ویرگول
ورودثبت نام
مکتوبات هیات الزهرا(س) دانشگاه شریف
مکتوبات هیات الزهرا(س) دانشگاه شریف
خواندن ۵ دقیقه·۴ سال پیش

روضه خدام!

مادرم برایم تعریف می‌کند که وقتی داشتم به دنیا می‌آمدم، ظاهراً یک مشکلی برایم به وجود آمده‌بود که دکترها به او می‌گویند احتمال اینکه بچه زنده به دنیا نیاید، زیاد است! مادرم هم نذر می‌کنند که اگر بچه زنده و سالم به دنیا بیاید، هرسال روز ۲۱ ماه رمضان و شهادت امام علی(ع)، شله‌زرد بدهند. و متاسفانه یا خوشبختانه نذرشان قبول شد و ما پایمان را گذاشتیم به این‌دنیا و حالا هم هرسال مادرم یک دیگ بزرگ شله‌زرد می‌پزد و من و برادرم هم وظیفه‌ی پخش آن را برعهده داریم! خلاصه از همان بدو تولد، زندگی ما به ائمه گره خورده‌است. یک مداحی‌ای سیدمجید بنی‌فاطمه دارد که من خیلی دوستش دارم. در جایی از آن می‌گوید:‌ «کوچیک بودم که مادرم حرز تو گردنم می‌بست. وقتی محرم میومد لباس سیاه تنم می‌کرد». یادم می‌آید که وقتی بچه بودم با خانواده هیاتی می‌رفتیم که زمین فوتبال بزرگی کنارش قرار داشت و من هم که آن‌موقع بچه بودم و چیزی از روضه و حرف‌های سخنران متوجه نمی‌شدم، می‌رفتم در آن‌زمین فوتبال و با بقیه‌ی بچه‌هایی که آنها هم مثل خودم بودند(!) کلی بازی می‌کردیم.

یادم نیست از چندسالگی بود ولی از یک جایی به بعد، با خانواده به هیات‌الزهرا(س) دانشگاه شریف می‌آمدیم. چون هم منزل‌مان نزدیک بود و هم برنامه‌ی خوب و جمع‌و‌جوری داشت. هیچ‌وقت یادم نمی‌رود؛ وقتی ماشین‌مان را پارک می‌کردیم در خیابان آزادی، آن هم در فاصله‌ای بسیار دور از در مسجد، به خاطر نبود جای پارک، با یک حالت مملوء از غرور به خانواده می‌گفتم: «ایشالا یه روز اینجا قبول میشم و ماشین‌مون رو می‌بریم داخل دانشگاه که دیگه نخوایم انقدر پیاده‌روی کنیم». (آن موقع فکر می‌کردم که دانشجوها می‌توانند ماشین‌شان را داخل دانشگاه بیاورند!)

خلاصه که خدا کمک کرد و شریف قبول شدیم. کم‌کم توفیق نصیب‌مان شد که در فضای هیات نوکری کنیم. هیچ‌وقت یادم نمی‌رود اولین‌بار محرم سال ۹۵بود که رفتم در بخش کشیدن غذا و وظیفه‌ی بستن در غذاها را به عهده گرفتم. همان شب‌ها بعد از تمام‌شدن کار کشیدن غذا، می‌رفتیم در قسمت آبدارخانه مسجد و شروع می‌کردیم به شستن دیگ‌های غذا. با اینکه شاید بعضی از شب‌ها حدود ۴۰ تا دیگ به سمت آبدارخانه روانه می‌شد و نیرو هم آنقدری زیاد نبود ولی نمی‌دانم چرا بچه‌ها اصلاً خسته نمی‌شدند و انگار نه انگار که چندساعت است که دارند با آبجوش و سیم ظرف‌شویی به شدت به جان دیگ‌ها می‌افتند و سفیدشان می‌کنند. آن انرژی‌ای که داشتند، اصلاً کم نمی‌شد. جداً لحظات نوکری در هیات از بهترین لحظات زندگی‌ام هست و حاضر نیستم با هیچ‌چیزی عوضش کنم.

آن‌اوایل سعی می‌کردم که بروم و جاهای مختلف مسجد را ببینم و بفهمم هرکس در حال چه کاری است. در طول مراسم تقریباً هرجایی داخل یا حتی خارج مسجد، در خیابان محاسبات دانشگاه یا خیابان آزادی که قدم می‌زدم، چندنفری مشغول کار بودند. از در مسجد که می‌خواستم وارد بشوم، بچه‌هایی را می‌دیدم که مشغول فروش کتاب بودند. نمایشگاه کتابی که فکر می‌کنم خودشان درستش کرده‌بودند. وارد مسجد که شدم، یک عده مشغول پهن‌کردن موکت داخل حیات بودند. چون داخل مسجد پر شده‌بود و دیگر جای نشستن نبود. خودم را به هر ضرب و زوری به انتهای مسجد رساندم. یک‌اتاقی وجود داشت که بعداً فهمیدم به آن، اتاق صوت می‌گویند. جایی که به نوعی مقر رسانه‌ای هیات محسوب می‌شود و بچه‌های رسانه آنجا کارهایشان را جلو می‌برند. از تنظیم صوت و کارگردانی تصویر بگیر تا پخش زنده و انتخاب عکس‌هایی که گرفته‌بودند برای گذاشتن در کانال.

مراسم که تمام شد، دیدم یکی از بچه‌ها میکروفون را دستش گرفته و می‌گوید: ‌«روضه‌ی خدام، ضلع غربی مسجد» دو، سه نفری هم هستند که دست بقیه را می‌گیرند و آنها را از کارهایی که بعد از مراسم روی زمین مانده‌بود، جدا می‌کردند که بروند برای روضه‌ی خدام. یک نفر هم دست من را گرفت و برد ضلع غربی مسجد. جالب بود همان آدم‌هایی که دم در داخل نمایشگاه کتاب یا در حیاط موقع انداختن موکت یا داخل اتاق صوت دیده بودم را کنار خودم دیدم. آدم‌هایی که حین مراسم انقدر سرشان شلوغ بود که نتوانسته‌بودند از روضه استفاده کنند، حالا دور هم جمع شده‌بودند. کم‌کم چراغ‌ها هم خاموش شد و یکی از خود بچه‌ها شروع کرد به خواندن. نمی‌دانم چرا ولی انگار جنس روضه‌ای که می‌خواند با بقیه‌ی روضه‌ها فرق داشت! جنس ناله‌های بچه‌ها با چیزهایی که قبلاً در مراسمات هیات دیده و شنیده‌بودم، فرق داشت. اصلاً انگار نَفَس جلسه با بقیه‌ی جلسات فرق دارد. بهت عجیبی من را گرفته‌بود. روضه‌ها که فرقی نکرده‌بودند. پس چه چیزی بود در آن‌جلسه که این‌گونه‌اش کرده‌بود؟ روضه تمام شد. دوباره چراغ‌ها را روشن کردند و بچه‌ها کم‌کم رفتند برای شام و من ماندم و بهتی که می‌دانستم تا مدت‌ها با من باقی می‌ماند.

دلم گرفته واقعاً و نمی‌دانم امسال شرایط چه می‌شود و این کرونا می‌گذارد دوباره دور هم جمع بشویم یا نه؟ یک شعری هست که این روزها مدام با خودم زمزمه‌اش می‌کنم:

گر بنا نیست ببخشید، نبخشید اما

دست ما را به محرم برسانید فقط

هیات الزهرا سدانشگاه صنعتی شریفنشریه حیاتسرویس روایت هامونمحمدمهدی گرجی
مکتوبات هیات الزهرا(س) دانشگاه صنعتی شریف
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید