آن حالت تبدیل میشود. گاهی اوقات حرکت وضعی است، یعنی در یک جا ایستاده، [مکان ثابت است]، اما حالتش تغییر میکند. گاهی اوقات حرکت بنیادین و جوهری است.
اما همهی حرکتها دو جزء اصلی دارد، یعنی اگر این دو جزء محقق نشود، حرکت محقق نمیشود؛ یکی ادبار از مقطع قبلی و دیگری اقبال به مقطع بعدی. ذره به ذره، تند تند، این انجام میگیرد. اگر شما که از منزل به اینجا آمدید، به خانه پشت نمیکردید و به مکان بعدی رو نمیکردید؛ حرکت انجام نمیشد؛ همیشه حرکت همین است. حرکت، ادبار کردن به مقطع قبلی و اقبال کردن به مقطع بعدی است، مستمرا، تا یک اتفاق تغییری روی میدهد.
اگر حرکت این است، آنوقت اگر یک هستهی خرما، هستهی زردآلو، اگر این بخواهد نهال بشود، چه اتفاقی باید برای آن بیفتد؟ باید هویت هسته آن از بین برود، باید ادبار صورت بگیرد، باید هویت هستهای متلاشی بشود تا از دل آن نهال بیرون بیاید؛ اگر بخواهد همان هویت هستهای را نگه دارد که نهال نمیشود!
هر حرکتی، مخصوصاً اگر حرکت تکاملی باشد، باید مقطع قبلی پشت سر گذاشته شود تا مقطع جدید کاملتر پدید بیاید. اگر بچهای که در شکم مادر است، میخواهد رشد بکند، میخواهد یک متر و هفتاد سانتیمتر بشود، خب دیگر نمیتواند در رحم بماند، باید از فضای رحم خارج شود تا مراحل رشد و تکامل خودش را طی کند. هر تحول و حرکتی، این دو مقطع در آن وجود دارد.
توصیف مولانا از مرگ و حیات بالاتر
مسئلهی مرگ همین است، اگر بدن متلاشی میشود، به این دلیل است که ما در طی عمرمان، چندین مقطع را طی کردیم. مولانا اینجا را خیلی زیبا مطرح میکند، میگوید من در طول عمرم چندین مرتبه مردم؛ اما دوباره دیدم که حیات برتر و مرتبهی بالاتر پیدا کردم. اگر من میخواستم مرتبهی بالاتر بیایم، حتماً باید از مرتبهی قبلی میمردم تا مقطع جدید کاملتر برای من پیش بیاید.
از جمادی مردم و نامی شدم/ وز نما مردم به حیوان بر زدم
مردم از حیوانی و آدم شدم/ پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم
من هر دفعه مردم، بیشتر شدم. اگر من در مرحلهی جمادی میماندم، نمیتوانستم به مرحلهی گیاهی برسم. اگر من در مرحلهی گیاهی میماندم، نمیتوانستم به مرحلهی حیوانی برسم. اگر من در مرحلهی حیوانی میماندم، نمیتوانستم انسان بشوم! باز هم از این هویت بشری باید جدا بشوم. این پوسته را باید بشکافم، تا به ردهی ملائکه برسم.
حملهی دیگر بمیرم از بشر/ تا برآرم از ملائک پرّ و سر
بار دیگر از ملک قربان شوم/ آنچ اندر وهم ناید آن شوم
پس عدم گردم، عدم چون ارغنون/ گویدم که انا الیه راجعون
مرگ، متلاشی شدن بدن در مسیر حرکت تکاملی
اسرار قرآن را توجه کنیم! قرآن چه میفرماید؟ «... إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ» {بقره، 156}، «... أَلَا إِلَى اللَّهِ تَصِيرُ الْأُمُورُ» {شوری، 53}، ما این مسیر حرکت تکاملی را تا به سوی خدا داریم. «يَا أَيُّهَا الْإِنْسَانُ إِنَّكَ كَادِحٌ إِلَى رَبِّكَ كَدْحًا فَمُلَاقِيه» {انشقاق،6}، ما به ملاقات خدا میخواهیم برویم! خدا که یک موجود مادی نیست، بخواهیم این مرحله را طی کنیم؛ لحظه به لحظه مردن و زنده شدن به سمت مرحلهی بعد دارد.
اگر ما میخواهیم وارد حیات برتر برزخی بشویم، که وقتی حیات دنیا را با حیات برزخی مقایسه میکنند، میگویند: مثل یک انگشتری است که شما در یک فلاتی بیاندازید. حالا آنهایی که اهل این کار هستند [میدانند]. شیخ اشراق میگوید، من مکرر در عالم برزخ سفر کردم. شما آن اول اسفار را ببینید، صدر المتالهین میگوید: من مکرر در عالم مثال سفر کردم، در عالم عقل سفر کردم، در عالم اله سفر کردم. اگر ما میخواهیم از این نشئه طبیعت که نشئه محدود است، زندگیهای برتر و عالیتر داشته باشیم، باید این نشئه را پشت سر بگذاریم. این حکمت الهی است. مرگ متلاشیشدن بدن است در مسیر حرکت تکاملی است. باید ادبار از مرحلهی قبل بشود، تا اقبال به مرحلهی بالاتر بشود.
مرگ، گذر از یک پل
امام حسین (ع) در این حدیثی که این شبها محل توجه ما است، چه فرمودند؟ «صَبرًا بَنِي الكِرامِ ، فَمَا المَوتُ إلاّ قَنطَرَةٌ». دو عنوان در این حدیث آمده یکی قنطره و یکی جسر. جسر را امام حسین از کلمات رسولالله نقل کردند به واسطهی پدرشان امیرالمومنین، و قنطره را خودشان فرمودند. هر دو هم به یک معنا است. حقیقت مرگ و مردن، گذر از یک پل است. مرگ یک قنطره است. یک پل است، یک محل عبور است، مرگ یک گذر است، یک مقطع است.
رسول گرامی اسلام در آن حدیثی که فرمودند: «انّمَا خُلِقْتُمْ لِلْفَنَاءِ بَلْ خُلِقْتُمْ لِلْبَقَاءِ...»، بعد فرمودند: «... وَ إِنَّمَا تُنْقَلُونَ مِنْ دَارٍ إِلَى دَارٍ». فقط اتفاقی که در مسأله مرگ میافتد، این است که مدام از یک عالم به عالمی دیگر، از خانهای به خانهی دیگر کوچ میکنید. این بحث مراحل صعود الی الله تا ملاقات خداوند سبحان است. جالب است که میفرماید: «... وَ إِنَّمَا تُنْقَلُونَ مِنْ دَارٍ إِلَى دَارٍ». تنتقلون فعل مضارع است، فضای استمرار را میرساند. یعنی یکی دو تا عالم نیست. توجه دارید که وقتی میگوییم عالم ماده، عالم برزخ، عالم عقل یا عوالم دیگر، اینها کلیات قضیه است؛ والا اگر به جزییات ماجرا نگاه شود، در یک مقطع حرکت که در نظر بگیریم، میبینم بینهایت مرتبه است. در تجربیات پیش از مرگ که بیان میشود، آن عالم مثال بسیار قریب به دنیا بوده، مراحل بعدی... حقیقت اصلی مرگ، انصراف است، انصراف از نشئه دنیوی است.
خواب، شمهای از مرگ
نص صریح قرآن است که شما هر شب که میخوابید، مسألهی توفی انجام میگیرد. حقیقت مرگ مثل خواب است. در روایات ما هم هست که «النومُ اخُ الموتِ»، خواب برادر مرگ است، برادر کوچک آن. مرگ یک حقیقت ذو مراتب است. خود خواب هم تجربهی مرگ است، خوابهای عمیق، عمیق، اغماهای خیلی شدید تا به انفصال و انفصالهای شدیدتر برسد. در یک مرحله، دیگر قابل بازگشت نیست. وقتی کسانی میمیرند و حقایق آنسو برای آنان کشف میشود، بعضی از آنها وقتی آن مخاطرات را دیدند، میگویند: خدایا ما را برگردان. «... رَبِّ ارْجِعُونِ، لَعَلِّي أَعْمَلُ صَالِحًا...» {مومنون، ۹۹ و 100}. آنجا خطاب به آنها میشود که «... كَلَّا...»، دیگر جای بازگشت نیست. این همیشه نیست، ما در خواب و حالت بیهوشی دوباره برمیگردیم، بسیاری از مراحل قابل بازگشت است.
یکی از تحلیلهای بسیار خوب در مسألهی رجعت همین است. آن مرگ برای آنها کامل رخ نداده و دوباره قابل بازگشت است. ولی مرحلهای داریم که دیگر قابل بازگشت نیست. این مقاطع حرکت دارد طی میشود، حرکت قهقرایی به آن سمتی که [بازگشت] در آن ممکن باشد و محقق شود، امکان ندارد. حقیقت مرگ انتقال از یک عالم به عالم دیگر و از یک مرحله به مرحله دیگر است.
سرمایههای حقیقی
آنچه که در مسألهی مرگ مهم است، بردن سرمایههای حقیقی به عوالم دیگر است. ما یکسری سرمایههای مجازی، غیرحقیقی و کاذب و یکسری سرمایههای حقیقی داریم. برای روشن شدن معنا، مثالی بزنم. اگر یک لیوان آب [داشته باشیم] و قاشقهای شکر را در اطراف آن لیوان بریزیم، اتفاقی در آب درون لیوان نمیافتد، دو قاشق، چند قاشق بریزیم، اصلا اطرافش را پر از شکر کنیم یا آن را ببریم وسط انبار شکر بگذاریم، اتفاقی نمیافتد. ولی اگر یک ذره شکر را در داخل این آب بریزیم، جز سرمایهی حقیقی آن میشود. تمام سرمایههای که ما در اطراف خودمان، غیر از حقیقت جانمان میپرورانیم، اینها سرمایههای غیر حقیقی و کاذب هستند. چرا؟ چون لحظهی مرگ دیگر با ما نمیآیند، سرمایهی حقیقی آن است که جزء ذات ما شده باشد.
گوهر معرفت آموز که با خود ببری/ که نصیب دگران است نصاب زر و سیم!
آنچه که در اطراف ما است، همه آنها خارج از ذات ما است. آن چیزهایی را ما به همراه خود میبریم که جزء حوزهی «منِ شناختی» و ذات خودمان قرار داده باشیم. آن چیست؟ علم، عمل و نیت است. چه کار باید بکنیم؟ قرآن کریم میفرماید: «مَا عِنْدَكُمْ يَنْفَدُ وَمَا عِنْدَ اللَّهِ بَاقٍ...» {نحل، 96}، تمام امور دنیوی همگی مضمحل میشوند، فقط یک راه چاره دارید و آن این است که آنها را به امور معنوی تجردی تبدیل کنید. سرمایههای مادی از بین میرود و از ما جدا خواهد شد، اما کی میتوانیم آن را جز حقیقت ذاتمان کنیم؟ وقتی که نیتهای درست داشته باشیم، درست و در راه صحیح هزینه کنیم و اینها را از یک حقیقت مادیِ مضمحل به یک حقیقت الهی، معنوی و ملکوتی که الی الابد میماند، تبدیل میکنیم. «مَا عِنْدَكُمْ يَنْفَدُ وَمَا عِنْدَ اللَّهِ بَاقٍ...» {نحل، 96}.
چرا دین این همه روی نیّت تأکید کرده است؟! دو نفر ممکن است که عزاداری کنند، دو نفر ممکن است که اطعام بدهند، دو نفر ممکن است که مدرسه بسازند، دو نفر ممکن است که دانشگاه بسازند، دو نفر ممکن است که درمانگاه بسازند؛ اما یک نفر نیّتش شأن دنیوی است، یعنی میخواهد مشهور شود و دیگران او را تحسین کنند. او این آن کار را جز جانش نکرده و باز شأن دنیوی است و فرو میریزد، اما آن دیگری نیّت الهی کرده است. شب گذشته آن حدیثی که از رسول اکرم (ص) نقل شد را اگر به خاطر بیاورید که فرمودند: «... رَجُلٌ تَصَدَّقَ بِصَدَقَةٍ فَأَخْفَاهَا حَتَّى لَا تَعْلَمَ شِمَالُهُ مَا تُنْفِقُ يَمِينُهُ...»، او کسی است که در راه خدا، در راه ابدیت، در راه ملکوت میدهد. نماز که میخواند، این نماز را دارد معاملهی قلبی با آن میکند، حقیقت جانش را دارد با نماز گره میزند. این عزاداریها را ملاحظه بفرمایید، این عزاداریها، ابراز محبتها، اشک ریختنها، این یک معاملهی قلبی با حقیقت ولایت و اهل بیت علیهمالسلام است. وقتی عظمت امام حسین (ع)، حضرت ابالفضل العباس (ع) و حضرت علیاکبر (ع) را میبینیم، ما با این ابراز محبتهای واقعی، این ابراز علاقههای واقعی داریم خودمان را میسازیم. اصلا مطالعهی زندگی اینها، گره زدن جان خود از باب محبت با اینها، گره زدن جان با ارزشهای متعالی، اینها سرمایههای حقیقی انسان است.
