عرض کردیم اگر معاویه مقابل امیرالمومنین قرار بگیرد، اگر دشمن مقابل اهل بیت قرار بگیرد، دو کار را خیلی مایل است که جبهه مسلمین انجام بدهند. یکی از آنها رفتار «شبیه» است که یک قدری توضیح دادیم. در روزگار خودمان ما چون دائما فراموش میکنیم که نصرت الهی چیست و پیروزی چیست، در تعامل و رفتار و حب و بغض شبیه میشویم. تا میتوانیم نسبت به دیگران با تفاوتهای فکری که داریم نه در اندیشه، در تعامل تسامح کنیم. اینها جزو واضحات مکتب ما است. ما جز با دشمن اصلی در جنگ و ستیز نیستیم. یکی از کارهایی که معاویه دوست دارد ما انجام دهیم، شبیهسازی است. ما شبیهسازی نمیکنیم.
بخش دومش این است که او میخواهد ما را خسته کند. خسته کردن باعث عقب گرد میشود. با رفقا میروید کوه، ایستگاه یک صبحانه میخورید و ایستگاه دو میگویید ما وظیفه خود را انجام دادیم «وانما الاعمال بالنیات». چهار قدم راه برویم، خسته میشویم و رسیدن به قله کمرنگ میشود. خسته شدن، پشیمانی عملی به همراه دارد.
کوفیان به شدت ضد بنیامیه بودند. کوفیان بهخاطر قبیله ضد بنیامیه بودند. مثل طرفداری از آبی و قرمز، اگر فردی خیلی متعصب باشد، حتی اگر طلبه هم باشد، باز متعصبانه عمل میکند. حب و بغض قدیمی، حتی الان هم که قریب الاجتهاد باشد، عمل میکند. کوفیان در بغض شدید خود به شامیان که اینها عربهای یمانی هستند و بنیامیه عربهای حجازیاند، رقابت گسترده داشتند، رقابت تجاری هم داشتند. از قبل در بینشان بود.
بعداً هم که یک عده از اینها خوارج شدند، با هر کس که میخواستند بیعت کنند به شرط جنگ با شام بیعت میکردند. آمدند به امام حسن علیهالسلام گفتند: اگر تو با شام میجنگی، با تو بیعت میکنیم. امام فرمودند نه. بعد از دو ماه که دیدند حضرت لشکر اماده میکند برای جنگ با معاویه، آمدند بیعت کنند. شرط مشروعیت یک حکومت برای آنها دشمنی و جنگ با بنیامیه بوده.
قبلها جنگ یکی از روشهای اداره اجتماع بود. عبدالله بن عامر پسر دایی عثمان بود، ۱۶ سالش بود که حاکم بصره شد. در جامعه سروصدا شد. عثمان گفت خیلی پشت سر من حرف میزنند. گفتند بفرستشان فتوحات، «یشغلهم عنک». جنگ حواس آدم را پرت میکند. جنگ که بفرستی، هم فال است و هم تماشا. جنگ حواس آدمها را پرت میکند. جنگ حساس است، حواست نباشد کشته میشوی. هر روز یک خبر است، فلانی را گرفتیم، فلانی کشته شد. غنائم هم که دارد، کنیز هم که دارد. برای آنها هم فال است و هم تماشا. «یَشغَلهُم عَنک»، عبارت این است. اینها دیگر فارغ از تو میشوند، بگذار بروند بجنگند.
امیرالمومنین (ع) این شیوه را قبول نداشت، لذا وقتی به حکومت رسید حقوق نظامیها را افزایش داد، چون میدانست درآمدهای جانبی جنگ کم میشود. اینها هم آماده شدند، با قدرت جنگیدند. جمعیتشان کمتر از سپاه شام بود ولی پیروزی نظامی عمدتا، هشتاد درصد برای سپاه حضرت بود، ولی غنیمت به کار نبود. جنگ به جای اصلی که رسید، یک اتفاق نادری در جنگ صفین افتاد.
در آن زمان جنگها آنقدر طولانی نبود و عموماً کل لشکر با کل لشکر نمیجنگید. عرب بر خلاف این که خونریز و خونخوار تلقی میشده است، اما در جنگ انسانی رفتار میکرد. در خیلی از زمانها میبینیم که در جنگ یک نفر از این سپاه و یک نفر از سپاه طرف مقابل که هر یک نماینده سپاه خود بود با هم میجنگیدند، بعد از پیروزی یک نفر، جنگ به پایان میرسید و ادامهی آن به فردا موکول میشد. در نهایت به این ختم میشد که مثلاً صدهزار درهم جریمه داده که جنگ تمام شود و این بهتر بود. گاهی هم از این توسعه پیدا میکرد و قاعده بر این بود که دو سپاه با هم روبهرو نشوند، چون خیلی سخت میشد. مانند جنگ خندق که سپاهیان دشمن بعد از شکست خوردن عمروبن عبدود رفتند. گاهی هم تعدادی از این سپاه با تعدادی از آن سپاه با هم میجنگیدند و دو طرف هم تا زمان مشخص شدن اقتدار یکی از دو طرف تماشا میکردند.
بعد از جنگ چندین روزه، نبرد به جایی رسید که دو طرف وارد جنگ شدند که درگیری برای اولین بار به مدت 24 ساعت طول کشید و در این درگیری برای خواندن نماز از ایما و اشاره استفاده میکردند. سپاهیان آنقدر جنگیدند که شمشیرها شکست. نیزهها میشکست و آنقدر جنگ طولانی میشد که توان ادامه جنگ را نداشتند. دیگر حال نداشت سنگ بلند بکنند. یک جاهایی همدیگر را گاز میگرفتند. تاریخ میگوید.
فقط قبیلهی حمدان که خیلی شجاع و سلحشور هستند و از شیعیان امیرالمومنین هستند، ناگهان آن شب اصلی که بیست و چهار ساعت شد که به آن میگویند لیله الهَریر یا لیله الهِریر به دو جهت دو تا معنا برداشت میکنند؛ گفت هشتصد تا جوان از قبیلهی ما، از یک خانواده، از یک طیره و طایفه، هشتصد تا کشته شدند. ناگهان ترسیدند. خسته هم شدند.
دو سپاه بریدند. خسته شدند. جسم کم آورد. آماده نبودند. رئیس قبیلهی حمدان گفت ما هشتصد کشته دادیم. نسلمان کنده شد. اصلا دیگر حمدانی نداریم. اینها برایشان مهم بود. ناگهان اشعث بلند شد گفت الان که عرب با عرب میجنگد، حالا نگاه کنید ببینید عرب با عرب چیست؟! معاویه با علی است. عرب نسلش دارد کنده میشود، چه کسی میخواهد به مادران و همسران شهدا حساب پس بدهد؟ چون خسته بودند، گفتند بله چه کسی میخواهد حساب پس بدهد؟ یعنی برای اتمام جنگ انگیزه داشتند. چون خسته بودند میخواستند یکطور جنگ تمام شود. هم جنگ تمام شود هم یک نفعی در آن بود. نفع چه است؟ شاید در این حکمیت ناگهان قدرت سیاسی مال ما شد.
لذا وقتی گفتند: به کتاب خدا برگردیم، دو نفر نماینده لازم است. معاویه گفت: عمروعاص. گفتند: خب عمروعاص مذوی است، قریشی است. این طرف چه؟ همان نگاه اشعث امیرالمومنین فرمود: ابن عباس. گفتند: ابن عباس هم مذوی است، قریشی است. دو نفر، دو فرماندهی دو سپاه با همدیگر جنگیدهاند. اینها در یک جبههاند؟ گفتند نه اینها هر دو قریشیاند. نمیشود که هر دو مذوی (باشند). یکیشان باید یمنی باشد. سپاه امیرالمومنین همه یمنیاند. بالای ۹۵ درصد (یمنیاند). عرب کوفی یمانی تبارند. مسئلهی حق و باطل (مگر شما نمیخواستید ببینید حق با که است؟ علی یا معاویه؟) رفت به اینکه ادنانی و بهتانی. در این لحظه که منفعت طلبم، عمروعاص با امیرالمومنین، معاویه با ابنعباس، مالک اشتر با ...، دیگر فرق نمیکند. شما قریشی هستید.
حضرت فرمود: خب مالک (اشتر). گفتند: مالک هم متهم است، هم مالک مثل تو است. نمیگفتند امیرالمومنین ظالم است. اینها فراتر از عدل میخواستند. میگفتند آنکه ما میخواهیم از مالک در نمیآید! یک نفر باید باشد که اهل بخیه باشد. ادبیات مذاکره را بلد باشد! لذا ابوموسی اشعری [انتخاب شد]. حضرت فرمود همه چیز خوب بود «حَتَّی نَهِکَتْکُمُ الْحَرْبُ». جنگ که شما را خسته کرد، به یکباره گفتی واقعا احتمالا تا دقایق دیگر من هم کشته میشوم! یعنی مرگ را با گوشت و پوستش حس کرد. لذا نمیخواستند کشته شوند. درحالی که شاید نیمساعت اگر مقاومت میکردند، کار تمام بود. «خسته» شدند. حضرت فرمود خسته شدید!
برای اینکه آدم خسته نشود، هم تقویت جسم لازم است، هم تقویت عقیده. عقیدهی انسان پاک باشد ولی جسماش ضعیف باشد، کم میآورد! «وَلَٰكِنَّ الْبِرَّ» اگر میخواهی آدم حسابی بشوی، شروطی دارد. «مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ». شروطی دارد. اقامه نماز کند، زکات بدهد. بعد میفرماید: «وَالصَّابِرِينَ فِي الْبَأْسَاءِ وَالضَّرَّاءِ وَحِينَ الْبَأْسِ». در شادی و در سختی و وسط جنگ، صبر داشته باشد. «أُولَٰئِكَ الَّذِينَ صَدَقُوا»! ایمان؟! خیلیها میگویند ایمان داریم. اما چه کسی راست میگوید؟ آنی که «صبر» دارد. یکی از جهاتی که زندگی رفاهزده خطر اعتقادی بههمراه دارد، این است. آدم به ابتلائات بخورد، فشار خستگی ممکن است باعث تجدید نظر در فکرش بشود.
اردوی جهادی را باید به این نیت رفت. اردوی جهادی را نباید به نیت آبادسازی روستا رفت. آن، تبعاش است. برای اینکه ما مدتی از زندگی طبیعی خارج بشویم، با دو تا سیبزمینی آبپز زندگی کنیم ببینیم میشود یا نمیشود، میتوانیم یا نمیتوانیم، این مهمتر است! یعنی آن چیزی که در اردوی جهادی و زندگی در شرایط سخت، برای جهادگر آورده دارد، صد برابر آن خانهی کجوکولهای است که برای آن بندهی خدا میسازد. اینها هم اثراتش است، اما مهمتر از آن، آن حالت است؛ «تمرین استقامت» وگرنه کم میآورند.
هرکسی بخواهد مسئول یک نفر آدم بشود، یکی از ضرورتهای اوصافش صبر است. «وَ جَعَلْنا مِنْهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا...» {سجده، ۲۴}. امام خواستیم قرار بدهیم خدا میفرماید در بین بنیاسرائیل اینها را امام کردیم، امام برگزیدیم، امام منصوب کردیم. که؟ لَمَّا یعنی زمانی که «... لَمَّا صَبَرُوا...» {سجده، ۲۴}، وقتی صبرشان تیک خورد؛ تایید شد که اینها صبر دارند. اوصاف دیگر هم میخواهد ولی اولیاش صبر است.
انصافاً اگر کسی مستشرق غیر مسلمان برود کربلا را ببیند و امام سجاد (ع) را یک انسان الهی نبیند! بعضیهایشان هم اشاره کردند بعد از آن همه ابتلا و آن همه مصیبت آدم عادی باید خودکشی کند. خیلی کوه ایمان لازم است که بعد از کربلا یک نفر زنده باشد.
مردم دیدند پسر پیغمبر (ص) کشته شد و آسمان به زمین نیامد! اصلا خیلیها مشغول فسق و فجور شدند برای این که فکر نکنند! مست لایعقل بشوند ولی درگیر نه! نتوانستند تحمّل کنند، با خود میگفتند: این چه دینی است؟! عاقبت پسر پیغمبرش این چنین کشته میشود.
همهی اینها را حضرت سجاد (س) دیده بودند. بعد غالب روزها امام سجاد (ع) برای همان مردم مدینه ناهار صلواتی توزیع میکردند، با این وجود خودشان ناهار نمیخوردند. فرمودند بیست خانه در مکه و مدینه مرا دوست ندارند. یعنی بیست خانه و نه بیست نفر طرفدار ما نیست! تاریخ هم همین را میگوید. یکی از معروفترین امامهای ما به کرامت امام سجاد (ع) هستند. در شرایطی که فردای کربلا، یک سال نشده از کربلا آمده، مردم مدینه علیه یزید اقدام کردند. اصلا به امام حسین (ع) کار نداشتند! یک انقلابی کردند و ریختند تا بنیامیه را بگیرند، بنیامیه هم فرار میکردند. خانهی امام سجّاد (ع) هم تنها خانهای بوده که نه طرفدار انقلابیون بودند، نه طرفدار بنیامیه. تنها خانهی امن غیر انقلابی، خانهی امام سجاد (ع) بود. بنیامیه هم تنها جایی که میشد دخترهایشان را بسپارند خانهی امام سجاد (ع) بوده، لعَنَ اللهُ بني امیّة قاطبة میآمدند جلوی درب خانهی امام سجاد (ع) دخترهایشان را تحویل میدادند و بیرون میرفتند و در باغی از ایشان نزدیک شش ماه پذیرایی میشده.
امام سجاد هر شب در خانه فقرا میرفتند. هیچکس نمیدانست چه کسی هستند. من برای امیرالمؤمنین هم این را در تاریخ ندیدهام. افسانه هم اگر باشد فقط برای یک نفر نوشتهاند آن هم برای علی ابن الحسین. هر وقت شما مشکلی داری، بدانی ده شب یک نفر میآید، پول میدهد و میرود! آنقدر که میگویند مرد ناشناسی در مدینه است و شبها به خانه فقرا و گرفتاران میرود. آنقدر این کار تکرار شد که گرفتارها میدانستند چه حدودی میآید. جلوی در خانه منتظر میایستادند تا شبی که شهید شدند. بیرون ایستاده بودند دیدند خبری نشد. گفتند سابقه نداشته! آن ناشناس حج هم میخواست برود میگفت قرار است حج بروم. هیچ کسی هم امام سجاد را نمیشناخت. گفتند لابد از دنیا رفته که نیامده، پرسیدند که کسی امروز از دنیا رفته؟ گفتند علی ابن الحسین.