در خانهی ما رسم است که شب ۱۵رجب روضه داشتهباشیم؛ یعنی از همان سالهای اولی که اثاثها را پشت وانت ریختیم و به این خانه آمدیم، همین بودهاست. داستان از خیلی سال پیش شروع شده؛ من که آن موقعها کوچک بودم و خیلی چیزی از مراسمهای اول یادم نیست، ولی مبهم و در غبار تصویری دارم که قبل از اثاثکشی و وسط خانهی درگیر بنّایی و نقاشی و برقکشی با پدرم ایستادهام و پدرم میگوید: «نه اوستا اینجا اتاق نباید دربیاریم، اینجا برای هیأت باید یهسره باشه». یعنی خیلی قبلتر از ما، خیلی قبلتر از این که من کتابهایم را در کارتون موزی بچینم و معلوم باشد کجا باید پهنش کنم، جای هیأت در این خانه معلوم شده؛ معلوم بوده چای از کجا باید پخش شود، معلوم بوده ستونهای خانه قرار است زنانه را از مردانه جدا کند، حتی اتاق بچهها هم یحتمل از همان اول معلوم بوده. اینها هم همه در ذهن پدر من چرخیده و درست شده. من هیچکاره بودهام. من فقط دیدهام. دیدهام که هر بار ۱۵رجب، شب شهادت حضرت زینب، پدرم چارپایه میگذارد جلوی در؛ روی آن مینشیند و مهمان که میآید بلند میشود، به آنها خوشآمد میگوید، وقتی داخل شدند، کفش جفت میکند و دوباره روی چارپایه مینشیند. خم میشود و دست راستش را تکیهگاه چانهاش میکند و به در خیره میشود. این قاب برای من خیلی آشناست. من قد کشیدهام و بزرگ شدهام، پدرم موهایش سفید شده و هنوز ۱۵رجب دست زیر چانه به در خیره است؛ منتظر. بیشتر از همه در همین قاب و روی همین چارپایه است که موی بیشتر از پارسال سفید شدهاش به چشمم میآید. من فکر میکنم بهشت باید جایی باشد که فاصله نباشد، فاصله که نباشد انتظاری هم نیست. بگذریم؛ اینها را گفتم که برسم به اینجا که ول امسال فرق میکرد ۱۵رجب. از وزارت بهداشت و سازمانهای جهانی تا رئیسجمهورهای دنیا، همه بسیج شدهبودند که تجمع بیشتر از ۳ نفر اتفاق نیفتد و کسی بدون دلیل به خیابان هم پایش باز نشود؛ چه برسد به هیأت. از شما چه پنهان حتی مادربزرگ من هم با اینها همکاری میکرد و هر تجمع و مهمانی خانوادگی بیشتر از ۴ نفر (آن ۱ نفر را کوتاه میآمد!) را در گسترهی کل خانواده ملغی و فاقد اعتبار اعلام میکرد. هر جوری حساب میکردیم نمیشد باز ۱۵رجب خانه کیپ تا کیپ پر از مهمان شود و روضه برپا شود و بعد هم سینهزنی و دودمه و ... خب تو خوب میدانی که آدم تا چیزی دارد که قدرش را نمیداند؛ آن روزها که در خوابگاه دانشگاه جمع میشدیم و تا صبح بگوبخند میکردیم و کنارش درسی هم میخواندیم، کی فکرش را میکرد اینطور شود؟ آن روزی که ساعت ۱۲ شب در دانشگاه بعد از هیأت، پاچههایمان را بالا دادهبودیم و اسکاچ به دست تا کمر رفتهبودیم در دیگ و داشتیم تهش را میسابیدیم کداممان حساب چنین روزی را کردهبود؟ آخ که آدمیزاد باید از دست بدهد تا قدرش را بداند. و راستی حالا که پای حرف من نشستی بگذار بگویم که «لعنت به فاصلهی اجتماعی». گفتم که، بهشت جایی است که «فاصله» نباشد. من خیلی به فاصله فکر میکنم. بگذریم؛ میخواستم بگویم قبل ۱۵ رجب امسال ما هم نشستیم فکر کردیم که چه کنیم. پدرم هر جور مسأله را بالاپایین کرد، دلش نیامد روضه را تعطیل کند. آخر زنگ زد به مداح هیأت و گفت: «ما هر سال رسم داشتیم شب ۱۵ام برای حضرت زینب روضه داشتهباشیم، بیا امسال هم بخون. برا ما ۴، ۵ تا بخون. روضه تعطیل نشه.». شب روضه که رسید، من در اتاقم بودم؛ دیگر از آن پارچهها برای جداکردن زنانه و مردانه خبری نبود، دیگر از پرکردن سماور بزرگ هیأت خبری نبود. در سرم شاید داشتم سماور را پر میکردم، سیم بلندگو را میکشیدم، چای دم میگذاشتم؛ خودم در اتاق بودم ولی؛ ساکت. مداح که آمد رفتم پایین. غیر من ۵ نفر در هیأت بودند. دیگر خبر از آن سلام و احوالپرسیهای قبل هیأت نبود. روی زمین نشستم. مداح شروع کرد: «صل الله علیک یا امالمصائب...» در سرم بچههای هیأت شروع کردهبودند به گریه؛ خانه ساکت بود ولی. آخ که آدمیزاد تا از دست ندهد نمیفهمد. بلند شدم بروم چراغها را خاموش کنم. روضه پیش میرفت. به آخرهایش رسید: «در جای جای دلم جای پای توست | خوشم که حنجرهام نینوای توست...». در سرم بچهها اسم حسین را دم میگیرند و صدا زیاد میشود؛ خانه هنوز ساکت است یا من نمیشنوم حداقل. روضه که تمام میشود، بلند میشوم چراغها را روشن میکنم؛ در سرم صورت گلانداختهی بچهها را میبینم. روضه غریبانه واقعا سخت است. یک چای برای مداح میریزم؛ برمیگردم. کمی بعد جای خم شدن در دیگها و شروع کردن به شستن آنها، در اتاقم هستم؛ ساکت. قبول میکنم که از دست دادهام، که دور شدهام، که فاصله بیشتر شده. اینها همه در سر من گذشت فقط. این که در سر پدرم چه گذشت را من نمیدانم.
برای ورود به کانال پیامرسان تلگرام «مکتوبات هیأت الزهرا (س) دانشگاه شریف» کلیک کنید.