بسم الله الرحمن الرحیم
افوض امری الی الله، ان الله بصیر بالعباد، رب اشرح لي صدري ويسر لي أمري واحلل عقدة من لساني يفقهوا قولي، الهی انطقنی بالهدی و الهمنی التقوی.
هدیه به پیشگاه صدیقهی طاهره (س) صلواتی هدیه بفرمایید. عرض ادب به پیشگاه مقدس حضرت بقیهالله الأعظم، روحی و ارواح العالمین له الفدا و عجل الله تعالی فرجهالشریف، صلواتی دیگر مرحمت کنید.
بعد از مقدماتی که گذشت چون جلسه آخری است که در محضر شما هستم؛ از همه حلالیت میطلبم بابت این دو ساعتی که از عمر شما صرف عرایضم کردم. امیدوارم انشالله که نیت خیر شما برای شما عبادت و رشد به همراه داشته باشه و وبال بر گردن من نباشد. چون فرصت نیست آنچه گذشت را زود میگذرم تا سیر بحث به جای اولیه برسد.
عرض کردیم اگر معاویه مقابل امیرالمومنین قرار بگیرد اگر دشمن مقابل اهل بیت قرار بگیرد، دو تا کار را خیلی مایل است که جبهه مسلمین انجام بدهند. یکی از آنها رفتار «شبیه» است که یک قدری توضیح دادیم دیگر تکرار نمیکنم. فراوان جای بحث داشت مخصوصا اینکه در روزگار خودمان ما چون دائما فراموش میکنیم که نصرت الهی چیست و پیروزی چیست، در تعامل و رفتار و حب و بغض شبیه میشویم. توسعه بغض تضیق حب، آن که فرموده جذب حداکثری منابع دینی فرموده است نه چون حاکم سیاستگذار این حرف را زده است. توسعه محبت تضیق بغض، محدود کردن دشمن به دشمن اصلی، تا میتوانیم نسبت به دیگران با تفاوتهای فکری که داریم نه در اندیشه در تعامل تسامح کنیم. اینها جزو واضحات مکتب ما است.
ما جز با دشمن اصلی در جنگ و ستیز نیستیم. علت اینکه وحدت را مطرح میکنند همین است. ما با دیگران تفاوت داریم ولی در جنگ نیستیم. اگر هم حرفی درباره ۱۴۰۰ سال پیش داریم کسی را از معاصران مقصر نمیدانیم بلکه آنها را هم محصول مشکلاتی میدانیم که به آنها نگاه برادرانه یا استضعافی چه بسا داشته باشیم، که آنها از ما بیشتر آسیب دیدند. ما یک نگاه جدی به حضرت زهرا برایمان مانده ولی آنها از این هم محروم شدهاند و به صرف محبت اندکی رسیدهاند و اتفاقا باید اینها را هم به دامان حضرت زهرا برگردانیم. با کسی دشمنی نداریم. منطق دین این نیست که به راحتی و بیخود دشمن را توسعه بدهیم. ولی ما این رفتار را داریم و این از اشتباهات فاحش ما است. حالا بخواهم وارد مسائل عینی بشوم وقت امروز میرود بسیاری از گروههایی که امروز آسیبزننده به جامعه هستند آینه رفتار ما هستند. ما زمینهساز رفتار بعضی آدمهای بانفوذی هستیم که الان خطای فاحش دارند.
خلاصه یکی از کارهایی که معاویه دوست دارد ما انجام دهیم، شبیهسازی است. در شبیهسازی دیگر حق و باطل گم میشود. این مثال خیلی بحث دارد؛ وقتی شنیدند که دارند عایشه را جمل میبرند، ابن عباس و چند نفر دیگر آمدند به امیرالمومنین گفتند: ام سلمه را هم شما ببرید؛ این همسر در برابر آن همسر! حضرت فرمودند: نه، من این کار را نمیکنم. اگر این اتفاق میافتاد، ابهامها برطرف میشد. ابن عباس و امثال او هم در قالب نصرت دولت حق و دولت اسلامی، [این حرف را زدند] کدام دولت اسلامیتر از دولت علی بن ابی طالب علیهالسلام است؟! خیلی موجه و توجیه کننده خوبی بود. شما هم ام سلمه را ببرید، امر ولایی هم که دارید، عصمت و ولایت تکوینی هم که دارید، برای شما که کاری ندارد و هر چیزی خط قرمز نیست! حتی ام سلمه هم یک گرا داد، گفت: اگر امر پیامبر به واسطهی آن آیه قران کریم نبود که «... وَ قَرْنَ في بُيُوتِكُنَّ...» {۳۳ حجرات}، من در رکاب شما سربازی میکردم، ولی فعلا پسرم عمر بن ابی سلمه را تقدیم میکنم. شاید این حرف این رایحه را داشت که شما امر کنی، مبرر است. حضرت تشکر کردند و گفتند: بله، پیامبر فرموده که بانوان من در خانه بمانند، ما این کار را نمیکنیم، ما شبیهسازی نمیکنیم.
ما این کار را زیاد انجام میدهیم، فکر میکنیم یک جایی یک دستگیرهای پیدا کردیم، دو تا چک رسانهای بزنیم، بردیم. نه، باختیم! چون دیگر معلوم نیست چه کسی حق و چه کسی باطل است؟ از خط قرمز خود عدول کردیم. معاویه ممکن است خط قرمز خود را توسعه دهد، چون به منافعش بند است و شناور است، امیرالمومنین اینطور نیست. خیلی از منافع و مضار باعث تغییر خطوط قرمزشان نمیشود.
بخش دومش این است که او میخواهد ما را خسته کند. خسته کردن باعث عقب گرد میشود. با رفقا میروید کوه، ایستگاه یک صبحانه میخورید و ایستگاه دو میگویید ما وظیفه خود را انجام دادیم «وانما الاعمال بالنیات». چهار قدم راه برویم، خسته میشویم و رسیدن به قله کمرنگ میشود. خسته شدن، پشیمانی عملی به همراه دارد، مثل «ان جهل عملی عمدی» است که بیان شد.
موضوع صفین را اندکی توضیح میدهم، تحلیل خود حضرت است که همه چیز خوب پیش میرفت. درست است که عایشه رفت جمل، طلحه و زبیر چه کردند، مردم کشته شدند و شام الان دست معاویه است، اما در مجموع این کشتی داشت درست حرکت میکرد و حرکت عمومی کلیمان در مسیر درست بود، «... حَتَّی نَهِکَتْکُمُ الْحَرْبُ...» {خطبه ۲۰۸ نهج البلاغه}، جنگ شما را خسته کرد. تا قبل از این، بعضی افراد لشکر امیرالمومنین، راجع به خلیفه کشتهشده نسبت کفر میدادند، حالا ببینیم بعداً اینها از چه تجدید نظر کردند؟ میگفتند اگر کسی بگوید چه کسی عثمان را کشته؟ کل لشکر میگوییم: ما بودیم. ما جزء قتله هستیم. در این صورت آن طرف هم چیزی نمیتواند بگوید، با ده هزار نفر که نمیتواند روبهرو شود. خلیفه چهل روز در محاصره بود و اینها در مدینه بودند، هیچ، به معنی واقعی کلمه هیچ، دفاعی نکردند و راضی به مرگ او بودند. آنها دیده بودند که امیرالمومنین کارهای نیست. ایشان را از مدینه بیرون کرده بودند و در باغهای اطراف شهر زندگی میکرد. دیده بودند یکی بیرون آمد و کارد دستش بود و از دستش خون میچکید و گفت: طلحه کجاست؟ کارش را ساختیم. مردم این را دیده بودند. عایشه که حرف میزد راجع به عثمان، ام سلمه به او پیغام داد «... أنت بالامس تشهدین علیه بالکفر و هو الیوم أمیر المؤمنین؟»، دیروز میگفتی کافر است و امروز میگویی امیرالمومنین است؟!
یعنی جامعه میفهمید چه خبر است، مخصوصا کوفیان که به شدت ضد بنیامیه بودند. کوفیان بخاطر قبیله هم ضد بنیامیه بودند. مثل طرفداری از آبی و قرمز، اگر فردی خیلی متعصب باشد، حتی اگر طلبه هم باشد، باز متعصبانه عمل میکند. حب و بغض قدیمی حتی الان هم که قریب الاجتهاد باشد، عمل میکند. کوفیان در بغض شدید خود به شامیان که اینها عربهای یمانی هستند و بنیامیه عربهای حجازیاند، رقابت گسترده داشتند، رقابت تجاری هم داشتند. از قبل در بینشان بود. بعد از اسلام هم میگفتند تمام فتوحات با ما بوده، جنگ و جهاد و کشته و شهید از ما است و فرمانداری و استانداری و بیتالمال و قضاوت مال آنها. احساس میکردند حقشان خورده شده. لذا کوفیان میل به جنگ با شام داشتند، برخلاف بصره که در جنگ جمل، میل نداشتند. برایشان سنگین بود که با عایشه و طلحه و زبیر بجنگند.
بعداً هم که یک عده از اینها خوارج شدند، با هر کس که میخواستند بیعت کنند به شرط جنگ با شام بیعت میکردند. آمدند به امام حسن علیهالسلام گفتند: اگر تو با شام میجنگی، با تو بیعت میکنیم. امام فرمودند نه. بعد از دو ماه که دیدند حضرت لشکر اماده میکند برای جنگ با معاویه، آمدند بیعت کنند. چون دیدند امر دلخواهشان اتفاق میافتد. امیرالمومنین را هم تکفیر میکردند ولی میگفتند دشمن اصلی ما معاویه است. به معاویه نمیگفتند توبه کن تا به تو بپیوندیم و با علی بجنگیم ولی به علی میگفتند: استغفار کن تا با تو در مقابل معاویه بجنگیم. در نگاه خوارج معاویه دشمن اصلی بود. خوارج همیشه برای معاویه دردسرساز بودند. جاهایی بنیامیه شیعیان را بهکار بردند تا با خوارج بجنگند. سال ۴۳ که داستان مفصلی دارد. شرط مشروعیت یک حکومت برای آنها دشمنی و جنگ با بنیامیه بوده. یعنی اگر امیرالمومنین اول صفین میگفتند شام را میدهیم به بنیامیه، حضرت را به عنوان خائن به اسلام میکشتند. چه شد که بعدش گفتند صبر کنیم ببینیم حق با کیست؟
اینها وارد جنگ که شدند، دیدند جنگ امیرالمومنین با بقیه تفاوت دارد. قبلها جنگ یکی از روشهای اداره اجتماع بود. عبدالله بن عامر پسر دایی عثمان بود، ۱۶ سالش بود که حاکم بصره شد. در جامعه سروصدا شد. عثمان گفت خیلی پشت سر من حرف میزنند. گفتند بفرستشان فتوحات، «یشغلهم عنک». جنگ حواس آدم را پرت میکند. جنگ که بفرستی، هم فال است و هم تماشا. جنگ حواس آدمها را پرت میکند. جنگ حساس است، حواست نباشد کشته میشوی. هر روز یک خبر است، فلانی را گرفتیم، فلانی کشته شد و ... . غنائم هم که دارد، کنیز هم که دارد. برای آنها هم فال است و هم تماشا. «یَشغَلهُم عَنک»، عبارت این است. اینها دیگر فارغ از تو میشوند، بگذار بروند بجنگند.
امیرالمومنین (ع) این شیوه را قبول نداشت، لذا وقتی به حکومت رسید حقوق نظامیها را افزایش داد، چون میدانست درآمدهای جانبی جنگ کم میشود. اینها هم آماده شدند، با قدرت جنگیدند. جمعیتشان کمتر از سپاه شام بود ولی پیروزی نظامی عمدتا، هشتاد درصد برای سپاه حضرت بود، ولی غنیمت به کار نبود. جنگ به جای اصلی که رسید، یک اتفاق نادری در جنگ صفین افتاد. عربها اینطور بودند در سوریه، از آنهایی که سوریه رفتند بپرسید، اینگونه است که در یک خانه از سه پسر و یک پدر، یک پدر و یک پسر جز ارتشیان، دو پسر جز آزادیخواهان و جبههی آزادیبخش سوریه بودند. روزها به هم تیر میانداختند، چهار بعدازظهر، تعطیل میکردند، قلیان را نوبتی بار میگذاشتند، در خانه با هم غذا میخوردند. فردا صبح هم دوباره تیراندازی. کلا وسعت کمهمتیشان باعث میشد که خیلی حال کار ۲۴ ساعته نداشته باشند. اینها قاعدهشان این بود که صبح که از خواب پا میشوند، بعد از نماز و صبحانه، مقداری تیر میانداختند، زمان نماز ظهر تعطیل میکردند برای نماز و ناهار، دو ساعت هم بعدازظهر میجنگیدند، دوباره نزدیک غروب تعطیل میکردند. از آن طرف هم قبلش در آن صد روز و هم گاهی بعدش اگر آشنا داشت از آن طرف میآمد در این سنگر غذا میخورد. این که شنیدید ابوهریره نماز پشت سر امیرالمومنین (ع) میخواند، ناهار پشت سر معاویه میخورد، که میگویند «شیخ المضیره»، کتاب داریم در این زمینه. مضیره میخورد یعنی چیزی مانند مرصعپلو ما. غذایی که شیرین بود، عسل داشت، گوشت هم داشت. یعنی یک غذای سلطنتی بود. خلاصه آن را به نان خشک امیرالمومنین (ع) ترجیح میداد. میتوانستند با هم رفتوآمد کنند، گاهی قبیله نصفش این طرف بود و نصفش آن طرف، با هم مشکل نداشتند، رفتوآمد میکردند. در آن زمان جنگها آنقدر طولانی نبود و عموماً کل لشکر با کل لشکر نمیجنگید. به عنوان مثال پیش قراول پنجهزارتایی از این طرف با پنجهزارتایی از طرف مقابل با هم درگیر میشدند که به نوعی زورآزمایی بود.
عرب بر خلاف این که خونریز و خونخوار تلقی میشده است، اما در جنگ نه اخلاق، چون در اخلاق عرب گاهی هم وحشیگری دیده میشده است، انسانی رفتار میکرد. در خیلی از زمانها میبینیم که در جنگ یک نفر از این سپاه و یک نفر از سپاه طرف مقابل که هر یک نماینده سپاه خود بود با هم میجنگیدند، بعد از پیروزی یک نفر، جنگ به پایان میرسید و ادامهی آن به فردا موکول میشد. در نهایت به این ختم میشد که مثلاً صدهزار درهم جریمه داده که جنگ تمام شود و این بهتر بود. گاهی هم از این توسعه پیدا میکرد و قاعده بر این بود که دو سپاه با هم روبهرو نشوند، چون خیلی سخت میشد. مانند جنگ خندق که سپاهیان دشمن بعد از شکست خوردن عمروبن عبدود رفتند. گاهی هم تعدادی از این سپاه با تعدادی از آن سپاه با هم میجنگیدند و دو طرف هم تا زمان مشخص شدن اقتدار یکی از دو طرف تماشا میکردند. بارها هم دیدهایم که امیرالمومنین، معاویه را دعوت به نبرد تن به تن کرده است، ما دو نفر بجنگیم تا مسلمانان بیهوده کشته نشوند.
بعد از جنگ چندین روزه، تقریبا هفتاد تا هشتاد درصد سپاه حضرت موفق میشد و گاهی هم پیروز این میدان طرف مقابل بود. نبرد به جایی رسید که دو طرف وارد جنگ شدند که درگیری برای اولین بار به مدت 24 ساعت طول کشید و در این درگیری برای خواندن نماز از ایما و اشاره استفاده میکردند. سپاهیان آنقدر جنگیدند که شمشیرها شکست و وقتی درگیریها کوتاه بود، شمشیرها را اصلاح و تیز میکردند. نیزهها میشکست و آنقدر جنگ طولانی میشد که توان ادامه جنگ را نداشتند. دیگر حال نداشت سنگ بلند بکند. یک جاهایی همدیگر را گاز میگرفتند. تاریخ میگوید؛ شوخی نمیکنم. یعنی درگیری به حالت کشتی رسید. حال مشت زدن هم نداشت. تمام شد. بیست و چهار ساعت شوخی نیست. کشتی که همدیگر را نمیکشند آنقدر استرس دارد. اینجا همدیگر را میکشتند. همینطور که جلو ده نفر بود، ممکن بود یک نفر هم از پشت بزند. ده نفر از پشت حمله کنند. دیگر گاز هم نمیتوانستند بگیرند. آنقدر هم آدم زمین ریخت که عدی آمد برگردد، گفت هرجا پا گذاشتم زمین نبود. همه جا نرم بود. یا روی کشته پا میگذاشتم یا در حلق کسی. پا میگذاشتم میگفت آخ. یعنی جانباز یا مجروح بود. این درگیری گسترده رعبآور بود. عدد کشتهها روی هفتاد هزار، شصت هزار بود. این اعداد را در تاریخ قائل به این نیستم که مفهوم دارد ولی وقتی میگویند شصت هزار کشته از دو طرف، یعنی دویست تا نیست، یعنی خیلی زیاد است. حالا چقدر است نمیدانم. ده هزار است، بیست هزار است، سی هزار است نمیدانم. خیلی کشته بود. فقط قبیلهی حمدان که خیلی شجاع و سلحشور هستند و از شیعیان امیرالمومنین هستند، ناگهان آن شب اصلی که بیست و چهار ساعت شد که به آن میگویند لیله الهَریر یا لیله الهِریر به دو جهت دو تا معنا برداشت میکنند؛ گفت هشتصد تا جوان از قبیلهی ما، از یک خانواده، از یک طیره و طایفه، هشتصد تا کشته شدند. ناگهان ترسیدند. خسته هم شدند. آنهایی که برای کنکور خسته شدند این را کامل درک میکنند. بیست روز مانده به کنکور طرف قشنگ بریده. ما یک رفیقی داشتیم از یک سال و نیم مانده به کنکور از ساعت پنج صبح در کتابخانهی پارک شهر میآمد با ما درس میخواند. این یک ماه و نیم مانده به کنکور خسته شد. میآمد در پارک راه میرفت و شعر حافظ میخواند. دیگر کلا حالاتش تغییر کرد. مشاعرش سرجایش نبود. خسته که میشود، میبرد. وقتی میبرد، جا میزند. این از نظر روحی خیلی مهم است.
خدا رحمت کند شهید همت را در ضربت متقابل اگر اشتباه نکنم یا در همپای صاعقه هست؛ ویژگی این دو کتاب این است که قصه نیست. بیسیمهای فرماندهی را ضبط کردند، پیاده کردند. بیست روز است در خط مقدم هستند. چند نفر آدم میآیند پیش او میگویند ما میخواهیم برویم عقب. میگوید ما ماشین نداریم. خط مقدم است. خط مقدم است یعنی چه؟ یعنی خونین، نجس، نماز بخوان، پاشو بشین، اینجا دیگر امکان تطهیر نیست. بعضی چیزها هست، گلاب به رویتان نمیشود که بگویم. میگفت آقا اینجا هر روز بچههای ما شهید میشوند، ما هم دور از محضر شما، به جدول اصابت کردیم، ما میخواهیم برویم غسل بکنیم. شهید جنب زشت است. خسته شده بودند. گفت آقا جان تیمم کنید. جنگ است؛ خط است؛ فاصله است. این ماشینها فقط برای بردن مجروحان هستند. آنقدر ور رفتند اعصابش را خرد کردند، گفت به درک اینها بمانند روحیه را بیشتر خراب میکنند. بگو با همان آمبولانس اینها را برگردانند. طرف آمده جنگ کرده، جنگ دیده. سه سال است در جنگ است ولی الان بریده. آدمی که خسته میشود، از همه چیز عدول میکند. آدمی که خسته میشود، ضعف اعتقادی دارد. میگوید ما برگردیم. میگوید خب تو سالم هستی. تو برگردی ممکن است اینجا یک خمپاره بزنند، دو نفر مجروح بشوند، من دیگر ماشین ندارم. ولی این بریده است. او نگاه میکند میگوید ممکن است اینها روحیهی لشکر را خراب بکنند. دیگر به هیچ چیز پایبند نیست. دنبال بهانه میگردند. آنجا بهانه این نیست که میخواهم بروم غسل بکنم که شهید جنب نباشم. خب چه فرقی میکند؟ شرط ورود به بهشت که این چیزها نیست. هرچه توضیح میدهد فایده ندارد.
در جنگ حضرت با معاویه اینگونه شد. دو سپاه بریدند. خسته شدند. جسم کم آورد. آماده نبودند. رئیس قبیلهی حمدان گفت ما هشتصد کشته دادیم. نسلمان کنده شد. اصلا دیگر حمدانی نداریم. اینها برایشان مهم بود. ناگهان اشعث بلند شد گفت الان که عرب با عرب میجنگد، حالا نگاه کنید ببینید عرب با عرب چیست؟! معاویه با علی است. عرب نسلش دارد کنده میشود، چه کسی میخواهد به مادران و همسران شهدا حساب پس بدهد؟ تا قبل از این چه کار میکردید؟ چون خسته بودند، گفتند بله چه کسی میخواهد حساب پس بدهد؟ یعنی برای اتمام جنگ انگیزه داشتند. «مَن لِلاَیتام؟»، چه کسی میخواهد حامی یتیمان باشد؟ اشعث پیاز داغش را هم زیاد میکرد. میگفت روم و ایران. ایران هم که دیگر مسلمان شده بودند بیچارهها. جزو جبههی مسلمین بودند. میگفت روم و ایران میآیند عربی که از بین رفته را بر آن مسلط میشوند. بهجای حق و باطل و کفر و ایمان، ادعای نژادی کرد. شد عرب و عجم. درحالی که اینجا عجمها یا همان ایرانیها، مسلمان بودند، کاری نداشتند. خط را عوض کرد. وقتی خسته بشوند، آدمها دنبال بهانه برای اتمام هستند. ناگهان گفتند که: این وضع که ما میبینیم، جنگ ادامه پیدا میکند. جنگ هم که ادامه پیدا کند، یا معاویه پیروز میشود که ما بیچارهایم. یا علی (ع) پیروز میشود که چیز اضافهای بیش از عدالت به ما نمیرسد. در حالی که سی سال اخیر حجازیها حاکم بودند، چند سال هم ما شاه بشویم، حاکم بشویم، ما استاندار داشته باشیم، رئیس قوه قضائیه از ما باشد، اصلا برای چه جنگیدیم؟ اصلا ببینیم حق با که است؟ اینها شک نداشتند.
یک روز امیرالمومنین (ع) فرمود: از من میخواهند قاتل عثمان را معرفی کنم. که قاتل است؟ همه میگفتند ما (هستیم). چند هزار نفر، چهل هزار نفر میگفتند ما (هستیم). حالا چه شد؟ حالا یقهی که را میخواهید بگیرید؟ معاویه چه تحفهای بوده؟ آن هم در آن چهل روز که محاصره بوده، لشکرش را بیرون شام نگهداشت، کمک نیامد. یکدفعه چه شد؟صاحب عزا شد. چون خسته بودند میخواستند یکطور جنگ تمام شود. هم جنگ تمام شود هم یک نفعی در آن بود. نفع چه است؟ شاید در این حکمیت ناگهان قدرت سیاسی مال ما شد.
لذا وقتی گفتند: به کتاب خدا برگردیم، دو نفر نماینده لازم است. معاویه گفت: عمروعاص. گفتند: خب عمروعاص مذوی است، قریشی است. این طرف چه؟ همان نگاه اشعث امیرالمومنین فرمود: ابن عباس. گفتند: ابن عباس هم مذوی است، قریشی است. دو نفر، دو فرماندهی دو سپاه با همدیگر جنگیدهاند. اینها در یک جبههاند؟ گفتند نه اینها هر دو قریشیاند. «لا یحکم فینا مذریان». نمیشود که هر دو مذوی (باشند). یکیشان باید یمنی باشد. سپاه امیرالمومنین همه یمنیاند. بالای ۹۵ درصد (یمنیاند). عرب کوفی یمانی تبارند. مسئلهی حق و باطل (مگر شما نمیخواستید ببینید حق با که است؟ علی یا معاویه؟) رفت به اینکه ادنانی و بهتانی. در این لحظه که منفعت طلبم، عمروعاص با امیرالمومنین، معاویه با ابنعباس، مالک اشتر با ...، دیگر فرق نمیکند. شما قریشی هستید.
حضرت فرمود: خب مالک (اشتر). گفتند: مالک هم متهم است، هم مالک مثل تو است. نمیگفتند امیرالمومنین ظالم است. اینها فراتر از عدل میخواستند. میگفتند آنکه ما میخواهیم از مالک در نمیآید! یک نفر باید باشد که اهل بخیه باشد. ادبیات مذاکره را بلد باشد! لذا ابوموسی اشعری [انتخاب شد]. حضرت خواستند این را تحلیل کنند، این یک خودخواهی بود. این خودخواهی را چرا قبلش انجام ندادند؟ حضرت فرمود همه چیز خوب بود «حَتَّی نَهِکَتْکُمُ الْحَرْبُ». جنگ که شما را خسته کرد، به یکباره گفتی واقعا احتمالا تا دقایق دیگر من هم کشته میشوم! یعنی مرگ را با گوشت و پوستش حس کرد. لذا نمیخواستند کشته شوند. درحالی که شاید نیمساعت اگر مقاومت میکردند، کار تمام بود. «خسته» شدند. حضرت فرمود خسته شدید!
برای اینکه آدم خسته نشود، هم تقویت جسم لازم است، هم تقویت عقیده. عقیدهی انسان پاک باشد ولی جسماش ضعیف باشد، کم میآورد! دیدید آخر ماه رمضان همه رصدکننده میشوند! اگر به جای هجده ساعت، هفده ساعت، پانزده ساعت اذان بگویند هشتاد و سه ساعت! معلوم میشود که چند نفر صبر میکنند ... و خداوند ملاک ایمان و اعتقاد را در این صبر گذاشته است. آیه ۱۷۷ سوره بقره را نگاه کنید. «لَيْسَ الْبِرَّ». بِرّ نیست این کارها. «وَلَٰكِنَّ الْبِرَّ» اگر میخواهی آدم حسابی بشوی، شروطی دارد. «مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ». شروطی دارد. اقامه نماز کند، زکات بدهد. بعد میفرماید: «وَالصَّابِرِينَ فِي الْبَأْسَاءِ وَالضَّرَّاءِ وَحِينَ الْبَأْسِ». در شادی و در سختی و وسط جنگ، صبر داشته باشد. «أُولَٰئِكَ الَّذِينَ صَدَقُوا»! ایمان؟! خیلیها میگویند ایمان داریم. اما چه کسی راست میگوید؟ آنی که «صبر» دارد. یکی از جهاتی که زندگی رفاهزده خطر اعتقادی بههمراه دارد، این است. آدم به ابتلائات بخورد، فشار خستگی ممکن است باعث تجدید نظر در فکرش بشود.
میدانستند پیغمبرشان این را آوردهاست. «ابْعَثْ لَنَا» یک نفر را که با او برویم «نُقَاتِلْ فِي سَبِيلِ اللَّه». پیغمبرشان جناب طالوت را معرفی کرد. یک عده گفتند این جوان است، پول ندارد، رفتند. آنهایی که پای کار ایستادند و میدانند پیغمبرشان این را معرفی کرده و میگوید خدا معرفی کرده؛ خدا برایتان انتخاب کرده! رسیدند به آب؛ گفت آب نخورید، تشنگی غلبه کرد! یعنی خستگی، تشنگی، غلبه کرد! اکثریت خوردند، game over شدند همانجا! با این که میدانستند. اینها دیگر معتقد بودند. اینها مثل بقیه نبودند. اینها میدانستند که خدا خواسته، آن پیغمبر گفته، این آدم قوی است، خدا انتخابش کرده. امتحان این است! ابتلا است.
قبل از مسابقات کشتی جهانی اینقدر به کشتیگیر سخت میگیرند، میداند که این، اردو است، ابتلا و امتحان است و روز نبرد است. طبیعی است که گوش به حرف بدهد! ولی گوش نکردند. بُریدند. اردوی جهادی را باید به این نیت رفت. اردوی جهادی را نباید به نیت آبادسازی روستا رفت. آن، تبعاش است. برای اینکه ما مدتی از زندگی طبیعی خارج بشویم، با دو تا سیبزمینی آبپز زندگی کنیم ببینیم میشود یا نمیشود، میتوانیم یا نمیتوانیم، این مهمتر است! یعنی آن چیزی که در اردوی جهادی و زندگی در شرایط سخت، برای جهادگر آورده دارد، صد برابر آن خانهی کجوکولهای است که برای آن بندهی خدا میسازد. خوب است... او هم میبیند اینها آمدند به ما خدمت میکنند، کمک میکنند، از یک شهر دیگر آمدند، دانشجو هستند، سرشان به تنشان میارزد، اینها تخت جدا دارند، آب پرتقال قبل از کلاس آنلاینشان را مامانشان جلوی رویشان میگذارد، ولی اینها آمدند به ما خدمت کنند! اینها اثراتش است، اما مهمتر از آن، آن حالت است؛ «تمرین استقامت» وگرنه کم میآورند.
حالا فرصت گذشت، این بحث خیلی گسترده است؛ «مقوله صبر». هرکسی بخواهد مسئول یک نفر آدم بشود، یکی از ضرورتهای اوصافش صبر است. «وَ جَعَلْنا مِنْهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا...» {سجده، ۲۴}. امام خواستیم قرار بدهیم خدا میفرماید در بین بنیاسرائیل اینها را امام کردیم، امام برگزیدیم، امام منصوب کردیم. که؟ لَمَّا یعنی زمانی که «... لَمَّا صَبَرُوا...» {سجده، ۲۴}، وقتی صبرشان تیک خورد؛ تایید شد که اینها صبر دارند. اوصاف دیگر هم میخواهد ولی اولیاش صبر است.
دو نمونه اشاره میکنم و روضه میخوانم. انصافاً اگر کسی مستشرق غیر مسلمان برود کربلا را ببیند و امام سجاد (ع) را یک انسان الهی نبیند! بعضیهایشان هم اشاره کردند بعد از آن همه ابتلا و آن همه مصیبت آدم عادی باید خودکشی کند. خیلی کوه ایمان لازم است که بعد از کربلا یک نفر باشد.
باید یک اعتقاد راسخ عجیبی داشته باشد، در دورهای که دین گریزی فراوان بود، لباس دین بر تن یزید بود، امیر مومنان یزید بود. بعد مردم دیدند پسر پیغمبر (ص) کشته شد و آسمان به زمین نیامد! اصلا خیلیها مشغول فسق و فجور شدند برای این که فکر نکنند! مست لایعقل بشوند ولی درگیر نه! نتوانستند تحمّل کنند، با خود میگفتند: این چه دینی است؟! عاقبت پسر پیغمبرش این چنین کشته میشود، آن کسی که بیش از همه مورد تحقیر و تمسخر واقع شده بود و بیش از همه مورد ابتلاء قرار گرفته بود، ابتلاءهایی که سیّدالشّهداء نخواستند در کربلا رخ بدهد و وقتی به خیامش حمله کردند اعتراض کردند.
