نمیشناختمش. قبلا در مسجد دانشگاه ندیده بودمش ولی برایم اهمیتی نداشت. اگر بخواهم فیلمنامههای «کلید اسرار» و «شاید برای شما هم اتفاق بیفتد» بنویسم، باید بگویم او در آن روز آنجا بود تا من سراغش بروم، مثل خودم که امسال در کربلا بودم تا آن پیرمرد فیروزآبادی گمشده را به کاروانش برسانم. همین هم سهمم از معادلات آن بالایی باشد، باید کلاهم را هفت که نه، هفتاد آسمان بالا بیندازم.
نمازش تمام شده و نشسته بود داخل محراب و مشغول تعقیبات و چه تعقیباتی مهمتر از استخاره گرفتن برای یک سردرگم که کاسه «چه کنم؟»ش روی دستش مانده. دل را زدم به دریا و رفتم سراغش. قرآن را باز کرد و خواند: «توتی اکلها کل حین باذن ربها». نیازی به ترجمه و تدبر و تفسیرش نداشتم. اینقدر حالیام میشد که جوابم را گرفته باشم و دیگر انقلت و بهانه نیاورم روی تعیبر کلامش. بلند شدم و رفتم سراغ مسئول کاروان و گفتم که ان شاء الله هستم.
با تعریف هیئتیهای محله و شهر قطعا هیئتی محسوب نمیشدم، یعنی اصلا افت هیئت و هیئتی بود که من بخواهم در دایرهشان قرار بگیرم. محرم و فاطمیه هیئت میرفتم ولی نه از آن هیئتهایی که هیئتیها واقعا هیئت بدانندش؛ هیئت محله مادری که ساده بود و بیرنگ و لعاب. سخنرانش همان پیشنماز محبوب مسجد بود. این مسجد را خیلی دوست داشتم، چون نصف تابستانهای ایام نوجوانی را با بچههایش و در کانون فرهنگی کنار آن گذرانده بودم. هیئت ساده ما حتی زمانش هم با هیئتهای درستوحسابی شهر کمی فرق داشت، طوری که وقتی هیئت ما تمام شده بود و نذریمان را هم خورده بودیم، تازه بقیه هیئتها به صورت رسمی شروع میشدند و مداحان اسمورسمدارشان میآمدند داخل حسینیه. به همین خاطر هم بود که بعضا مداحان مشهور شهر پایشان به این مسجد هم باز میشد و اولین مجلسشان را اینجا گرم میکردند و بعد میرفتند سراغ حسینیههای اصلیتر و مهمتر.
اینها را گفتم که شاهد بیاورم که برچسب هیئتی نداشتم؛ حالا اینکه خودم نمیخواستم یا نمیتوانستمش را دقیق نمیدانم. اوج هنر من در هیئتی بودن همان دسته زنجیرزنی بود که روزهای هفت و نه و ده محرم میرفتم و کلی باهاش حال میکردم. بیشتر حالوهوایم در روضه هم به تباکی میگذشت و پیازداغ اشک و نالهام در حد پیاز خام هم نبود. این که چرا اینطور بود، شاید برمیگشت به خصلت مردان کویر که زیاد اهل گریه نیستند؛ غم دارند، زیاد هم دارند ولی گریه سخت به صورتشان راه پیدا میکند. مجلسگرمکن روضهها هم در کویر همیشه زنان پشت پرده بودهاند و مداح و روضهخوان هم امید چندانی به ویترین مردانه مراسم ندارد. حالا من از همان حد عادی قسمت مردانه هم چند مرتبه بزرگی کمتر داشتم. شاید هم این قضیه برمیگشت به اینکه در زندگیام غم بزرگی ندیده بودم و در حال و هوای سر به هوای نوجوانی اصلا نمیدانستم غم یعنی چه و سنگینی غم روی دل در میدان جاذبه عشق چقدر است؟
هر چه که بود، تحمل روضه سخت بود و بیشتر زمان روضه به تصویرسازی و التماس به چشمها میگذشت ولی خب فایدهای نداشت و گوش چشمها به این التماسها و تصویرهای ذهنی بدهکار نبود. البته بخواهم صادق باشم، یک شب تاسوعا روضه علمدار حسابی بهمم ریخت و احتمالا برای اولین بار طعم شور و شیرین اشک روضه را روی زبانم حس کردم. ارتباط من و روضه هم محدود ماند به همین معدود تجربهها و البته چندباری منقلب شدن در روضه پسر بزرگ امام (ع). سینهزنی هم توفیر چندانی با روضه نداشت. اگر اهل کتوشلوار پوشیدن بودم، قطعا میشدم از آنهایی که کنار دیوار ایستادهاند و با دست چپ لبه کتشان را کمی از روی سینه جدا کرده و با دست راست به آرامترین صورت ممکن روی پیراهنشان میزنند. شور و هروله و اینها را هم که اصلا قبول نداشتم و با تبختر خاصی باهاشان برخورد میکردم. زنجیرزنی را بیشتر دوست داشتم و علت اصلی رفتنم به آن دسته عزا هم همین حس شیرین زنجیرزنی بود و راحتتر بگویم خودنمایی و در معرض توجه بودنی که امکانش در دسته زنجیرزنی بیشتر از دسته سینهزنی و روضه فراهم بود.
این دوری و دوستی من و روضه و هیئت گذشت تا رسیدم به دانشگاه. من که سرم درد میکرد برای اینور و آنور رفتن، حالا از دوست و آشنا و فامیل جدا افتاده بودم و مثل یک رادیکال آزاد به هرجایی ممکن بود بچسبم ولی برای خودم قید و بندهایی هم تعریف کرده بودم که اجازه نمیداد به هر سمتی بروم و این شد که هیئت را به شکلی جدید و البته جذابتر از تجربه هجده سال قبلی پیدا کردم. هیئتی که همیشه برای من به سخنرانی و روضه محدود بود، حالا ابعاد جدیدی هم از پشت پردهاش به من نشان میداد؛ خریدهای بزرگ، آشپزی در اسکیل زیاد، اسپیسزدن، فیلمبرداری، جارو کشیدن، مدیریت و کلی کار دیگر که همیشه برای من پشت پرده هیئت بودند و به آدمهایی که سرگرم این جور چیزها بودند، با نگاه حسرت چشم میدوختم؛ آدمهایی که لازم نبود بحث تکراری سخنران را بشنوند و یا خودشان را به تباکی بزنند و میتوانستند هم هیئتی باشند و هم حوصلهشان سر نرود و به کاری جذاب و دوستداشتنی مشغول باشند.
همین شد که از باب جدیدی رفتم سراغ هیئت و مثل یک خمیر شکل پیدا نکرده در محیطی جدید برچسب هیئتی رویم خورد. هیئتی شدن البته ضرورتها و پیشنیازهایی دارد، لازمه هیئتی شدن داشتن شور است، اشک چشم حسابی است، ناله و لطمه است، سینهزنی شور و هروله است، دست از دامن دنیا و کلاس و کار شستن در دهه محرم است و البته کربلا رفتن است.
گفتم کربلا، کربلا را فقط در حد جایی میشناختم که آن حادثه در آن سال در آنجا واقع شده و نه چیزی بیشتر؛ نه جایی که شب جمعه انبیاء و اوصیاء و صلحا زائرش هستند، نه جایی که عطر سیبش مستت کند، نه جایی که هوایش روی سینهات سنگینی کند و نتوانی زیاد دوامش آوری. نه، کربلا برای من اینها نبود. اولین برخورد جدیام با کربلا عیدی بود که خودم در عمره دانشآموزی بودم و برادر برزگترم زائر کربلا. آنجا کمی فهمیدم کربلایی هم هست که فراتر از آن سال و آن حادثه باید سراغش رفت و درگیرش شد.
خب من هم خواسته یا ناخواسته، انتخاب کرده یا انتخاب شده، از روی جو یا جمعیت، هرچه که بود وارد دایره هیئتیها شده بودم و کربلا رفتن اوج هیئتی بودن، آن هم اربعین که آن سالها تازه داشت پا میگرفت و آنطور که معصوم(ع) میگفت، پنجمین نشانه مومن. آن محرم هم حسابی هیئتی بودنم را نشان داده بودم، در حدی که کلاسها را یکی در میان میرفتم و از خراب شدن میانترمها هم ککم نمیگزید. همین هم شد که هوای کربلا رفتن در ایام اربعین با کاروانی که اولین سالش را تجربه میکرد، به سرم افتاد و شک و تردید و دودلیها را هم همان آیه با خودش شست و برد. اغراق نباشد، از عاشورا به بعد دلم حالوهوای اربعینی داشت و حتی چله زیارت عاشورا هم برای خودم گرفتم. برای اینکه شقالقمر هم به خیال خودم کرده باشم، با وجود کربلا اولی بودن رفتم داخل تیم برگزاری کاروان تا هم زائر باشم و هم خادم.
هرطور بود از عاشورا به مهران رسیدم. آن سال جمعیت زائر اربعین ناگهان چند برابر شده بود و مرز اصلا آمادگی پذیرش این جمعیت را نداشت. به قولی سفر کربلا بدون سختی نمیشود و سختیهای این سفر از همان مرز یقه ما را گرفت. از مرز که رد شدیم، خورشید آرام آرام مشغول بالا آمدن از افق صاف بیابانهای مهران بود و اولین نمازمان در اولین سفر کربلا لبطلایی قامت بست. بعدش هم که تا ظهر آن طرف مرز روی زمین خاکی نشستیم تا اتوبوس بیاید و بالاخره راهی شهر رویاهای بچههیئتیها شویم.
از نجف آن سفر چیز خاصی نفهمیدم، شاید هم انتظارم بیشتر از این حرفها بود. هرچه باشد، قرار بود ایوان نجف عجب صفایی داشته باشد ولی زیارت حرم مولا برایم عادیتر از تصورش بود. در شلوغی عادی اربعین که برای من کمی غیرعادی بود، چند روزی را در نجف ماندیم و قرار شد راهی جاده شویم تا خودمان را در روز اربعین به کربلا برسانیم. از همان ابتدا که راه افتادم، جذبه مسیر بدجور گرفتم. درست است که شنیده بودم درباره موکبهای اربعین ولی باورش سخت بود. راستش را بخواهید، بعد از هفت بار اربعین رفتن هم باز باور وجود چنین فضایی در زمانه ما برایم سخت است.
نجف تا کربلا را سعی کردم حسابی بترکانم؛ زیارت عاشورا با صد لعن و سلام در هر روز، نماز شب در حال پیادهروی، ختم صلواتهای بین عمودها و خلاصه هرکاری که کمی حالم را بهتر و مناسبتر کند برای رسیدن به آن سرزمین.
از اول مسیر و وداع با امیرالمومنین(ع) با یک گروه هفت هشت نفره بودم اما نمیدانم چه شد، به نزدیکیهای کربلا که رسیدیم، از هم جدا شدیم و منِ کربلا اولی به تنهایی وارد وادی مقدس شدم. بنا به رسم بچههیئتیها از ورودی شهر کفشها را کندم و ذکر حسین(ع) گرفتم. هیچ تصوری نداشتم که کِی و به چه صورتی با حرم یا گنبدها روبهرو میشوم. فقط همراه با جمعیت میرفتم و منتظر بودم. وسطهای شهر چند نفر از رفقا را دیدم. گفتند که میروند محل اسکان و در شلوغی روز اربعین به حرم نمیروند. کیف و موبایل را بهشان دادم تا بدون هیچ متعلقات دستوپاگیری بتوانم خودم را به حرم برسانم.
رفتم و رفتم تا بالاخره از کوچه پسکوچههای اطراف حرم سردرآوردم و چشمم به گنبد طلایی امام(ع) افتاد. حالا که با خودم فکر میکنم، نمیدانم از کدام مسیر رفتم که از آنجا سردرآوردم. سالهای بعد همیشه از مسیری رفتم که به شارعالعباس ختم میشود و از خیلی دور گنبد علمدار مشخص است و اولین دستی که با خستگی راه روی سینه میرود، سهم آقای بیدست میشود. ولی آن سال تقریبا حرم را دور زده بودم و از سمت شمال وارد فضای بینالحرمین شدم. آنچنان دلشکستگی و شور و شوق عجیب و غریبی نداشتم. شاید به خاطر خستگی سه روز پیادهروی بود. برایم حال زیارت زیاد مسئله نبود. میخواستم روز اربعین بروم داخل حرم. نزدیکهای ظهر بود و وسط شلوغی بینالحرمین بودم. اذان گفتند و در کمترین جای ممکن خودم را بین جماعت جا کردم و نماز خواندم. اول رفتم حرم سقا و چرخی زدم و زیارت و نمازی خواندم و بعد بدون اینکه اذن دخول مرسوم اشک را گرفته باشم، وارد گودی حرم امام(ع) شدم.
اینجا دیگر نهایتِ نهایت بود و باید آن اوج داستان و نقطه عطف ماجرا اتفاق میافتاد. سنگینی فضای حرم را حس میکردم ولی بازهم انتظارم بیشتر بود. رفتم داخل و بدون توجه به فشار جمعیت به سمت ضریح راه افتادم. زیر قبه رسیدم و به صورت دیکته شده فرج را دعا کردم. حتی دستم را هم به پنجرههای ضریح رساندم، کاری که در سالهای بعد هیچ وقت نتوانستم انجام دهم و یا نخواستم که امتحان کنم. چندساعتی در حرم بودم و بعدش بدون اینکه آدرس محل اسکان را بدانم، با چند نشانه خیلی کلی به راه افتادم و به شکل عجیب و غریبی توانستم به مدرسهای برسم که کاروان هیئت آنجا مستقر بودند.
آن سفر با چند زیارت دیگر به پایان رسید؛ زیارتهایی که دیگر مثل روز اربعین در شلوغی جمعیت گم نمیشد و با خیال راحت میشد در حرم نشست و هرچه مفاتیح شیخ عباس دارد، خواند؛ همه زیارتهایی که برای خون خدا روایت شده و هرکدام حال خودش را دارد. در آن زیارتها هم حالی معمولی داشتم. البته یکبار در بینالحرمین با روضه «دامنکشان رفتی، دلم زیر و رو شد» علمدار اشک دلچسبی ریختم. کمی بیشتر هم که در احوالم بگردم، مقتل مقدس و بابالرأس پتانسیل زیادی برای به هم ریختن داشت و هر بیسروپای بیآدابی مثل من را هم میتوانست منقلب کند.
از آن کربلا برگشتم و دوز هیئتی بودنم به خیال خودم چند برابر شد. مشتری ثابت یکی از هیئتهای معروف تهران شدم و پاتوق جمعهشبهایم حسینیه آن هیئت. با سبکهای جدید سینهزنی حال کردم و مداحیهای مختلف یارِ همراهِ کار و درس و زندگیام شدند. چندسالی هم اینطور گذشت.
بعد از آن چندوقتی افتادم دنبال خواندن درباره عاشورا و فلسفه و هدف قیام و روایتهای معتبر و نامعتبر و مقتل صحیح و ناصحیح؛ از «قیام حسین(ع)» شهیدی خواندم تا «انقلاب عاشورا»ی مهاجرانی. چرخی در لهوف زدم و با یکی از تاریخخواندهها «مقتل جامع سیدالشهداء(ع)» موسسه امام را تورقی کردیم.
این اواخر به جامعهشناسی و مردمشناسی عزاداری هم علاقهمند شدم و کمی در فربهی مناسک حسام مظاهری نیز غوطه خوردم. از سینهزنی به روضه پناه بردم و از روضه به شعر که آرام آرام بسوزاندم. هیئتهای پرزرقوبرق و پرسروصدا را رها کردم و خزیدم به روضههای جمعوجور و خانگی. میدانستم و میدانم چیزی هست که باید پیدایش کنم و نمیدانم چیست و کجا هست و چگونه باید جستوجویش کرد. هرچه جلوتر میروم، بالا و پایین رفتن و چپ و راست شدنم هم بیشتر میشود ولی خودم را دادهام دست موجی که میبردم و امید دارم که قرار است جای خوبی مرا به ساحل برساند.
اما از آن اربعین به بعد در هر بالا و پایین و چپ و راستی که بودم، اربعینش را پیش خودش گذراندهام. خودم هم نمیدانم چه میشود که هرسال حتی اگر خودم هم قصد و برنامهای نداشته باشم، برایم جور میکنند که راهی شوم؛ حالا یکسال دو سه هفته مانده به اربعین میروم و سه هفتهای در آنجا هستم و یکسال هم دو سه روز مانده قسمت میشود و کل سفر در پنج شش روز جمع. با اینکه فکر و ذکرم این سالها خیلی عوض شده و مثلا ترجمان و تایمز و پست و گاردین میخوانم و ناخنکی به جامعهشناسی و فلسفه و سیاست میزنم و ژست منتقد مصلح به خودم گرفتهام، ولی هرسال به نحوی اربعین را در کاسهام میگذارند و چند روزی همه این انتقادها و برداشتها و فکر و خیالها را رها میکنم روی میز کارم و میزنم به دل بیابان.
بلد نیستم برنامهریزی کنم و از چندماه قبل یا از بعد از عاشورا کل فضای مجازی و حقیقی را پر کنم از شور و شوقم برای رسیدن به حرم. حتی بعضی سالها قصد کردهام که هرطور هست نروم و به کارهای ماندهام برسم ولی خب من چه کارهام این وسط؟ خودشان دعوت میکنند، خودشان جور میکنند، خودشان هم حواسشان به کارهای مانده هست و خودشان بلدند کاری کنند که نه سیخی بسوزد و نه کبابی جزغاله شود. برنامهریزی و از شوق جان دادن باشد برای آنها که نقطه اوجی در این داستان داشتهاند. برای من شاید قرار نیست این داستان نقطه عطف و اوجی داشته باشد و همینطور افتان و خیزان پیش میرود. زیاد هم دنبالش نیستم، کار را فکر کنم دست خودشان بدهم بهتر صلاح را میدانند، اصلا منِ خراب را چه به صلاحِ کار؟