اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین
لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم
حسبنا الله و نعم الوکیل، نعم المولی و نعم النصیر
ثم الصلاة و السلام علی سیدنا محمد و آله الاطیبین لا سیما بقیة الله الاعظم روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء
اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً
تسلی دل محزون امام زمان سلام الله علیه، محضرشان صلوات بر محمد و آل محمد تقدیم کنیم.
آدمها وقتی در زندگی افقی خودشان هستند، یک دسته مسائل برایشان سوال و معمایی نیست. زندگی افقی یعنی همین معیشت، خوراک و پوشاک و همین زندگی که ضروراتش را تامین میکنیم. از وقتی یقظه و توجهی پیدا شد، زندگی عمودی شکل گرفت. زندگی عمودی جایی است که برای زندگیتان معنا پیدا میکنید، دنبال معنا هستید، دنبال هویتبخشی بهتر به زندگیتان هستید، به امیال فطریتان برسید، به خودتان برسید، بیرون و خانه و لباس و اینها محل توجه نباشند؛ این زندگی عمودی است. قرآن از آن به حیات تعبیر میکند، آن یکی را معیشت میگوید.
از وقتی که انسان پی معنا افتاد که یک مقدار زندگیاش را معنادارتر بکند، یک دسته معما برای انسان پدید میآید، معماهایی که در ظاهر امر ضد هم هستند و حالت پارادوکس دارند. انگار اگر این باشد، نمیتواند آن یکی باشد. یکی از آنها مرگ و زندگی است. شاید اساسیترین سوالی که برای زندگی معنوی شکل میگیرد، همین است. مرگ چیست؟ زندگی چیست؟ تا کجا زندگی است؟ از کجا مرگ است؟ برای آنهایی که در سطح معیشت هستند، جواب سادهای دارد؛ تا [وقتی که] روی زمین هستی، زندهای؛ وقتی زیر زمین رفتی، مرگ است. ولی آدم نمونههایی پیدا میکند که برایش معما میشود؛ انگار کسانی نیستند، اما بیشتر از ما هستند. مرگ چیست؟ زندگی چیست؟ این سوال از وقتی انسان بخواهد کمی زندگیاش را معنادار بکند، برایش جدی میشود. خیلی هم مهم است که انسان به این پارادوکسهای معنوی بپردازد، هم یک جواب تحلیلی پیدا بکند، هم ارزش دین و آیات الهی، اسوههای برتر خدای متعال را میشناسد که چقدر ارزشمند هستند. چون آنها همین تحلیلهای حکمی و فیلسوفانه را در یک افقی از عالم مجسم کردند.
شام عاشورا از چیزی حرف میزنیم که بهترین تمثالش عاشوراست. افقی بین زمین و آسمان باز کرده، آن چیزی که فیلسوفانه میشود دربارهاش حرف زد، مفسرانه میشود دربارهی آیاتش سخن گفت. او تمثالش داده، مجسم و عینیاش کرده که یک فرد عامی هم نتواند تکذیب کند. این سوال و معمای «مرگ چیست؟ حیات چیست؟» را در ذهن داشته باشید؛ هرجا مرگ هست، دیگر حیات نیست. هرجا حیات هست، مرگ نیست.
اما عاشورا جایی را به شما نشان میدهد که انگار مختصاتی در عالم است، مکانی از مکانهای عالم نیست، یک مکانت است؛ یک جای نیست، بلکه جایگاه است. بخاطر همین در ارض عراق نیست. هر کسی این درک را پیدا کند، این مکانت را مییابد. عاشورا یک مکانتی است که ثابت میکند مرگی وجود دارد که عین حیات است و یک حیاتی هم وجود دارد که عین مرگ است. مفاهیمی که ظاهرا ضد هم هستند و پارادوکس بنظر میآیند. مگر میشود مرگ حیات باشد؟ مرگ ضد حیات است!
چشمها را باید شست،
جور دیگر باید دید.
این جور دیگر باید دیدن، از همراهی با اولیای خدا است. اگر کسانی با اباعبدالله الحسین علیه السلام راه افتاده و کربلا آمده باشند، این را عیان و بالوجدان دیدند؛ ما هم اکنون در تمثال و افق تاریخ میبینیم. [این مساله از آن مسائلی است] که هیچ شکی در آن نیست و جزو بیّناتی است که همه گفتهاند.
چشمهی عاشورا را با هم مروری کنیم تا آبشار بلند عاشورا را در شام عاشورا بهتر ببینیم. چشمهی عاشورا در ماجرای صفین است. مرتبههای بالا دستی آب فرات که محل جنگ صفین واقع شده بود، یک بار توسط معاویه بر سپاه امیرالمومنین بسته شد. البته آن روز زن و بچه امیرالمومنین همراهش نبودند و تشنگی بر شش ماهه فشار وارد نکرده بود؛ امیرالمومنین با مردان جنگی بودند. اما در رویایی قبلی حزب اموی و حزب علوی که صفین بود، حزب اموی آب را بستند. وقتی آب را بستند و فشار تشنگی خود را نشان داد، امیرالمومنین سلام الله علیه یک خطبهای انشاء کردند که حتما این خطبه را که خطبه ۵۱ نهجالبلاغه است، ببینید. خطبهای است که هیجانات سپاه خود را بر میانگیزاند که آب را باز کنند. امیرالمومنین در این خطبه میگویند شما دو راه بیشتر ندارید، یا ذلت بپذیرید، یعنی تسلیم شوید که به شما آب بدهند ، یا شمشیرهای خود را از خون آنها سیراب کنید و راه آب را باز کنید. این خطبه اینگونه تشجیع کرده است.
از قضا اباعبدالله الحسین علیه السلام بعد از همین خطبه با یک عده ای سپاهی تشکیل می دهد و حمله می کند به شریعه و آب را باز میکند؛ یعنی ابالفضلِ صفین ، اباعبدالله الحسین است. حالا چشمه عاشورا کجاست؟ می فرماید «...فَالْمَوْتُ فِی حَیَاتِکُمْ مَقْهُورِین وَ الْحَیَاةُ فِی مَوْتِکُمْ قَاهِرِینَ...» این جمله زحمت درست می کند برای کلی آدم حکیم، برای کلی دانشکده که از آن در علوم انسانی استفاده کنند. تعریف جدیدی از مرگ و حیات می کند. آن سطح نازلی که در زندگی افقی معنا می کردیم که هر کس در روی زمین است، زنده است و هر کس در زیر زمین ، مرده است،[این تعریف جدید] کلا این پرده را پاره می کند. می فرماید مرگ آن است که وقتی شما زنده هستید، مقهور باشید، اراده خودت حکم نکند، یک اراده دیگری که آن را نپذیرفته ای، بر تو حکم کند.
ما در سلسله اراده ها، [گاهی] اراده خود را در اختیار یک کسانی قرار می دهیم. جایی در اختیار پدر، زن و بچه قرار می دهیم یا در اختیار رهبران الهی که قبولشان کرده ایم، قرار می دهیم اما یک خصوصیتی دارد؛ اول این که، عقلا بررسی کرده و پذیرفته ایم که اینجا باید اراده را تسلیم کنیم یا آن دستور را جداگانه بررسی کرده و پذیرفته ایم؛ دوم این که اراده خود را به اختیار به او داده ایم و جبری در کار نیست.
اما مقهور شدن چیست؟ مقهور شدن وقتی است که شما به آن اراده قاهر نمره منفی می دهید و می گویید او آدم درست و عاقلی نیست یا کسی مثل یزید است که فاسق و شارب الخمر است، حتی پایین تر از کف دین داری جامعه قرار دارد. هر عاقلی [یزید را] رد می کرد. تمام اقازادگان جهان اسلام، با یزید مخالف بودند؛ عبدالرحمن بن ابوبکر، عبدالله بن عمر، عبدالله بن زبیر، عبدالله بن عباس. معاویه نامه ای نوشته برای عبدالله های قریش؛ عبدالله بن جعفر، عبدالله بن عباس، عبدالله بن زبیر و چهار- پنج عبدالله دیگر قریش. همه مخالف بودند و می گفتند این ولایتعهدی بدعتی است که معاویه درست می کند و در اسلام نبوده که پسر جای پدر به شاهنشاهی بنشیند. صراحتا هم عایشه به زبان آورده و هم پسر ابوبکر به زبان آورده، به معاویه گفته قصد تو این است که این جا را هرقلی کنی، مثل روم کنی که پادشاهی بمیرد و پادشاهی دیگر جایش بیاید. این انتقال قدرت با تمام ابزار قدرت صورت می گیرد که مردم دیگر هیچ نقشی ندارند. دیگر بیعت های آزادانه ی نقطه عطفی نیست که وقتی یک خلیفه ای می رفت، مردم می نشینند برای خلیفه بعد فکری می کنند- حالا به شکل شورایی است یا به شکل عمومی که با امیرالمومنین بیعت شد.- نه، مردم در کانالی هستند که دیگر راهی بجز آن ندارند. انتقال قدرت از ده سال پیش صورت گرفته. مردم با یک خلیفه ی تراشیده شده از قبل، مواجهند. ماجرای ولایتعهدی یزید اقلا یک دهه زمان برده، بعضی گفته اند از ۴۴ هجری شروع کرده، اما آن چه مشهور در تاریخ است از ۵۰-۵۱ هجری شروع شده تا سال ۶۰ هجری که معاویه از دنیا می رود. یک دهه برایش تلاش شده، پول خرج شده، مخالفانش ترور شده اند، کارهای نمایشی انجام شده. پروژه عجیبی است و چقدر معاویه در این زمینه کار کرده.
آدمی به نام یزید که نمره مقبول ندارد، الان اراده اش بر جامعه قاهر می شود. امیرالمومنین در صفین فرموده «...فَالْمَوْتُ فِی حَیَاتِکُمْ مَقْهُورِین...» زنده ای، نفس می کشی، لباس می پوشی، خانه و مرکب عوض می کنی، نه تنها خرج زندگی افقی ات را تامین می کنی، بلکه بَرجش را هم تامین می کنی. نه تنها سفره ای داری که نان می خوری، نان خوب و چرب هم می خوری، اما مقهور هستی، یک اراده ای که وقتی خودت هم بررسی می کنی، می فهمی که من نباید در اختیار او باشم ولی او دارد غلبه می کند، او دارد با زور خود را به حکومت می رساند، این مرگ است.
حیات چیست؟ «... وَ الْحَیَاةُ فِی مَوْتِکُمْ قَاهِرِینَ...» حیات هم آن است که وقتی شما مُردی و ظاهراً نفس نمی کشی، اراده ات کماکان قاهر باشد و حکم فرمایی کند. حال نگاه کنید با این تعریف اباعبدالله زنده است یا نه؟ همان روز زنده بود یا نه؟ این چشمه عاشوراست. «هیهات مِنّا الذِّلّه» از اینجا متولد شد. «إنّی لَا أرَی المَوتَ إلاّ سَعادَةً وَ لَا الحَیاةَ مَعَ الظّالِمینَ إلاّبَرَماً» شناسنامه اش در صفین است. دقیقا همان جمله را [که امیرالمومنین در صفین گفتند، ابا عبدالله در عاشورا] دوباره ترجمه کرده: من مرگ را جز سعادت نمی دانم. کدام مرگ را؟ مرگی که حیات است و اراده در آن هست؛ مرگی که در آن قاهر است؛ در آن اراده ی خودش نافذ است؛ اراده اش نشکسته و مغلوب کسی نشده.
«...الحَیاةَ مَعَ الظّالِمینَ...» یعنی چه؟ یعنی حیاتی که در آن مقهورم، اسمش همراهش است: مع الظالمین، ظالم، غلبه، سلطان، با سلطه و زور من را به سمتی می برد؛ به تصمیمی می برد؛ «... إلاّبَرَماً...» این که حیات نیست؛ پس ریشه اش در خطبه ی ۵۱ نهج البلاغه است.
مقداری تامل فیلسوفانه بکنید؛ وقتی یک آدم معمولی -نه آنها که رشد می کنند و دارای حیات معنوی می شوند- می میرد و دیگر نفس نمی کشد؛ چرا واقعا و به درستی میگوییم مرگ [اتفاق افتاده]؟ به خاطر اینکه وقتی او را به خاک می سپاریم، غلبه ی مادون بر او ثابت می شود. این انسان از خاک است؛ ولی دارای یک ارزش افزوده ای شده است. یک خاکی که کوزه شده ،کجا و یک خاکی که انسان شده کجا؟! اگر همین الان ما را تجزیه کنند، به عناصر اولیه جدول مندلیف برمی گردیم؛ ولی با کلی ارزش افزوده مواجه ایم؛ دانشمند است؛ هنرمند، شاعر، سخنور، مهربان و نیکوکار است. این ها همه ارزش های افزوده ای است که سر این خاک سوار شده و البته روح الهی این کار را کرده است. اگر این آدم مقهور خاک شد؛ یعنی او را زیر زمین دفن کردند؛ خاک بر او غلبه کرد و او را به عناصر اولیه اش تجزیه کرد؛ هیچ چیز دیگری هم در عالم [از او] نماند؛ مرگ دقیقا همین است.
پس بیاییم تعریف مان را عوض کنیم: مرگ نفس نکشیدن نیست؛ مرگ غلبه کردن اراده ی مادون برماست. اگر عنصر مادون بر شما غلبه کند؛ شما دچار مرگ شده اید. یک نمونه اش را همه می شناسیم؛ مرگ آدم های معمولی، که نه اثر علمی برجا گذاشتند؛ نه سلسله شاگردانی تربیت کرده؛ چیزی در پشت سر خودش ندارد؛ یک آدم معمولی بوده که تمام شده و رفته.خاک بر او غلبه کرده و او را برگردانده به اجزای اولیه. خاک مادون او هست و [ارزش این انسان] خیلی بیشتر از خاک بود! این را همه می فهمیم که مرگی که اینجا می شناسیم؛ خاک در آن موضوعیت ندارد. شما به جای خاک هر مادونی را که قرار بدهی، مرگ است؛ مادون اخلاقی را هم اگر قرار دادی که کار خاک را بکند؛ [اگر بر انسان غلبه کند، او دچار مرگ شده است. در اصطلاح ورزشی] می گویند فلانی را خاکش کرد؛ یعنی روی زمین کشتی زد که دیگر نمی تواند تکان بخورد. [مرگ یعنی همین که] یک اراده ای جلوی اراده ی تو را بگیرد و تو را هیچ بکند و [در حالی که] مادون تو باشد؛ به لحاظ عقلانی، ارزشی، اخلاقی، انسانی.
[صرف نظر از مسائل اعتقادی و ارزشی ما] یزید به لحاظ ارزشی اندازه ی هیچ یک از افراد جامعه نبود. به جرئت می شود گفت در آن جامعه، نزدیک به همه مردم، بهتر از یزیدند؛ نزدیک هم که میگویم میخواهم احتیاط کنم؛ تقریبا همه بهتر از یزید هستند. پس به لحاظ ارزشی مادون است. یک سیاست مداری نیست که جور دیگر می اندیشد؛ غیر از آن جور که علی می اندیشد؛ تا بگوییم اختلاف، اختلاف اجتهادی است. نخیر، اختلاف در بّیناتی است که همه قبول دارند. چرا اباعبدالله نوک تیز نهضت خودش را سمت فسق یزید برده؟ برای این که مسئله اجتهادی نباشد. اختلاف فقط در الگوی حکومت داری ما و الگوی حکومت داری بنی امیه نیست؛ یزید بینات اسلام را زیر پا گذاشته، بلکه بینات انسانی را زیر پا گذاشته است.
گزارش عبدالله بن حنظله را که بعد از ماجرای عاشوراست، بخوانید. آن چیزی که حسین بن علی فریادش را کرده بود، اینها رفتند و بازدید کردند و برگشتند. عبدالله بن حنظله، پسر حنظله غسيل الملائكه است؛ کسی که در احد آمد و یک شب برای عروسیاش رفت و برگشت و بعد غسل نکرده شهید شد. فرشتگان الهی غسلش دادند و به غسيل الملائكه معروف شد. پس از اباعبدالله، پسر او هیئتی از مدینه برداشت و رفتند یزید را دیدند، یک کمیته تحقیق و تفحص بود. [در این گزارش] تعبیرش این است که تعجب میکنم چرا آسمان بر ما سنگ نمیبارد؟ من از پیش کسی میآیم که سگ باز، میمون باز و مشروب خوار است و با محارم خودش خلاف انسانیت رفتار میکند.
در روم هم این مدلی پیدا نمیشد. چون [یزید] یک موجود عجیب و اعجوبهای بود. امویها خیلی نژاد پرست بودند، در آخر هم هزینه همین نژادپرستی خودشان را دادند. حرکتهایی که علیهشان شکل گرفت، بیشتر عجمهایی بودند که از این عربیت و تعصب آنها اذیت بودند. [معاویه می خواست] ولیعهد خودش، یزید را میراثدار عرب جاهلیت بکند که مناسبات جاهلیت را بازتولید بکند. از طرف دیگر یزید از مادری بود که از یک خانواده مسیحی بود، در جوار روم بود و اصلا حجاز را ندیده بود. [یزید] یک اعجوبهای است؛ نجاستهای جاهلیت را دارد، نجاستهای مدنیت را هم دارد. یعنی هر چه در روم و کسرا نجاست فرهنگی به حساب میآید، در یزید هست؛ هر چیزی هم در بادیه جزء نجاستهاست، آن هم در او هست. چون در کودکی یک بار به بادیه فرستاده شد تا فصیح سخن بگوید و با عرب بادیه بنشیند، سنن عربی و زبان عربی را یاد بگیرد. سگ بازی و پرنده بازیهایش را از بادیه آورد، شب نشینی و مطربی، رقص و آوازش را از مدنیت روم و ایران.
اولین خوانندهای که پیش او خوانده، سائب خاثر است که فرزند یک اسیر ایرانی بود که آزاد شده بود. کسانی که اهل تاریخ موسیقی هستند میدانند، او نقطهی عطفی در موسیقی حجاز است. شبی معاویه دید یزید پیش او نشسته و شبنشینی دارند. بعداً معاویه گفت او را از دست نده، او را داشته باش و به او برس! از مدنیت ایران و روم اینطور چیزها را برداشته، از حجاز و بادیه هم آن چیزها را. مجموعهای از همهی پلشتیهاست. چیزهایی هم در او تولید شده که شاید خیلی هم در جای دیگر نمونه نداشته باشد.
چرا این مادون نیست؟ چرا خاک را مادون میگوییم، اما یزید را نمیگوییم؟ اگر این ارادهاش غالب شد، انگار من مقهور خاک شدم، انگار در دریا افتادم و غرق شدم. من در عالم برتر هستم یا آب؟ من. من هزار چیز دیگر دارم که آب ندارد؛ علاوه بر ارزش افزودههایم، می توانم بر آب سد بزنم، از ان برق بگیرم. ولی اگر آب مرا در سیل بلعید، ارادهی من را مقهور ارادهی خودش میکند. یعنی من مُردم. مرگ یعنی همین؛ یک مادون تو را ببلعد. خاک تو را ببلعد، آب تو را ببلعد، آتش تو را ببلعد. خب، یزید هم ما را ببلعد، همین اتفاق است. مثل سیلی در جامعه جاری شود و اجازهی نفس کشیدن به کسی ندهد. بگوید چون ما هستیم، چون ما غلبه داریم، چون ما جوخهی ترور داریم، هر کس مخالفت کند، او را میکشیم.
امام مجتبی و سعد ابی وقاص هر دو مخالف ولایت یزید هستند. هر دو در یک هفته کشته شدند. در حالی که بین سعد ابی وقاص و امام مجتبی زمین و آسمان فاصله است. سعد ابی وقاص، پدر عمر سعد، خودش از کسانی است که با امیرالمؤمنین هم بیعت نکرده است؛ نه با معاویه بوده، نه با علی بوده. چون احساس کردند در سرش سودای خلافت دارد، کشتند. خیلیهای دیگر [هم همین طور کشتند.] یک وقتی معاویه در همین اثنایی که میخواست یزید را سرکار بیاورد، یک نظرسنجی کرد که طعم دهان اهل شام با کیست؟ در نطرسنجیها معلوم شد که شامی ها عبدالرحمن بن خالد را دوست دارند. او یک شامی بود، اموی نبود. مدت کوتاهی نگذشت که دیدند عبدالرّحمن فوت کرد. (به یک شکلی هم افراد را از میان برمیداشتند که کسی هم متوجه موضوع نمیشد.) این همان سیل است! مگر سیل چیست؟ چیزی که میآید یک جامعهای را میبلعد و آزادی و اختیار یک جامعهای را میگیرد، فکوران و نخبگان را مثل یک قطعه سنگ به حساب آورده و بر آنها سلطه بورزد. اگر یک اراده مادون این کار را بکند، قبول کنید که این مرگ است. اباعبدلله الحسین (ع) هم همین را میفرمودند: «... وَ لَا الحَیاةَ مَعَ الظّالِمینَ إلاّبَرَماً ». زندگی کردن به این سبک، مرگ است. شما حالا ممکن است فردی را ببینید که 50 سال زندگی میکند، سفرهاش هم پهن است، ماشینش هم خوب است، خانهاش هم خوب است.[لزوما او زنده نیست.] اباعبدلله (ع) آمد این نگرش را درست کرد.
پس قاعده اول این شد که زندگی یعنی اراده داشتن، یعنی قدرت تصرف داشتن. شما به میزانی که قدرت تصرف دارید، زنده هستید. یک فردی که در کُما است، در علم پزشکی هم گفته میشود که حیات نباتی دارد، گویی مثل یک کنده درخت است. ما اگر میگوییم که او هنوز زنده است، برای این است که امید به برگشت او داریم. و اِلّا الان به اندازه یک نبات و یک درخت است و خودش را هم نمیتواند از یک پهلو به پهلو دیگر حرکت دهد. مرتبه بعدی کسی است که خواب است و می تواند از پهلویی به پهلوی دیگر شود. مرتبه بعدی کسی است که بیدار است. مرتبه بعدی کسی است که یقظه علمی برایش اتفاق افتاده و آمده مطالعه میکند. مرتبه بعدی کسی است که علمش را به کار گرفته است و دارد جریان اجتماعی میسازد و همین طور فرد زنده و زندهتر میشود. پس زندگی هر فردی به اندازه تصرف او و آن مقداری است که میتواند کار انجام دهد.
حیات چیست؟ حیات این است شخص اختیاراً با بررسی، با طیب نفس خود را تسلیم یک اراده مافوق کند. ارادهای که بیرون از این گنبد مینو است. ارادهای که روز و ایّام او را نمیپوساند و از بین نمیبرد، آن اراده خداوند متعال است. اگر اختیاراً خود را در مقابل او قرار دهیم و بپذیریم، ظل اراده او میشویم. هر چه او هست، ما هم هستیم؛ این حیات میشود. همان چیزی که در مورد حسین ابن علی (ع) میبینیم. واقعا او این را در کربلا نشان داد.
یک تابلویی که مربوط به همین صحنه و مرتبط با این شبها است میخواهم برایتان شرح دهم؛ داریم که آقا اباعبدلله الحسین (ع) در روز عاشورا تا ظهر خودشان به میدان نرفتند. منتظر بودند نماز ظهر شود، در زوال ظهر که باب رحمت الهی باز میشود، یک بار دیگر آنها را دعوت کنند، اگر نتیجه نداد آن وقت دست به شمشیر ببرند. با وجود اینکه گرما مدام توانها را کاهش میدهد و کار را سختتر میکند، از صبح تا ظهر، بیشتر خطبه می خوانند. این کار را در چندین نوبت انجام دادند. هر وقت هم که برای خطبه خواندن می آمدند، معمولاً لباس جنگی شان را در میآوردند و لباس پیامبر را بر تن میکردند و با عمّامه پیامبر بر سر و عبای پیامبر بر دوش، شروع به خطبه خوانی میکردند. در این صحنه او زنده است، نفس میکشد و ایجاد صوت میکند، کلماتی در ذهن مبارکش حاضر میکند، با صوت بیرون میاندازد تا به گوشها برساند.
در لشکر کوفه در این سی هزار نفری که بودند کمتر یا بیشتر، همه یکدست نبودند، یک عدهای به تعبیر کمیت اسدی، طِغام بودند؛ طغام، اراذل و اوباش اند. جنایتهای کربلا را اینها رقم میزدند، سرعت میدادند به سمت جنایت. [وقتی امام خطبه می خواندند] اینها شروع میکردند هو زدن. صد نفر اگر هو بکشند، دیگر صدای امام نمیرسد. الان به دید من و شما، امام زنده است اما صوتش به گوش کسی نمیرسید. فردا این سر مبارک سر نیزه وارد کوفه میشود (اینهایی را که میگویم، محققانه است، شیعه و سنی در آن اختلافی ندارند؛ در اینکه سر ابا عبدالله الحسین علیه السلام روی نیزه قرآن خوانده و حتی کدام آیه از سوره کهف را خوانده است، نه شیعه اختلاف دارد نه سنی. یعنی در تاریخ سنیها هم هست.) آنجا هم همهمه بود، آنجا هم هو و سروصدا بود، نوازندگی بود و کف میزدند، اما صدای حسین ابن علی (ع) به همهی گوشها رسید. [این که می گوییم امام] زنده است و به برکت ابا عبدالله (ع) در تاریخ های بعد دفاع مقدسها درست میشود، حشد شعبیها و دفاع از حرمها درست میشود، جای خودش؛ امام زنده است، همانگونه که مختصات زنده بودن پیش شماست! زنده کسی است که بتواند حرف خودش را به گوشها برساند. در کربلا نمیتواند برساند، چون اراده آنها غلبه دارد، طِغامشان سر و صدا میکنند. اما وقتی به آن مرگ برین شهید میشود، زنده میشود! تمام کوفه فریاد بکنند، باز صدای قرآن حسین (ع) را همه گوشها میشنوند، چون دیگر از این دو لب در نمیآید، دیگر با تارهای صوتی ایجاد نمیشود، اما صداست. فقط زینب کبری (س) نمیشنود، فقط امام سجاد (ع) نمیشنود، یک مکاشفه عارفانه نیست. مثل حاضر شدن فرشتگان برای لوطیان است که قوم لوط هم آنها را دیدند! ملکوت آمده است زمین! نه این که انسانها رشد کنند و بروند ملکوت، صدایی بشنوند. این اگر حیات نیست، پس چیست؟
حیات باید چکار می کرد با اباعبدالله تا ما بگوییم او زنده است؟ در شهر خود نگاه کنید، تهران، زنجان، در عراق، از الان تا اربعین، بیشترین تراکنش های مالی در این دو ماه متعلق به اباعبدالله هست یا نیست؟ زنده کسی است که پول خرج کند و معامله و داد و ستد کند. دو ماه بزرگترین کسی که معامله می کند، هم طرف خریدار و هم فروشنده، امام حسین است. حالا چه کسی مُرده و چه کسی زنده است؟ حتی با این ملاک های دم دستی که برای ما مهم است، صوت داشتن و پیام رساندن و معامله کردن، [امام حسین(ع) در] سطح بالایی از زندگی است. چرا این جور است؟ چون اراده خود را به صورت اختیاری تسلیم مافوق کرده.
[این تسلیم امام در برابر خدا] تابلوی زیبایی در کربلا دارد. خانواده به شدت هنرمند، فوق العاده حکیم و در عین حال عالی ترین هنرمندان روزگارند. صاحب عرفه است و صاحب عاشورا، یکی دعای اوست و یکی فعل او. در دعا و نجوایی که با خدای متعال کرده، گویی عاشورا را شرح انفسی داده و در عاشورا گویی آن چه که در عرفه خوانده بود و با خدا حرف زده بود، شرح آفاقی داده است. فرازها خیلی زیاد و متنوعند، یک جمله را با هم قرینه کنیم. تتمه دعای عرفه، جایی که از محاسن مبارکشان عین مشک آب، اشک می ریخت؛ بعد از دو ساعت مناجات ، آن هم به صورت ایستاده و اهل و عیال و اصحاب هم کنارش هستند، دست ها را بلند کرده «...إِلٰهِی هٰذَا ذُلِّی ظاهِرٌ بَیْنَ یَدَیْکَ...»، این ذلت حسین است که در مقابل تو آشکار است. همین آدم در آن بلندی عاشورا می ایستد و می گوید «هیهات منّا الذِّلّه» ذلت از ما دور است. چه کسی می تواند آن جا این را بگوید؟ کسی که به صورت اختیاری و انتخابی اراده مافوق را بر خودش پذیرفته، ذلیل خدا شده که الان ذلیل هیچ یزیدی نمی شود.
بر استان جانان گر سر توان نهادن
گلبانگ سربلندی بر ایمان توان زد
ابن ابی الحدید معتزلی ذیل همین خطبه ۵۱ که این جمله در آن است ««...فَالْمَوْتُ فِی حَیَاتِکُمْ مَقْهُورِین وَ الْحَیَاةُ فِی مَوْتِکُمْ قَاهِرِینَ...» در جلد ۳ شرح نهج البلاغه خود می گوید : سید اهل اِبای از ضِیم، اباعبدالله الحسین علیه السلام است؛ کسی که زندگی در زیر سایه شمشیر را به مردم نشان داد. اِبا یعنی نپذیرفتن؛ ضِیم چیست؟ ضیم، ظلم به علاوه ننگ است. یک وقتی مسافرت می روید و خدای نکرده دزد به خانه تان می زند و اموالتان را می برد، در این حالت ظلم کرده است. ولی یک وقتی خدای ناکرده، در خانه تان خوابیده اید و دزدی مسلح بالای سرتان بیاید و بگوید خانم تان دستش را بالا بیاورد و خودش النگوهایش را دربیاورد. همان مقدار طلا می برد ولی این ضِیم است، ظلم با ننگ. نفوس اَبیّه، نفوسی هستند که ننگ نمی پذیرند. باباهای یزید ظلم می کردند، ولی اگر یک اراده فاسقی مثل یزید سرکار بیاید، ضیم می ورزد؛ چون فاسق است. انها ظلم می کردند، بچه های مردم را می کشتند، بیت المال مردم را برای خود برمی داشتند ولی اگر یزید بیاید با ننگ این کار را می کند، ضیم می ورزد. نه این که باباهای او نمی کردند ولی ضیم [برای یزید فاسق] سیره غالب می شود. او وقتی با محترم ترین خانواده اسلام این کار را می کند، اگر مردم دیگر مخالفت کنند، چه بر سر آنها می آورد؟ وقتی سر حسین را در شهرها می چرخاند، اگر یک مخالفی از یک خانواده کمی نامحترم تر باشد، چه بر سرش می آورد؟ وقتی دختران رسول خدا را مثل کنیزان در شهرها می چرخاند، دارد به دهان همه مردم مشت آهنین می زند که حواستان باشد. اباعبدالله الحسین علیه السلام دقیقا در این نقطه ایستاده اند و نمی پذیرند، اِبای از ضیم دارد. همان کسی که می گوید «هیهات منّا الِّذلّه» در ادامه می فرماید «... یأبَی اللّهُ لنا ذلک و رسولُهُ...» خدا و رسولش اِبا دارد که ما ذلت را بپذیریم «...الْمُؤْمِنُونَ، وَ حُجُورٌ طَابَتْ وَ طَهُرَتْ، وَ أُنُوفٌ حَمِيَّه، وَ نُفُوسٌ أَبِيَّه...» خدا، رسول، مومنان، سینه های پاک، آدم های باغیرت و نفوس أبیّه تاریخ، از من نمی پذیرند اگر الان کوتاه بیایم. اراده باید قاهر بماند ، یزید باید مقهور شود. اقا، تعدادتان کم است؟ تو سر مخالفت خود بمان. بعداً هم جرات طوفان به کل کوفه می دهد. مقاومت جرات مندانه حسین بن علی، جرات طوفان به همه ضعفایی داد که یزید فکر می کرد با کشتن اباعبدالله، همه آنها را نابود می کند.