همهی اینها را حضرت سجاد (س) دیده بودند. بعد غالب روزها امام سجاد (ع) برای همان مردم مدینه ناهار صلواتی توزیع میکردند، با این وجود خودشان ناهار نمیخوردند. فرمودند بیست خانه در مکه و مدینه مرا دوست ندارند. یعنی بیست خانه و نه بیست نفر طرفدار ما نیست! تاریخ هم همین را میگوید. یکی از معروفترین امامهای ما به کرامت امام سجاد (ع) هستند. در شرایطی که فردای کربلا، یک سال نشده از کربلا آمده، مردم مدینه علیه یزید اقدام کردند. اصلا به امام حسین (ع) کار نداشتند! یک انقلابی کردند و ریختند تا بنیامیه را بگیرند، بنیامیه هم فرار میکردند. خانهی امام سجّاد (ع) هم تنها خانهای بوده که نه طرفدار انقلابیون بودند، نه طرفدار بنیامیه. در انقلاب وقت مردم مدینه شرکت نکردند، همهی خانهها ناامن بود، میریختند مثل ساواکیها میگرفتند و میبردند شکنجه کنند، زنهاشان را تعدّی کنند، تنها خانهی امن غیر انقلابی، خانهی امام سجاد (ع) بود. بنیامیه هم که شاهزاده بودند و در فسق و فجور، تنها جایی که میشد دخترهایشان را بسپارند خانهی امام سجاد (ع) بوده، منابع شیعه و سنّی مکرّر نوشتهاند که شاهزادههای بنیامیه چه کسانی هستند، لعَنَ اللهُ بني امیّة قاطبة میآمدند جلوی درب خانهی امام سجاد (ع) دخترهایشان را تحویل میدادند و بیرون میرفتند و در باغی از ایشان نزدیک شش ماه پذیرایی میشده. مروان که راه به راه زن میگرفت یک زن جوانی داشت؛ گفت ممکن است به این زن تعدّی کنند و در آن صورت اعصاب من به هم میریزد، رفتند به امام گفتند این را هم میپذیرید؟ ایشان قبول کردند! ما برای انتخاباتها دوهزار کار میکنیم و ششصد دوربین داریم در نهایت هم میگوییم نشد! امام سجاد هر شب در خانه فقرا میرفتند. هیچکس نمیدانست چه کسی هستند. من برای امیرالمؤمنین هم این را در تاریخ ندیدهام. افسانه هم اگر باشد فقط برای یک نفر نوشتهاند آن هم برای علی ابن الحسین.
شما اگر کاری یا گرفتاری داری به رفیقت رو میزنی. اما اگر وقتی پولی میخواهی رفیقت زنگ بزند، بگوید بیا دم در و پولی درست همان اندازه که نیاز داری به شما بدهد و برود، تعجب میکنی بار اول، بار دوم. هر وقت شما مشکلی داری، بدانی ده شب یک نفر میآید، پول میدهد و میرود! آنقدر که میگویند مرد ناشناسی در مدینه است و شبها به خانه فقرا و گرفتاران میرود. آنقدر این کار تکرار شد که گرفتارها میدانستند چه حدودی میآید. جلوی در خانه منتظر میایستادند تا شبی که شهید شدند. بیرون ایستاده بودند دیدند خبری نشد. گفتند سابقه نداشته! آن ناشناس حج هم میخواست برود میگفت قرار است حج بروم. این پولها از ٢۵ سال چاهکنی حضرت علی (ع) بود. زمانی که حضرت علی (ع) خانهنشین هم بودند چاه میکندند و باغ میساختند، وقف خاص بود که درآمدزایی کنند. هیچ کسی هم امام سجاد را نمیشناخت. گفتند لابد از دنیا رفته که نیامده، پرسیدند که کسی امروز از دنیا رفته؟ گفتند علی ابن الحسین. هر روز با اینکه معمولا ناهار نمیخوردند و جسم ضعیفی داشتند غذا میآوردند. عجیب اهل عبادت بودند. به جای خسته شدن ایجابی کار جدید انجام میدادند. دیدند منبر پرطرفداری ندارند. نه حکومت اجازه میداد، نه مردم تحویل میگرفتند ولی امام سجاد پدر این مردمند و دوستشان دارند، تحمل فقرشان را ندارند. گاهی بنیامیه برای فشار به ائمه، اموال موقوفه خاص را مصادره میکرد که نتوانند ببخشند.
حضرت سجاد با شخصی ميرفتند، یکی آمد عرض حاجت کرد. مثلا گفت من دیشب شام نخوردم. حضرت بر زمین نشسته و شروع به گریه کردند. آن که همراه حضرت بود گفت اقا اموالشان مصادره شده تحمل شنیدن ندارند. تا باشد هر چه که هست میدهند. اینها کسانی هستند که امام را قبول ندارند! [امام] نمیگویند شما کربلا را درست کردید، ملامتشان کنند و بگویند از دست بنیامیه بکشید! نشستند زمین و شروع به گریه کردن کردند! روح فاطمیه هم همین است، حضرت زهرا فرمودند برکات آسمان و زمین نازل میشد اگر به علی برگشته بودید. من فقر شما را میبینم. امام حسن هم وقتی به ایشان خیانت شد، گفتند من گدایی بچههایتان را میبینم، دلم برایتان میسوزد! وقتی این میزان گنج محبت هست، وقتی این محبت توحیدی است، خسته نمیشود؛ چون آن که باید ببیند، میبیند.