هیئت روستامون هیچوقت خانمها رو راه نمیداد، میگفت جا ندارم! یه شب حق داشتم برم و هر سال باید منتظر شب ۴ام محرم میموندم تا نوبت شام دادنِ خانواده ما بشه. اون شب اجازه داشتم برم. همون شبها هم داخل آشپزخونه به کمک میگذشت. شبهای تاسوعا هم با خانواده به امامزاده منطقه میرفتیم. صدای همهمه حرف زدن آدمها اونقدر زیاد بود که نه از مداحی چیزی میفهمیدی و نه از سخنرانی! اما به عشق ظرف شستن آخر مراسم میرفتم.
تهران که اومدم به همون سبک گذشته فکر میکردم فقط شبهای آخر باید هیئت رفت. آخرهای محرم بود و ترمکی بیش نبودم که با هیئت الزهرا آشنا شدم. مراسم خیلی متفاوت و جذاب بود! دیگه کسی بهت نمیگفت تو بچهای و تو دستوپا نباش! اینجا دقیقا همهکاره همین ما بچهمچهها بودیم. شام رو آخر مراسم و توی ظرفهای یکبار مصرف میدادند تا با خودت ببری، جالب اینکه اینجا دیگه سفره پهن نمیشد! صدای مداح و سخنران رو میتونستی بشنوی، دستهروی نداشتن! خیلی خیلی متفاوت! از اون متفاوتهایی که حسرتش یه سال به دلم موند تا محرم سال بعد که از روز اول محرم بخوام حضور داشته باشم.
اوایل خیلی خام بودم،خوب یادمه! حتی نمیدونستم چجوری نباید از دست مردم حرص خورد و این حجم آرامش خادمها برام عجیب بود. همیشه به مهدیه موحد و فاطمه حسینزاده میگممن کنارتون اونقدر یاد
گرفتم که شاید هیچ جای دانشگاه یاد نگرفته بودم.
اینجا کار واقعا هیئتی بود، هیئتی نه به معنای معمول کهموقع فشلشدنِ کار به کار میبرند؛ هیئتی بود چون کاری زمین نمیموند، گندکاریهای ناپختههایی مثل من به سرعت جمع میشد و به اعتمادبهنفسم اضافه میکرد. نابلدیات بلد میشد ولی خجالت نمیکشیدی. گذشت و گذشت و کمکم دیدم عه! دیگه هیئت الزهرا یه قسمت از زندگیم شده، از خودم میبینمش، جدی جدی ماها داریم میشیم اون نیروهای پیر هیئت روستا و خودمون رو در تصمیماتش دخیل میبینیم. (بامزه نیست یه جا نیروهای پیرش زیر ۳۰ سال سن داشته باشن؟)
بینابین این پیر شدن و سالهای آخر دانشگاهبودنم،کرونا اومد و گند زد به همه چی! حتی این دم آخری به هیئت رفتنم! بابا بیماری خاص داشت و از ترس مدتها بود که قرنطینه بودیم در حدی که حتی برای خرید موادغذایی هم بیرون نمیرفتیم و حالا این مسخرهترین حرکت بود که من در تهران بخوام هیئت برم و برگردم شهرستان مریضش کنم. نشستم و هی با خودم حسرت خوردم، حتی یه شب همخونهام به خودش اومد و دید نشستم به خاطر اینکه مراسم نمیتونم برم، گریه میکنم. قبل از شام غریبان رفتم به خانواده یه سری زدم که حداقل یکی دو شب بتونم مراسم هیئت رو برم. با این وجود، داخل حیاط دانشگاه وایستادم که مبادا مریض شم. خلاصه همون یکی دو شبی که بدو بدو غذاها رو بین مردم پخش کردیم، انگار برای ذخیره آرامش یک سالم کافی بود.