میخوام خودمونی باشم. فکر میکنم اگر اینطوری باشه بهتر حس متن منتقل میشه. نوشتن درباره احساس یا عشق واقعاً سخت و سنگینه. هیأت، به خصوص از نوع دانشجوییش، هم مثل همین میمونه. به خاطر همین توصیفش سخت و قلم یک نویسنده واقعی و حرفهای میطلبه.فاطمیه سال 96 بود اگر اشتباه نکنم. ورودیبودن و غریببودن بین بچهها. تو خوابگاه تونستم تقریباً یه مقداری با سال بالاییها ارتباط بگیرم. یکی از بچههای 94 ای هوافضا دستم رو گرفت گفت بیا بریم هیأت دانشگاه. گفتم کسی رو نمیشناسم و روم نمیشه حقیقتاً! فکرش رو بکنید! بخوای بری تو دستگاه امام حسین (ع) و حضرت زهرا (س) بعد بگی روم نمیشه! خلاصه به هر شکلی بود رفتیم و انتظامات بیرون مسجد وایستادم. حس عجیبی بود هم حین مراسم و هم بعدش که بچهها دور هم جمع میشدن و صحبت میکردن. صمیمیت بینشون موج میزد. تا اون موقع همچین چیزی رو ندیده بودم جایی. طبیعتاً مثل هر کس دیگهای که تازه وارد جمع جدیدی میشه دنبال اون دوستم میرفتم و مدام سراغش رو میگرفتم! اون شب اینقدر شیرین بود با تمام خجالتهاش که شبهای بعدش خودم زودتر آماده میشدم و میرفتم سراغ رفقا تا بیان و بریم هیئت. بهقولمعروف نمکگیر شده بودم. الان با خودم میگم تا باشه از اینجور نمکگیریها.دیگه نمیتونستم خودم رو کنترل کنم. بین کلاس، بعد کلاس و خلاصه هر زمان خالی گیرم میآمد میرفتم مسجد و بعدشم دفتر هیئت. رفتهرفته رفقای اصلیم رو هم داخل هیئت پیدا کردم. کسایی که همهجوره و تو هر زمانی پیگیر حال و احوالت هستن. الان بعد 3 سال میتونم بهجرئت بگم: رفیق فقط هیئتیاش خوبه!
از روی کنجکاوی به جاهای مختلف هیأت سرک میکشیدم. اول رفتم تو کارای اجرایی، بعدش رسانه و از اواسط 98 هم مکتوبات. خلاصه جایی نمونده بود که پا نذارم. هرکدومش برای خودش یه دنیا خاطره و تجربهست که اگر بخوام بنویسم باید یه نشریه کامل رو بهش اختصاص داد!هرچی بیشتر میگذره و به روزهای آخر کارشناسی نزدیک میشم بیشتر حسرت این رو میخورم که چرا بیشتر و مخلصانهتر برای هیئت وقت نذاشتم. خدا کنه عمری باشه و لایق باشم. لایق نوکری ارباب و نوکرای ارباب...
میخوام خودمونی باشم. فکر میکنم اگر اینطوری باشه بهتر حس متن منتقل میشه. نوشتن درباره احساس یا عشق واقعاً سخت و سنگینه. هیأت، به خصوص از نوع دانشجوییش، هم مثل همین میمونه. به خاطر همین توصیفش سخت و قلم یک نویسنده واقعی و حرفهای میطلبه.
فاطمیه سال 96 بود اگر اشتباه نکنم. ورودیبودن و غریببودن بین بچهها. تو خوابگاه تونستم تقریباً یه مقداری با سال بالاییها ارتباط بگیرم. یکی از بچههای 94 ای هوافضا دستم رو گرفت گفت بیا بریم هیأت دانشگاه. گفتم کسی رو نمیشناسم و روم نمیشه حقیقتاً! فکرش رو بکنید! بخوای بری تو دستگاه امام حسین (ع) و حضرت زهرا (س) بعد بگی روم نمیشه! خلاصه به هر شکلی بود رفتیم و انتظامات بیرون مسجد وایستادم. حس عجیبی بود هم حین مراسم و هم بعدش که بچهها دور هم جمع میشدن و صحبت میکردن. صمیمیت بینشون موج میزد. تا اون موقع همچین چیزی رو ندیده بودم جایی. طبیعتاً مثل هر کس دیگهای که تازه وارد جمع جدیدی میشه دنبال اون دوستم میرفتم و مدام سراغش رو میگرفتم! اون شب اینقدر شیرین بود با تمام خجالتهاش که شبهای بعدش خودم زودتر آماده میشدم و میرفتم سراغ رفقا تا بیان و بریم هیئت. بهقولمعروف نمکگیر شده بودم. الان با خودم میگم تا باشه از اینجور نمکگیریها.
دیگه نمیتونستم خودم رو کنترل کنم. بین کلاس، بعد کلاس و خلاصه هر زمان خالی گیرم میآمد میرفتم مسجد و بعدشم دفتر هیئت. رفتهرفته رفقای اصلیم رو هم داخل هیئت پیدا کردم. کسایی که همهجوره و تو هر زمانی پیگیر حال و احوالت هستن. الان بعد 3 سال میتونم بهجرئت بگم: رفیق فقط هیئتیاش خوبه!
از روی کنجکاوی به جاهای مختلف هیأت سرک میکشیدم. اول رفتم تو کارای اجرایی، بعدش رسانه و از اواسط 98 هم مکتوبات. خلاصه جایی نمونده بود که پا نذارم. هرکدومش برای خودش یه دنیا خاطره و تجربهست که اگر بخوام بنویسم باید یه نشریه کامل رو بهش اختصاص داد!
هرچی بیشتر میگذره و به روزهای آخر کارشناسی نزدیک میشم بیشتر حسرت این رو میخورم که چرا بیشتر و مخلصانهتر برای هیئت وقت نذاشتم. خدا کنه عمری باشه و لایق باشم. لایق نوکری ارباب و نوکرای ارباب...
برای ورود به کانال پیامرسان تلگرام «مکتوبات هیأت الزهرا (س) دانشگاه شریف» کلیک کنید.