به نام خدا
جهت سلامتی تعجیل در فرج امام زمان صلوات ختم بفرمایید.
مؤمن؛ سرسخت با دشمن و رحیم با دوستان
خداوند متعال در آیات آخر سوره فتح به ما مسلمانها توصیفی از رسول خدا (ص) را یادآوری میکند. میفرماید که «مُّحَمَّدٌ رَّسُولُ اللَّهِ وَالَّذِينَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَمَاءُ بَيْنَهُمْ... (فتح - ۲۹)»: محمد (ص) رسول خدا است و این ویژگی را دارد که کسانی که با او هستند و خود او، نسبت به کفار بسیار شدید هستند. محکم و استوار، با استقامت. و از آنطرف «رُحَمَاءُ بَيْنَهُمْ»، نسبت به همدیگر، مهربان هستند. دلسوز هستند. این سخن خدای متعال، در آیات دیگر به یک عنوان دیگر آمدهاست. یکی از سورههای دیگر قرآن، از این سوره قلم هست. در آنجا خدای متعال، در یک اتفاقی که کفار مکه از پیامبر (ص) میخواستند که یک مدتی حداقل یک مقدار کوتاه بیاید نسبت به بت پرستی، و یکجورهایی، یکمقداری اینها یک بخشی از بتپرستی را بپذیرند، در عین حال کفار هم پیامبر (ص) را به رسمیت میشمردند و حاضر بودند که نسبت به پبامبر با مهربانی و عطوفت رفتار کنند. اما خدای متعال در این آیات به جد به پیامبر (ص) اصرار میکند که اجازه ندهد در این مسأله که بتپرستی است، ذرهای مسلمانان کوتاه بیایند. «وَدُّوا لَوْ تُدْهِنُ فَيُدْهِنُونَ (قلم - ۹)» یک عده فقط دوست دارند همه چیز را روغنمالی کنند. این «تُدْهِنُ فَيُدْهِنُونَ» آن چیزی است که ما در فارسی بهش میگوییم ماستمالی کردن. خدای متعال اصرار دارد که اگر پیامبر (ص) قرار باشد ذرهای کوتاه بیاید ماستمالی کردن است. یعنی یک اساسی، یک چیز مهمی را اینها بخواهند حذفش کنند یا تغییرش دهند و خود این بزرگترین آفت است. یکجاهایی خداوند متعال اصلاً کوتاه نیامدهاست. اصلاً کوتاه نیامده و از مسلمانان هم به جد خواستهاست که ذرهای کوتاه نیایند. ببینید صریحاً خداوند متعال در این آیات اینجوری میفرمایند که «إِنَّ اللَّهَ لَا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ...(نساء - ۴۸)» خدا هیچوقت کسی بهش مشرک باشد را نمیبخشد. «...وَيَغْفِرُ مَا دُونَ ذَلكَ (نساء - ۴۸)» ولی بقیه گناهان را میبخشد. چرا اصرار دارد خدای متعال یک نوع شرک و نوع بتپرستی را نپذیرد و نبخشد؟ در حالیکه خیلی از ماها شاید یک ذره بهمان فشار بیاید یا یک ذره طرف مقابل بخواهد یک امتیاز به ما بدهد حاضر میشویم از خیلی از آرمانهایمان در دست بکشیم. سخت است. خیلی سخت است. و مطمئنا در این مسیر هم خیلی تلفات داده میشود. اینها صراحتاً در قرآن بهش اشاره شده است. «...رِبِّيُّونَ كَثِيرٌ فَمَا وَهَنُوا...(آلعمران - ۱۴۶)» یک عالمه، خداوند متعال میگوید پیامبرانی آمدند و پشت سر این پیامبران مؤمنینی آمدند، اینها ذرهای کوتاه نیامدند و ذرهای سست نشدند! ذرهای سست نشدند و ذرهای کوتاه نیامدند.
گذشتن از محبوب، از ویژگی مؤمن واقعی به خدا
یک شخصی آمد محضر امام صادق (ع)، روایتش در احتجاج مرحوم طبرسی است. آمد پیش امام صادق (ع) بهش گفت که آقاجان یک آدمی میشناسم که خیلی کارش درست است. برای آقا سوال شد؛ از کجا فهمیدی کارش خیلی درست است؟ گفت خیلی نماز میخواند. گفت شاید از روی عادت دارد نماز میخواند، معلوم نیست که عاشق باشد. گفت که نه من دیدم اهل مجاهدت در راه خداست، خیلی مجاهدت میکند. گفت شاید از روی عادت باشد. گفت آقا اهل روزه است، اهل خلوت است. گفت اینها هیچکدام دلیل نمیشود. گفت آقا چه دلیلی لازم است تا بفهمیم آن آدم مؤمن ست و آن آدم کارش خیلی درست است. شاید برای شما تصورش هم سخت باشد ولی امام میفرماید ببین چه چیزی را دوست دارد، عاشقش است، ولی وقتی امر خدا میآید میتواند آن را کنار بگذارد. اگر این خصوصیت را داشت این آدم مؤمن است. یعنی آدم عاشق یک چیزی است ولی به خاطر خدا کنارش بگذارد. این نیاز به استقامت دارد نیاز به صبر دارد. نیاز به این دارد که آدم با خودش کلنجار برود. امام صادق (ع) فرمود اینجا معلوم میشود که چه کسی مؤمن است و چه کسی مؤمن نیست. چون خیلی از آدمها دارند بر اساس یک عادتی اعمال و مناسک دینی را انجام میدهند هیچ وقت در دلشان هیچ اتفاقی نیافتاده، به خاطر همین از اینجا میروند یکجای دیگر کاملا تغییر میکنند. خیلی از آدمها در ایران که بودند بچه خوبی بودند، اهل خیلی از مناسک بودند، رعایت میکردند. همین که کشورشان عوض شد رفتند یک کشور دیگر کاملا رنگ باختند، کاملا سرسپرده آن فرهنگ شدند، وقتی ازشان میپرسیدی که چرا؟ میگفت خب دیگر، بالاخره. هرجایی یک فرهنگی دارد یک چیزی دارد که ما باید براساس اون زندگی خودمان را بچرخانیم. چرا اینجوری شد؟ چون حاضر نشد استقامت کند، حاضر نشد تحمل کند. حالا ببین وقتی داریم میگوییم شهید بابایی در آمریکا که دارد درس میخواند و دارد دوره آموزشیاش را میبیند. شبها دیروقت که میشد، از فرط اینکه، بالاخره آنجا شرایط خوبی نداشت و نیازهایی را پیدا میکرد، میآمد شبها میدوید در وسط آنجا که خسته و کوفته بشود بعد برود بخوابد. که آن حسهای منفی ازش خارج بشود. میگفت خدایی که آمریکاست با خدایی که در ایرانست هیچ فرقی ندارد. همان خدایی که مادرم میگفت خدای من و توست، همان خدا هم در آمریکا هست، خدا رحمت کند شهید چمران را. میگفت که - پدر و مادر متوسطی داشت دیگر- پدر و مادرش اهل یکی از روستاهای ساوه، آمده بودند تهران و با سختی هم بزرگشدهبودند این خانواده. مرحوم شهید چمران میگفت که آن سالهایی که ما میرفتیم که برویم. خب آن موقع شاگرد اول کلاس فنی بودم و بعد بورسیه شدم برای آمریکا. میگفت رفتم پیش مادرم ازش پرسیدم مادر، نصیحتی فرمایشی دستوری چیزی داری برای من؟ گفت یک چیز. مصطفی میروی، هرجای دنیا خواستی برو، فقط یک چیز؛ خدا را فراموش نکن، کاری نکن که خدا ازت ناراضی باشد، همین یکدانه، هرجای دنیا رفتی خدا به همرات، ما هیچگونه ناراحتی ازت نداریم و دعاگوت هستیم. گذشت. سال فکر کنم چهل و سه و چهار و اینها رفته دیگر ایشان.
دقیق یادم نیست، ولی فکر میکنم در همان سالها رفت. تا بعد از انقلاب برگشت، خیلی سال است. آمد سر مزار مادرش چون مادرش آن سالها فوت کرده بود و داییشان هم از جملهی آن دانشجویانی بود که دولت آن دوره و حکومت شاهنشاهی دنبالش بود تا او را دستگیر کند چون فعالیتهایش در آن ور را خبر داشت، و دنبالش بود تا او را دستگیر کند. ایشان نتوانست بیاید. وقتی برگشت رفت سر قبر مادرش، و نشست و اشک ریخت؛ میگویند این جمله را بهش گفت؛ گفت: مادر داشتم میرفتم مرا یک نصیحتی کردی، به همان خدایی که میپرستیدی و منم او را میپرستم هیچوقت نصیحت تو را فراموش نکردم، و همیشه همانجوری بودم؛ استقامت کردم، استقامت کردم.
استقامت؛ سنجه ایمان فرد
ایمان انسان بر اساس استقامتش است، بر اساس ابتلائاتش است، بارها و بارها ائمه فرمودند کسی حدیث ما را میفهمد که حتما یا ملک باشد، فرشته باشد؛ آن هم نه یک فرشتهی معمولی، فرشتهی مقرب، یا نبی مرسل باشد؛ خودش پیامبر برانگیخته بر مردم باشد یا نه اگر مؤمن است، «...عَبْدٌ امْتَحَنَ اللَّهُ قَلْبَهُ لِلْإِيمَانِ...» ، آدمی حرف ما را میفهمد که مؤمنی باشد که قبلش بارها و بارها آزمایش شده و در همهی آزمایشها سربلند بیرون آمدهباشد. امتحان خودش را پس دادهاست. کجا قلب انسان امتحان میشود؟ جایی که انسان عاشق یک چیزی است، گرایشش به یک چیزی است، دلش یک چیزی را میخواهد ولی بخاطر امر خدا حاضر میشود از گرایشش بگذرد. از آن چیزی که دلش میخواست بگذرد. من اینها را دارم میگویم خودم سرتاپا، نسبت به این امر واقعا وحشتزده ام؛ واقعا سخت است، واقعا سخت است. گفت که طرف خودش شکمش سیر است، نمیداند چه خبر است. ما باید برسیم به آن نقطه که یک جایی بر اساس یک اتفاقی باید از خودمان چشم بپوشیم و آنکاری را که خداوند متعال خواستهاست را انجام دهیم. آن جا معلوم میشود چقدر انسان مؤمن است و چقدر انسان نسبت به خدای متعال غیرتمند است. حالا جمع کنم عرایضم را سخنم همین بود، دهلوی آن شاعر قرن ۸ای که از شاعرسرایان خیلی عالی است؛ دیوانش را ببینید، یک سخنی دارد آنجا، میگوید «کیست در انجمن محرم عشق غیور...» میگوید در دنیا کی است که مدعی میشود، من عاشقانه خدا را دوست دارم؟ هیچکس نمیتواند این ادعا را بکند. عشق غیرتمند این است که برای معشوقت، ذرهای کم نگذاری و هر چه میخواهد را برایش تامین کنی. میگوید در این جهان نسبت به خدا عاشق غیور هستم.
کیست در انجمن محرم عشق غیور ما همه بی غیرتیم، آینه در کربلاست
میگوید هر چه آدم آمد، غیور نبود، فقط کربلا، میگوید برو آنجا ببین همهچیزش را داد، دار و ندارش را داد، خودش، فرزندانش، خاندانش، ناموسش، همهی تیر و تبارش را یک روزه و یک شبه و یک ماهه، همه را به باد داد، فقط به عشق خدا؛ هیچ چیزی این وسط نبود، هیچ چیزی! همهی آبرو و حیثیت و زندگی و نسل و تبارش را داد، فقط به خاطر اینکه امر خدا را انجام داده باشد. آن، عاشق غیور است. آن، عاشق غیور است. حسین جان، حسین جان، حسین جان؛ الان است که آدم میفهمد چرا هر کسی که کربلا میآید، این قدر به او میچسبد. این قدر حال به او دست میدهد. هر کسی و هر جوری باشد، وقتی کربلا میآید، یک حال و هوای دیگری دارد. چرا؟ چون خدای متعال، اینجا را حریم امن خودش قرار داد. در جغرافیای کربلا، امام حسین (ع) کاری کرد که این جغرافیا، خاکش یک خاک دیگر شد. آسمانش یک آسمان است. نفسی که در آنجا میزند، یک نفس است، و انسانهای زیادی آنجا رفتند و به واسطهی سیدالشهدا آزاده شدند؛ آزاده شدند. خدا رحمت کند، یک پیرمردی در قم بود؛ خیلی اهل دلی بود، میگفت:«من را این جوری نگاه نکن! من در جوانیام یک کارهایی میکردم، ولی امام حسین (ع) من را آزاد کرد.» میگفت:«کربلا رفتم، هشتاد-هفتاد سال پیش، کربلا که رفتم، دل و ذهن و روحم و همه چیزم، همه چیزم را امام حسین (ع) تنظیم کرد.» این برکت خاک کربلاست، چرا؟ چون مردی آنجا روی خاک افتاد که هر چه داشت و نداشت، برای خدا هزینه کرد و دیگر چیزی برای خودش نگذاشت! حالا ما میمانیم که چرا؟
از دست دادن فرزند برومند؛ گوشهای از ایثار امام حسین (ع)
این جملهی امام حسین(ع) است، فرمود چه؟ «اللّهم إنّی اُشهِدُک...» خدایا! تو را شاهد میگیرم، «قَد بَرَزَ إلَیک، غُلام أشبَهُ النّاس، خَلقاً و خُلقاً و مَنطِقاً» خیلی این حرف عظیمی است! امام، دست به محاسنش گرفته، نگاه به آسمان میکند، میگوید:«خدایا! تو شاهد باش که من یک جوان دارم که شبیهترین مردم به رسول خدا (ص)، خَلقاً و خُلقا و مَنطِقاً. این را دارم میفرستم! خدایا! خدایا! برکت را از اینها بگیر که نسل من را این طور تباه میکنند!» وقتی علیاکبر(ع) رفت، به میان میدان رفت، امام حسین علیهالسلام یک لحظه صدایش را شنید میان میدان فریاد زد:«عَجِّل القُدوم!» بابا! زود بیا! خودت را برسان. اینجا بود که ابی عبداللّه آمد، کنار جنازهی آقا علی اکبر(ع) نشست، سر علی را به دامن گرفت، دید دلش آرام نمیشود، چهکارکند؟ سر علی را به سینه چسباند، بازهم آرام نشد، خم شد و صورت گذاشت روی صورت فرزندش، ابتاه، ابتاه، بابا، بابا، بابا تو رفتی و راحت شدی از همّ و غم دنیا، اما ماند، ماند بابای پیرت میان این همه دشمن، «عَلَی الدّنیا بعدك العفا...»، بابا بعد از تو دیگر خاک بر این دنیا، دیگر این دنیا برای پدرت رنگ و لعابی ندارد، بعد از تو دنیا برای من زندان است، بابا. آنقدر ابیعبدالله جانسوز آنجا گریه کرد، آنقدر جانسوز با علیاکبر نجوا کرد، که یک موقع دیدند عمهی سادات دارد میآید، آمد آمد آمد، تا رسید کنار ابیعبدالله خودش را انداخت روی جنازهی علی اکبر، «یا أخیّاه وابن أخیّاه» ، نگفت پسر برادرم، نگفت علیاکبر، اول گفت «یا أخیّاه»، یعنی ای برادرم؛ حسین، حسین، کارت سخت شد داداش، من تو را میشناسم. ای وای از دل تو که امروز نشستی کنار جنازهی علیاکبرت.
روضه انتهایی
به کجا میروی ای یوسف لیلا پسرم گرگ بسیار بود در دل صحرا پسرم
به خودِ آقا دلم برای کربلاش پر میکشد، آقا نگذار ناکام بمانیم، نگذار... راهش را باز کن یاحسین (ع).
{بابا میروی لیک بدان...}
بابا داری میرویا، برو. ولی یک چیزی را بدان و برو
{میروی لیک بدان خون پدر گردن توست.}
به یاد لحظههایی که برای امامحسین علیهالسلام خیلی سخت گذشت چراغها را خاموش کنیم، گفت بابا میری، ولی بدان بابا بعد از تو دیگر دوام نمیآورد، بابا دیگر به تیغ شمر نیازی نیست، جگرم پاره پاره شد بابا... بابا... بابا... این صحنهها را که دشمن دید، تازه آمد جگر ابیعبداللّه را آتش بزند، دور تا دور این جنازه را گرفتند، هر کسی یک جوری زبان به شماتت ابی عبداللّه باز کرد، هر کسی یک جور زخم زبان زد، اما آنجا عباس بود، آمد، هر جوری بود، برادر را از جنازهی علی اکبر(ع) بلند کرد، میان خیمهها آورد، جوانان بنیهاشم آمدند، جنازهی علی اکبر(ع) را در هوا دیدند، به خیمهها برگرداندند، اما وقتی ابی عبداللّه کنار نهر علقمه نشست، هیچ کس نبود، عباس (ع) روی خاک، هیچ کس نبود ابی عبداللّه را به خیمه برگرداند، آنجا گفت:«عباس! کمرم شکست! چارهای برای من نماند.»
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم.