مکتوبات هیات الزهرا(س) دانشگاه شریف
مکتوبات هیات الزهرا(س) دانشگاه شریف
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

دل‌نوشته‌ای برای امیرحسین

یک سال است که دیگر این لباس های سبز خادمی را بر تن امیرحسین نمی بینیم. لباس هایی که شاید خیلی حواسمان به آن‌ها نبود اما ارزشی که امیرحسین برای این لباس ها قائل بود و خودش بین بچه ها تقسیم شان میکرد، حال این لباس‌ها را در نگاهمان متفاوت از قبل کرده و انگار رنگ و بوی دیگری برایمان دارد. گویی هر باری که این لباس ها و شعار نقش بسته بر آنها را میبینیم؛ دیگر فقط به یاد امیرحسین می افتیم و او و خاطراتش است که از جلوی چشمانمان می‌گذرد.

حال یک سال است که خاطرات لحظاتی را که با هم بودیم، مرور میکنیم. آدمی نبود که زیاد اهل سروصدا و هیاهو باشد؛ یا خودش را زیاد در معرض چشم این و آن قرار دهد. کارش را می کرد. حتی خیلی از اوقاتی که دیگران حلقه زده بودند و گرم صحبت بودند، امیرحسین را میان جمع نمی دیدی. احتمالا گوشه‌ای مشغول انجام کارهای باقی مانده بود.

در هیأت، بچه ها با هم برادرند. فرقی نمی‌کند از چه سن و سال و رشته و شهری باشی، همین که وارد هیأت می شوی، امام حسین علیه السالم طوری وحدت قلوب ایجاد می کند که نیاز به هر دلیل دیگر را از بین می‌برد. بچه ها هم معمولا همدیگر را به اسم کوچک صدا می زنند. او اما متفاوت بود، همیشه هرکس را که از خودش حتی یک سال هم بزرگتر بود، یک «آقا» پشت اسمش می گذاشت و صدایش می زد. و حالا ما ماندیم و دلتنگی برای ادبش و صدا زدن اسممان با لحن دلنشینش...

در آن روزها، دل‌های زیادی از گوشه و کنار این سرزمین به هم گره خورده بود. گویی امیرحسین در بستر هم خیری در این عالم ایجاد کرده بود؛ این را از سیل اشک و دعای کسانی که یک لحظه هم او را ندیده بودند و حتی اسمش را هم نشنیده بودند، می شد فهمید.

یکی از دوستان اصفهانی می‌گفت آن شبی که برای بازگشتش دست به دعا و مضطر بودیم، رفتم گلزار شهدای اصفهان تا از آنجا برای امیرحسین دعا کنم... دنبال آدرس مزار یکی از شهدایی بودم که شنیده بودم امام زمان عج به زیارت مزارش می روند... از یک جمع چند نفره – که البته آن ها را نمی شناختم - آدرس مزار آن شهید را پرسیدم و ایشان گفتند: «بیا! تا نزدیک آنجا با هم هم مسیریم.» توی مسیر به من التماس دعا می‌گفتند؛ منم می‌گفتم چشم، شما هم دعا کنید برای این رفیق ما که موقع سیاهی کنی این اتفاق برایش افتاده... و آنها بلافاصله گفتند: دانشگاه شریف؟ اینجا بود که تعجب کردم که این خبر و التماس دعاها تا کجاها که نرفته است...

خیلی دوست داشت در هیأت خدمت کند. هم به دوستان این مطلب را گفته بود؛ هم وقتی او را در لباس خادمی هیأت می دیدی که چه قدر با جدیت کار می کند، این را میفهمیدی. شاید راز رقم خوردن آخرین صفحه‌های عمر زیبایش در هیأت هم همین باشد. مگر در روایت نخوانده ایم که: «كَمَا تَعِيشُونَ تَمُوتُونَ وَ كَمَا تَمُوتُونَ تُبْعَثُونَ وَ كَمَا تُبْعَثُونَ تُحْشَرُونَ» همانطور که زندگی می کنید، می‌میرید و همان طور که می‌میرید، برانگیخته می‌شوید...

پدرش می‌گفت تا جایی که ازش برمی‌آمد، اهل کار خیر بود و سعی می‌کرد در کارهایش خلوص نیت داشته باشد. پارسال به دانش‌آموزی کنکوری، آموزش می‌داده تا دانشگاه خوب قبول شود. پدرش می گفت وقتی جواب قبولی‌اش آمد، از شدت خوش‌حالی اشک می ریخت.
پای کار اردوهای جهادی بود. سعی می‌کرد هر چقدر که دستش می‌رسد به دیگران خیر برساند. مهم‌تر اینکه به کارهایی که انجام می‌داد، قویاً اعتقاد داشت. هر کجا که بود، تا می توانست افراد را دعوت می‌کرد که در کارها کمک کنند. دانشگاه و مدرسه برایش تفاوتی نداشت. چند روزی که در بیمارستان بود، از جاهای مختلف به عیادتش می رفتند. این نشان می داد که بذر محبت را در دل‌های زیادی کاشته‌بود. به قول حاج قاسم شهید ما که می‌گفت: «شرط شهید شدن، شهید بودن است.» تمام تلاشش را می‌کرد که شهیدانه زندگی کند.

خیلی ها برای برگشتش دعا کردند. کارمان شده بود بیتوته در بیمارستان و ختم قرآن و ختم صلوات و قربانی کردن و زیارت عاشورا و روضه و دعا برای سلامتی او. می‌خواستیم سه‌شنبه آن هفته، روضه‌ی هیات هفتگی‌مان را به نیت شفایش بخوانیم. اما صبح، آن خبر رسید... ما ماندیم و داغ دلتنگی‌اش، و شرمساری در برابر خانواده بزرگوارش و آرزوی عروجی مثلش. ان‌شاءالله خداوند روح او را همنشین اولیاءش قرار دهد و ما را به او ملحق کند... حقیقتا وقتی به او فکر می‌کنیم، این ابیات پیش چشممان می‌آید:

ما سینه زدیم، بی صدا باریدند

از هرچه که دم زدیم، آنها دیدند

ما مدعیان صف اول بودیم

از آخر مجلس شهدا را چیدند...

شادی روحش صلواتی را هدیه بفرمایید.

امام حسیندانشگاه شریفخادم‌الزهراامیرحسین جیرانی‌زاده
مکتوبات هیات الزهرا(س) دانشگاه صنعتی شریف
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید