آن روزها چهارساله بودم. مثلِ هر کودک چهارسالهی دیگری، گرم بازی و چشیدن نخستین مزههای شیرینِ زندگی. این قاب مال آن روزهاست. این تصویر در روزی ثبت شده که حدود 40 روز از تولد چهارسالگی من میگذشت. تولد چهارسالگیام را به یاد ندارم، عکسی هم در آلبومهای خانوادگی از آن روز ندیدهام اما این قاب بعد20 سال هنوز اینجاست. کنار من، کنار تو.
این تصویر، اولین مواجههی جدی من با مسالهی «فلسطین» بود. به سختی تلفظ اسم پسرِ توی عکس را یاد گرفتهبودم و هربار فیلمش از تلویزیون پخش میشد، «محمد الدره» را صدا میزدم. پسری که دوازدهسالگیاش در روز 30 سپتامبر سال 2000 زیر آتش سربازان اسرائیلی جاودانه شد و هزاران کودک مثل من و مثل خودش و مثل تو را با «فلسطین» آشنا کرد.
سالهای بچگیام، روز قدس برای خودش بروبیایی داشت. یک مناسک رسمی خانوادگی بود. شالوکلاه میکردیم و در سرمای آن سالهایی که رمضان در میان ماههای سردِ سال میخرامید، مسیرِ نزدیکِ خانه تا دانشگاه تهران را قدم میزدیم و میرسیدیم به صف راهپیمایی. من کولهی کوچکی داشتم با یک بطری آب و یک دفتر نقاشی پر از خطخطی. موقع نماز جمعه که میشد و زیرانداز که میانداختیم توی بلوار کشاورز، من سرگرمِ بازی میشدم و مردم به حرفهای آقای هاشمی گوش میدادند. بعد نماز هم چندتا سوال از بابا دربارهی روز قدس و فلسطین میپرسیدم و به سختی، با سوادِ نیمبندِ شش-هفت سالگیام، «صهیونیست» را از روی بیلبوردهای شهری میخواندم و توی دلم آن اسرائیلیِ نامردی را که به محمد تیر زد، لعنت میکردم.
سالهای بعد که رمضان گرمایی شد و آمد به دلِ تابستان، من هم باید روزه میگرفتم. دیگر خبری از بطری آب نبود. باید پا به پای آدمبزرگها، مسیرِ حالا نهچندان نزدیکِ خانه تا دانشگاه را طی میکردیم و به راهپیمایی ملحق میشدیم. صبح جمعهی قدس، با صدای امیر تاجیک شروع میشد که میخواند:«یه مسجد، وسط دوتا مثلث اسیره» و وقتی میرسید به «یه کودک، زیر چکمهی سیاهی میمیره» یادم به محمد میافتاد. آخرِ ترانهاش هم یک طوری میخواند:«شتاب کن برادر، شتاب کن برادر» که آدم چارهای جز بلندشدن از خوابِ نازِ صبحِ جمعهی رمضانی و رفتن به راهپیمایی نداشت. البته فقط همین یکی نبود. چاوشی هم بعدها یک چیزِ تروتمیزی خواند برای فلسطین. یک جایی از همان ترانه بود که میگفت:« مرد فلسطینم چرا ساکت بشینم؟/ میجنگم و میسازمت زیباترینم». اینجای کار انگار صدایش از دلِ خانهای در قدس میآمد. خانهای لابد با نمای شیری و مشرف به قبهالصخره که با ترکیب سفید و طلاییِ هوشربای آن اقلیم، شبیه بهشت میشد. خانهای که بوی زیتون میداد.
توی راهپیمایی، گرم بود و آب نبود و دهانم کویر میشد. بعد یکی دوتا شعار، خسته میشدم. گاهی هم، شعارها را یکیدرمیان رد میکردم تا اندکقوّتی برای اذکار نماز باقی بماند. یکسال که با سید رفته بودیم راهپیمایی و سالها از شهادتِ محمد الدره میگذشت، توی دانشگاه نزدیکِ سایهی کوچکی زیرانداز انداختیم و تمام مدتِ خطبه را نوبتی رفتیم زیرِ سایه تا تشنگیِ ظهرِ گرمِ تابستان را در خنکای سایه حل کنیم. احتمالاً همانجا بود که توی دلم به آقا روحالله گفتم حاجی جان! آخر چرا ماه رمضان؟ این همه جمعهی اول و آخر توی دوازده ماهِ سال را رها کردید و عدل جمعهی آخر رمضان را برداشتید برای قدس؟ نمیدانستید رمضان از بعدِ شبِ قدر میافتد به سربالایی و دعای هرروزش «اللهم غشنی» میشود؟ حواستان نبود ما روزه اول دوم سومیها زورمان نمیرسد هم روزه بگیریم و تشنگی بکشیم، هم بیاییم راهپیمایی؟ مثلا روز قدس را ابتکار میکردید برای محرم و صفر بهتر نبود؟ امام هم از توی همان عکسی که دارد سیدعلیِ کوچولو-نوهاش- را میبوسد، زیرچشمی نگاهم میکرد و همین. توی نگاهش جوابم را پیدا میکردم و زیر سایهی کوچکِ نزدیکِ دانشگاه تهران، به محمد فکر میکردم و از خودم میپرسیدم یعنی وقتی تیرِ اسرائیلیها آمده سمتش، تشنه بوده؟ نبوده؟
راهپیمایی که تمام میشد، مسیرِ برگشت را با حداکثر سرعت ممکن طی میکردم تا تلافیِ ساعتها راهپیمایی و تحمل گرما را سرِ تختخوابم در بیاورم. معمولاً چُرتِ نمکیِ عصر جمعهی قدس ختم میشد به تکرار هزاربارهی «بازمانده» از تلویزیون. روح سیفالله داد شاد. چیزی گذاشت توی دامن سینمای ایران که حداقل تعداد آثار درستوحسابیای که با موضوع قبلهی اول داریم، صفر نباشد. توی خودِ تلویزیون هم اوضاع بهتر از سینما نیست. سروتهش را بگیری، چندتا سریالِ کلیشهایِ تاریخمصرفگذشته داریم و چندتا سریالِ عربیِ دوبلهشده که نام تمام پسرها تویشان محمد است. یعنی من دوست دارم اینطور باشد. وسطِ این برهوت اما «مدار صفر درجه» یک استثنا بود. هم آن وقتی که دوشنبهشبها ساعت 22:15 و همزمان با 90 پخش میشد دیدنی بود و هم تکرارهای هزاربارهاش. یک درام عاشقانهی استخواندار که در انتها، بدون شعار و کلیشه داستان تولد رژیم نامشروع اسرائیل را نرمنرم توی ذهن بینندهاش تثبیت میکرد. حالا که دوازده-سیزدهسال از پخش مدار صفر درجه گذشته و چیزی روی دستش نیامده، با خیال راحت میشود گفت این حجم از نگاه استراتژیک به یک سریال عاشقانه در صداوسیما اتفاقی بوده و حاصلِ فکر بکرِ یک آدمی که رفته و احتمالاً دیگر هیچوقت به جامجم برنگشته.
دمادمِ افطار، یله میشدم روی زمین و شمارش معکوسِ اذان را دید میزدم تا روزهی آخرین جمعهی ماه رمضان هم افطار شود. چُرتِ عصر جمعه، خستگیِ راهپیمایی را با خودش برداشته و بردهبود. کمکم توی خبرها، تصاویر هوایی حضور مردم منعکس میشد و پروندهی روز قدس میرفت تا سالِ بعدش. محمد اما هنوز و بعدِ افطارِ روزِ قدس و بعدِ عید فطر و بعدِ سینهزنیِ شبِ عاشورا هم توی سرم بود. هنوز هم هست. همانجا. تکیهداده به پدر. ترسِ توی نگاهش را از این فاصله هم میشود دید. چند لحظه بعدِ این قاب اما محمد دیگر نمیترسد. آرام روی پای پدرش خوابیده و فرشتهها دارند راهِ خانهی جدیدش را نشانش میدهند. خانهای شیری، از سنگِ مرمر، رو به قبهالصخره، کنار مسجدالاقصی، سرشار از بوی زیتون.
برای ورود به کانال پیامرسان تلگرام «مکتوبات هیأت الزهرا (س) دانشگاه شریف» کلیک کنید.