اهمیت خودسازی
چقدر در اسلام روی علم تأکید شده است. این روایت را نگاه کنید؛ بارها این روایت را خواندم و عرض کردم نه من، نه شما، هیچ کسی، با اینکه همه مسلمان هستیم، اعتقاد جدی به این روایت نداریم. روایت چه میفرماید؟ رسول گرامی اسلام میفرماید: «كَلِمَةُ اَلْحِكْمَةِ يَسْمَعُهَا اَلْمُؤْمِنُ خَيْرٌ مِنْ عِبَادَةِ سَنَةٍ»، یک کلمهی حکیمانهای که انسان مومن میشنود، از یک سال عبادت بالاتر است. علم، روح انسان را میسازد. حکمت، جان انسان را میسازد. ولی ما باور نداریم. اگر باور میداشتیم، اوضاع ما اینطور نبود. «كَلِمَةُ اَلْحِكْمَةِ يَسْمَعُهَا اَلْمُؤْمِنُ خَيْرٌ مِنْ عِبَادَةِ سَنَةٍ»، یک کلمهی حکیمانه، یک کلمهی عالمانهای که انسان میشنود، از یک سال عبادت بالاتر است. اصل مسئله، خودسازی است. اصل جان را ساختن است. نیت اساسیترین مسئله را اینجا بازی میکند. ما برای چه کسی کار میکنیم؟ برای چه کسی زحمت میکشیم؟ اینها سرمایههای حقیقی ما است.
ارزش هر لحظه از زمان
امیر مؤمنان علی (ع) در آن روایتی که بخشی از آن را در شبهای گذشته عرض کردم، اینطور میفرماید: «خُذُوا رَحِمَكُمُ اَللَّهُ مِنْ مَمَرِّكُمْ لِمَقَرِّكُمْ وَ لاَ تَهْتِكُوا»، خیلی نکتههای فنیتری اینجا است که چرا اینجا تعبیر به «مَمَرّ» شده، چرا آنجا تعبیر به «مَقَرّ» شده. حضرت میفرمایند از مَمَرّتان برای مَقَرّتان بگیرید. الان در دنیا هستید، وقت گرفتنها است. طرف میگوید من سواد ندارم قرآن بخوانم، حمد و سوره که بلدی بخوانی. صلوات که میتوانی بفرستی. انسان صلوات بفرستد، ذکر بگوید، جان خودش را با یاد خدا نورانی کند، در صحنههایی که هست، در منزل هست، در جای مختلف، شبانهروز هر عمل صالحی که خداوند متعال پیش روی ما میگذارد، آن را انجام دهیم، سرعت دهیم. اینها فرصتهایی است که از دست میرود و دیگر برنمیگردد. همین امام حسین نازنین است که میفرماید هر لحظهای و هر نفسی که شما از آن عبور میکنید یک مقطع از عمرتان، یک مقطع از جانتان، یک مقطع از آن فرصتی که در دنیا به شما داده شده، از شما گرفته میشود. این تبیین علمی و فلسفی شده است.
صدرالمتأهلین مفصل روی این کار کرده، نشان داده یکی از ابعاد وجود ما زمان است. همینطور که بنده و جنابعالی قدمان، عرضمان، طولمان مشخص است، کشش زمانی مشخص داریم، طول قد زمانی مشخص داریم. وقتی آن طول قد زمانی مشخص رسید، دیگر مسئله تمام میشود. هر روزی که میگذرد، داریم بخشی از زندگی طبیعیمان، همان زندگی که تمام سرمایهی عوالم دیگر را میخواهیم با آن به دست بیاوریم، و میتوانیم به دست بیاوریم، آن را از دست میدهیم. «و مَا عِنْدَكُمْ يَنْفَدُ وَمَا عِنْدَ اللَّهِ بَاقٍ...» {نحل، ٩۶}.
دنیا، مقدمهی آخرت
همهی امور مادی را تحت این فرمول قرار دهیم، آن را تبدیل کنیم و رنگ و صبغهی الهی بدهیم. انسان موجود طبیعی-الهی است. امام صادق چه فرمود؟ شأن دنیا دارد، شأن آخرت دارد. اصلاً حرف اسلام این نیست که امکانات، لذت دنیوی، ازدواج، خوراک و ... نداشته باشید. هیچ کجای آیات و روایات و فرمایشات بزرگان ما این گفته درش وجود ندارد. بحث چیز دیگری است. بحث این است که همهی اینها مقدمهی رسیدن به سعادتهای عظیم ابدی است. همهی اینها را انسان باید در این مسیر معنا کند. یکی از تفاوتهای عمیق اندیشهی مادیگرایانهای که در همه جا ممکن است باشد -شبهای گذشته عرض کردم، وقتی میگوییم تمدن غرب، منظور کشورهای غربی الان مدنظر نیست، نه آنجا هم تمدنهای عظیمی داشتند، در یونان قدیم اینقدر حرفهای الهی، عالی زده شده بود، سقراط، قبل از سقراط، ادریسیها، یا آن هرامسهای که مطرح میکنند، هرمس الهرامسه، حکمای بزرگ، منظور از اندیشهی غربی، یعنی اندیشهی مادیگرایانهی دنیاگرایانه. ممکن است یکی در غرب زندگی کند، شرقی باشد، یک کسی در شرق زندگی کند، غربی باشد، فرقی ندارد. اندیشهی غربی، تمدنش مبتنی بر فقط زندگی دنیوی شده است.
اما اندیشهی اسلامی، اندیشهی الهی چیست؟ آن اندیشهای که فقط میگوید آخرت نیز مطلوب نیست، مورد نقد است. بزرگان ما نقد کردهاند. صدرالمتالهین در إيقاظ النائمين توضیح میدهد. میگوید اندیشهی الهی دنیا و آخرت است؛ منتها با این مسئله: دنیایی که مقدمهی آخرت باشد. تمام برنامههای دنیوی باید اینطور طراحی شود که سعادت ابدی ما را تامین کند.
زیرکترین انسانها به تعبیر رسولالله آنهایی هستند که به فکر مرگ، قیامت، برزخ و ابدیت هستند. اگر کسی این فکر را نداشته باشد، از اساسیترین مسئلهی زندگیاش مانده است. این آدم خام و نپخته است. انسان پخته به فکر آخرت و ابدیت است. اینجا موقت است و آنجا ابدی. نه اینکه به موقت نرس، چون اصلا این موقت است که به ابدیت میرسد. ولی این موقت باید در راستای ابدیت باشد. «... خُذُوا مِنْ مَمَرِّكُمْ لِمَقَرِّكُمْ...» {نهجالبلاغه، خطبه ۲۰۳}. بعد حضرت در ادامه میفرمایند: «... أَخْرِجُوا مِنَ الدُّنْيَا قُلُوبَكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَخْرُجَ مِنْهَا أَبْدَانُكُمْ...» {نهجالبلاغه، خطبه ۲۰۳}، دلهایتان را از دنیا برکنید قبل از اینکه مسئلهی مرگ پدید بیاید. الهی شوید، آسمانی شوید، آخرتی شوید قبل از این که شما را به زور وارد آخرت کنند. بعد در ادامه در یک تعبیر خیلی زیبا میفرمایند: «... خُلِقتُم لِلآخِرَةِ و حُبِستُم فی الدنیا...»، شما برای گونهی دیگری از هستی خلق شدهاید. آخرت معنایش این است. شما از جنس دیگر هستید. الآن محبوس در دنیا شدید. اینکه رسول گرامی اسلام فرمود «لدُّنيا سِجْنُ الْمُؤْمِنِ و َ جَنَّةُ الْكافِرِ» {بحارالانوار، ج۷۴، ص۱۵۹، باب ۷}، به این توجه داشته باشید و این که در آخرت چه اتفاقی میافتد، این مسئله نتیجه میدهد «... خُلِقتُم لِلآخِرَةِ و حُبِستُم فی الدنیا...». بعد میفرمایند: «... إِنَّ الْمَرْءَ إِذَا هَلَكَ قَالَ النَّاسُ مَا تَرَكَ، وَ قَالَتِ الْمَلَائِكَةُ مَا قَدَّمَ؟...» {نهجالبلاغه، خطبه ۲۰۳}، وقتی انسانی میمیرد، ملائکه میگویند چه چیزهایی پیش فرستاده است؛ چه چیزهایی برای ابدیتش فرستاده است. اما مردم میگویند چه چیزهایی جا گذاشته است. مردم شأن دنیوی را نگاه میکنند و ملائکه شأن اخروی را نگاه میکنند؛ این که چه چیزی پیش فرستاده است.
چرا مردن را دوست نداریم؟
یک کسی خدمت امام حسین علیهالسلام آمد و عرض کرد ما مردن را کراهت و بد داریم و آن را دوست نداریم. علتش چیست؟ با این که در آیات و روایات ما است که اولیای الهی عاشق مردن هستند. نه الکی عاشق مردن باشند، بلکه در روایات آمده از خدا طول عمری بخواهید که در آن سرتاسر اطاعت کنید، این بهتر است از این که انسان زودتر بمیرد که نه در آن اطاعت کند و نه معصیت. اینکه انسان طول عمر سرتاسر مطیعانه داشته باشد، بهتر است از این که مرگ داشته باشد. لذا گفته شد که تمنی مرگ نکنید، آن تمنی که اولیای الهی دارند، تمنی لقاء الله است. آن تمنی مراتب عالی کمالی است، آن وقتی توجه میکند که باید در دنیا باشد تا کامل شود «الدُّنیا مَتجَرُ اولیاءِ اللّهِ» {نهجالبلاغه، حکمت ۱۳۱}، از خدا میخواهد که در دنیا باشد.
گفت: آقا، من مُردن را دوست ندارم، مسأله چیست؟ حضرت فرمود به خاطر آن است که شما آخرت را خراب کردید. وقتی آخرت را خراب کنید، دوست ندارید از جای آبادانی به جای خراب بروید. اگر آنجا را آباد کرده بودید، اگر چیزی پیش فرستاده بودید، آنوقت مشتاق لقای الهی و مردن بودید.
تقوا، بهترین زاد و توشه
در یک روایت است که رسول گرامی اسلام صلی الله علیه و آله و سلم همراه صحابهشان حرکت کردند و به یک قبرستان رسیدند. حضرت خطاب کردند به کسانی که در این قبرها هستند، بیانات خیلی زیبایی فرمودند: «... يا أهلَ التُّربَةِ، يا أهلَ الغُربَةِ، يا أهلَ الوَحدَةِ، يا أهلَ الوَحشَةِ...»، ای کسانی که اسیر خاک شدید، ای کسانی که در تنهایی قرار گرفتید، ای کسانی که در وحشت هستید، ای کسانی که در دورها و خانههای موحشه قرار دارید، ای کسانی که در این وضعیت هستید، میدانید چه اتفاقی برای آنچه که به جا گذاشتید، پیش آمده؟ میدانید چه خبری اتفاق افتاد؟ وقتی شما رفتید برای آنها که شما به جا گذاشتید، چه پیش آمده؟ «... أمّا الدُّورُ فَقَد سُكِنَتْ، و أمّا الأزواجُ فَقَد نُكِحَتْ، و أمّا الأموالُ فَقَد قُسِمَتْ...»، خانههای که گذاشتید، نشستهاند و دارند استفاده میکنند، یا کوبیدهاند و آپارتمان ساختهاند. همسرانتان را به ازدواج خود در آوردهاند، اموال شما را بین خودشان تقسیم کردهاند. «... هذا خَبَرُ ما عِندَنا فَما خَبَرُ ما عِندَكُم؟...»، اینها اخباری بود که نزد ما بود، چه اخباری در نزد شما است؟
بعد حضرت رو کردند به اصحاب خود و فرمودند: اگر به اینها اجازه میدادند که با شما سخن بگویند، قطعاً این جمله را میگفتند «...أنَّ خَيرَ الزّادِ التَّقوى»، بهترین زاد و توشه این مسیر ابدیت، معصیت نکردن است، انجام وظیفه است. همانطور که در شبهای گذشته عرض کردیم، در روایات مطرح شده سرمایهی حقیقی انسان آن است که صحنهی معصیت و گناه پیش بیاید و آنهایی مردان و زنان بزرگ هستند که از این صحنهی معصیت دست بردارند. او انسان متعالی است، او در عوالم اخروی صحنههای نورانی عظیم دارد، فرصتها و فضاهای عظیم برای او است. انسان بهشت خود را خودش میسازد، جهنم خود را میسازد.
ویژگیهای اولیاءالله
شب تاسوعای امام حسین علیهالسلام است، یاد ابوالفضل العباس هستیم. دست کم سه تا از برادران دیگر ابوالفضل العباس در جریان عاشورا به شهادت رسیدند که همه جوانتر از ایشان بودند. ایشان خودشان در جریان کربلا ۳۴ سالشان بود. در مقاتل چندان یادی از آن [برادران دیگر] نیست. شما فکر نکنید چون ایشان فرزند امیرالمومنین بود، چون برادر امام حسین (ع) بود، ما داریم دربارهشان بحث میکنیم. اصلا اینطور نیست. شما راجع به فرزندان ائمه دقت کنید، حضرت امام کاظم علیهالسلام خیلی فرزند داشتند، حالا امام رضا، امام هستند ولی بیجهت نیست که روی حضرت معصومه (س) تأکید شده، یعنی نکتههایی آنجا اتفاق افتاده. بیجهت نیست روی حضرت زینب (س) این همه تأکید وجود دارد.
ابوالفضل العباس یک ویژگیهای بسیار ممتاز داشت. امام سجاد (ع) میفرمایند: جایگاه عمویم عباس در بهشت، در میان شهدا جایگاه عظیمی است که دیگر شهدا به جایگاه او غبطه میخورند. آن کسی که ضربه نهایی را به ابوالفضل العباس زد، بعداً از او تاریخ گزارش نقل کرده. گفتند صورتش سیاه شده بود، بسیار مکدر. گفتند چرا اینطور شدی؟ گفت چون من آدمی را کشتم که روی پیشانی او اثر سجده بود، عابد بود، عارف بود، زاهد بود.
این جملهای که دربارهی علی اکبر نقل شده -حالا گرچه نقلها مختلف است و نقل خیلی نقل محکمی در ارتباط با حضرت علی اکبر نیست، ولی بعضیها گفتهاند- وقتی امام حسین (ع) راجع به علی اکبر حرف میزند، آن جمله «منسوسٌ فی ذات الله»، این میدانید یعنی چه؟ این جملهای بود که رسولالله راجع به امیرالمومنین (ع) گفت، «مَمْسُوسٌ فِی ذَاتِ اللَّهِ».
راجع به حضرت سکینه من شبهای قبل خدمتتان عرض کردم، مقاتل نوشتهاند. حضرت فرمودند: «الغَالِبُ عَلَیهَا الاستغراق فی الله» اینها انسانهای موحد بودند، توحیدی بودند. اینها به درجات فنی فی الله رسیده بودند. در مورد ابوالفضل العباس گفت، من انسانی را کشتم که سیمای عبادت از او میبارید. یک چنین انسانی بود.
از حضرت سلمان فارسی نقل شده که ایشان گفته است اگر دو چیز نباشد، من اصلا دوست ندارم در دنیا باشم؛ یکی سجده در پیشگاه حضرت حق، و دیگری مجالست با کسانی که کلمات حکیمانه و عالی میگویند، اگر این دو نباشد اصلا دنیا برای من ارزش ندارد. این انسانها بزرگ هستند. کسی که میداند سجده کردن، ایستادن و قیام در پیشگاه خدا -شما آداب الصلاة حضرت امام را نگاه بفرمایید آنجا که آداب باطنی قیام را میگوید، مسئلهی قیام خیلی مهمی است تا میتوانیم ایستاده نماز بخوانیم.- ایستادن در پیشگاه حقیقت مطلق عالم یک بندگی عجیب است. اگر اینها نباشد که زندگی دنیوی لذتی ندارد، همهش غم و غصه و گرفتاری و ... لذتش هم مشحون با دهها گرفتاری است. آن که انسان را آرام میکند «الا بذکر الله تطمئن القلوب» است. اینها است که دلها را آرام میکند، اینها است که سرمایهی حقیقی انسان است.
من کسی را کشتم که سیمای عبادت از او میبارید. او «ابوالفضل» بود؛ پدر فضیلت بود. او صاحب لواء بود، سقای کربلا بود، او باب الحوائج الی الله بود، یک انسان عادی نبود. وقتی که آمد از حضرت اجازهی میدان بگیرد، حضرت به شدت اشک ریخت، گریه کرد. خب آن که گفته من آن که اینگونه بود کشتم، خب چگونه ابوالفضل العباس را کشت؟ چگونه ابوالفضل العباس را کشتند؟
ابوالفضل العباس از یک جهت خودش ابتدا برادرهایش را فرستاد و آنها شهید شدند. گفت من میخواهم ببینم، این جانبازی شما را در راه حسین (ع) میخواهم ببینم. یکی یکی روانه میکرد و اینها شهید میشدند. بعدا، در روایات هست، دو نفر از آنها همان پای حضرت دفن شدهاند.
خب از جهتی دیگر، یک نکته که در دلش نشسته حمایت از امام زمان خودش و گرفتن انتقام خون شهدا است، آمد پیش آقا گفت اجازهی میدان بده، من اصلا دیگر صبر ندارم، میخواهم انتقام خون شهدا را بگیرم. بسیار انسان شجاعی بود. همانطور که تاریخ هم نقل کرده است وقتی حضرت امیرالمؤمنین بعد از حضرت فاطمهی زهرا (س) میخواست ازدواج کند، از عقیل که نسبشناس بود گفت من از خانوادهی شجاعان میخواهم زنی بگیرم. گفت بنیکلاب خیلی شجاعاند.
فاطمهی بنیکلاب را حضرت وقتی گرفت -اصلا انگیزهای که در امیرالمؤمنین است را نگاه کنید- بعد ابوالفضل العباس به دنیا میآید، آن شجاعت عظیم، آن هیکل پر از ابهت و بزرگواری، هم به لحاظ ظاهر و هم به لحاظ باطن، آنطور که نقل کردهاند و شما شنیدید که وقتی روی اسب مینشست زانوهای او تا گوشهای اسب میآمد، یک انسان بلندقامت، رشید، گفت دیگر من طاقت ندارم، برادران ما، علی اکبر و ... شهید شدند، من میخواهم انتقام خون شهدا را بگیرم.
هم این بود، هم تقاضای بچههای امام حسین راجع به آوردن آب بود. مسئلهی عطش عجیب است. نقل کردهاند -من قبلا هم خدمتتان عرض کردهام، نمیدانم چقدر صحت دارد- یک خیمهای است مخصوص مشکها، هر کسی آب میخواست میرفت آنجا، ابوالفضل العباس این اواخر رفت ببیند چه خبر است، وقتی در خیمه را بالا زد با صحنهای روبهرو شد که آتش به دل ابوالفضل العباس افتاد، دید این مشکها خالی است ولی این بچههای کوچک این پیراهنهای عربی را بالا میزنند شکمشان را میمالند به این خاکهای نمناک. قمر بنیهاشم، ابوالفضل العباس، تو سقای کربلا باشی و بچههای حسین تشنه باشند؟
یک نقل است که سکینه آمد و به عمویش گفت: عموجان تشنه هستیم، کمی آب برای ما بیاور. این انسان متعالی چطور میتواند این صحنهها را ببیند؟ آمد از آقا اجازهی میدان گرفت، آقا گریه کرد، اشک ریخت بالاخره اجازه داد که برود برای بچهها آب بیاورد. حضرت به سپاه دشمن میزند، شش بار هجوم آوردند به آقا ابوالفضل که نگذارند به فرات برسد.
اما بالأخره عباس به فرات میرسد، میرود داخل آب، مشک را پر از آب میکند، درش را محکم میبندد که قطرهای نریزد، این آب گوارا را میبیند دست میبرد در این آب میآورد بالا که میگوید: آقا! آقایم، مولایم لبش تشنه باشد و تو آب بخوری؟ این اصلا هیچ عجیب نیست در آن میدان عشقبازی و شهادت قطعا همین کار صورت گرفته است. بعضیها نقل میکنند میگویند حتما نیست. تمام امیدش به این مشک است که به لبهای تشنهی بچههای حسین برساند. هجوم کردند از هر طرف، باز حضرت میایستد، مبارزه میکند، کمین کردند.
دست راست نازنین ابوالفضل العباس را قطع کردند، اصلا ابوالفضل العباس به فکر دستش نیست، به فکر این مشک است، مشک را با دست چپ میگیرد، حرکت میکند، به سپاه دشمن میزند، نانجیبی دیگر کمین کرده است، دست چپ آقا را از مچ قطع میکند، دیگر آقا با این مشک چه کند؟ مشک را به دندان میگیرد. همهی امیدش این است که مشک را به خیمهها برساند. اما آقا را تیرباران میکنند، یک تیر به مشک میخورد، تمام شد. لازم نیست دیگر تیر بزنید...