از آن زمان خیلی نگذشتهاست، شاید حدود ۴۰ سال پیش، در همین کرهی خاکی و در همین کشور نه در یک کهکشان دیگر، جوانانی در همین سن و سالهای ما بودند که مراقب نگاهشان و دلهاشان بودند. آنان انسانهای فضایی و عجیب و غریب نبودند؛ آنها فقط با توکل بر خدا در مقابل هوسهای نفسانی و شیطان، با ارادهی قوی و درست عمل میکردند و خود را در معرض ناپاکی قرار نمیدادند. حتی مراقب یک نگاه سادهی خود بودند که در باتلاق ارتباط با نامحرم نیفتند. این افراد از همین سرزمین و همعصر ما هستند و چه خوب است دربارهی این الگوهای شایسته و موفق و سبک زندگیشان بیشتر بدانیم که راه نجات ما در دنیای فعلی درک کردن و ادامه دادن راه آنهاست و ما چقدر شهدا را کم میشناسیم، کم یاد میکنیم و متأسفانه در روزمرگیها فراموششان کردهایم. امید است مطالب زیر ما را به سمت مطالعهی بیشتر دربارهی زندگی این قهرمانان ملی و دینی و شناختشان سوق دهد و با یاری خدا پیرو و ادامه دهندهی راهشان باشیم؛ چرا که راه را با این ستارهها میتوان پیدا کرد....
در اینجا بخشی از خاطرات همسر شهید حاج محمد ابراهیم همت، سرکار خانم ژیلا بدیهیان را دربارهی حیا و تقوای چشمان شهید حاج محمد ابراهیم همت میخوانید. در ابتدا به مقدمهای از نحوهی آشنایی، ازدواج و زندگی مشترکشان اشاره شدهاست.
تقوای چشمان چشم مجنون
مهمترین واقعهای که در زندگی من رخ داد، ازدواجم با همت در سال ۱۳۶۰ بود. در سال ۱۳۵۹، همراه عدهای دیگر از خواهران که همگی دانشجو بودیم، به صورت داوطلب به پاوه اعزام شدیم. در آنجا، همراه خواهران دیگری که در کانون فرهنگی سپاه و جهاد مستقر بودند، به کار معلمی و امداد رسانی در روستاهای اطراف پاوه پرداختیم. اولین بار او را در کردستان دیدم؛ در کانون مشترک فرهنگی جهاد و سپاه در پاوه. همان روز اول، جلسهای تشکیل شد که من هم در آن شرکت داشتم. در این جلسه بود که برای اولین بار با نام و چهرهی ابراهیم آشنا شدم. البته در آن زمان به «برادر همت» معروف بود. حاجی هم آن زمان در سپاه پاوه بود.
پس از دیدار اول و پس از یک سری اتفاقات، چند بار با واسطه و مستقیم خواستگاری کرد. در نهایت عقد ما روز بیست و دوم دی ماه سال شصت بود، یا به عبارتی هفدهم ربیع الاول، روز تولد پیغمبر (ص).
در آن دو سال و دو ماهی که با هم زندگی کردیم، من روز به روز تعجبم بیشتر میشد. چون ابراهیم را آدم [جدیای] میدانستم. اما در همان مدت کوتاه و بدون اینکه پیش هم باشیم به من ثابت شد که ابراهیم چقدر با آن برادر همتی که میشناختم و ازش میترسیدم فرق دارد؛ یعنی حتی با همهی آدمهایی که میشناختم فرق دارد. اصلاً محبتها فرق کرده بود. شاید خطبهی عقد از معجزههای اسلام است که وقتی جاری میشود محبت به دلها میآورد.
ابراهیمی که با چشم بسته راه میرفت و ما دخترها از تقوای چشمش حرف میزدیم کارش به جایی کشید که از زنش شنید «تو از طریق همین چشمهایت شهید میشوی.»
گفت: «چرا؟»
گفتم: «چون خدا به این چشمها هم کمال داده هم جمال.»
ابراهیم چشمهای زیبایی داشت. به این خاطر که حتی به یک نامحرم هم نگاه نکرده بود و همینطور در نیمههای شب بسیار گریه میکرد. خودش هم میدانست. شاید به خاطر همین بود که هیچوقت نمیگذاشت آرام بماند؛ یا سرخ از اشک دعا و توبه بود یا سرخ از خستگی روزها جنگیدن و نخوابیدن.
میگفتم: «من یقین دارم این چشمها تحفهای ست که تو به درگاه خدا خواهی داد.»
همین هم شد. وقتی که شهید شدند، سرشان از قسمت زیر چشم جدا شد. خدا چشمهای حاج همت را برای خودش میخواست. [ غروب ۱۷ اسفند ۱۳۶۲ در محل تقاطع جادههای جزایر مجنون شمالی و جنوبی سر از بدنشان جدا شد و به درجهی رفیع شهادت نائل شدند.]
خیلی از همین دختر کوچولوها میآمدند از من میپرسیدند: «این برادر همت چه کار میکند که نمیخورد زمین؟»
آخرش هم یادم رفت ازش بپرسم؛ شاید یکی از سؤالهایی که آن دنیا ازش بپرسم همین باشد. به نظر خودم این خیلی باارزش است که آدم حق عضوی از بدنش را اینطوری ادا کند به درگاه خدا. پاوه چشمهای مرا به خیلی چیزها باز کرد؛ به خصوص به چهرههای مختلف ابراهیم، به خصوص به محبتهایی که فقط شاید به من نشانش میداد...