ویرگول
ورودثبت نام
مکتوبات هیات الزهرا(س) دانشگاه شریف
مکتوبات هیات الزهرا(س) دانشگاه شریف
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

شب، تنهایی، دل بی‌قرار

اینجا کجاست؟ فکر کنم باز هم گم شده‌ایم. اما، گوش کن، چه نوای غریبانه ولی آشنایی! کمی جلوتر می‌رویم. «وأَسأَلُـکَ الأَمـان یَومَ یَفِـرُّ المَـرءُ مِن أَخِیـه وَ أُمِّـه وَ أَبِیـه وَ صـاحِـبَتِـهِ وَ بَـنِـیه» چه کسی در این سکوت شب چنین سوزناک به مناجات با یار نشسته است؟ «مَـولایَ یا مـولای أَنتَ القَـویُّ وَ أَنا الضَّـعِیف وَهَل یَرحَــم الضَّـعیف اِلّا القَویّ» این صدای کیست؟ چقدر آشنا به نظر می‌رسد! به راه خود ادامه دادیم ولی صدا قطع شد. صبر کن، صدای قدم برداشتن کسی می‌آید... پشت دیواری پنهان شدیم. نگاه کن. درست می‌بینم؟ او علی (ع) نیست؟ به راستی خودش است. پس آن صدای علی (ع) بود که با وجود آنکه دلاوری‌اش زبانزد دوست و دشمن بوده اظهار ضعف می‌کند، وا عجبا! عجله کن. همراهم بیا. دارد دور می‌شود. اما آنچه بر دوش دارد چیست؟ پشت در خانه‌ای ایستاد. صاحب آن خانه را می‌شناسم. بیوه‌ای است که همسرش در جنگی همراه با علی (ع) کشته شد و با فرزندانش اینجا زندگی می‌کند. اما این وقت شب علی (ع) را با او چه کار؟ از کیسه‌ی بر دوشش مقداری خوراکی بیرون آورد و بر در گذاشت و رفت. حقّا که علی (ع) است. روزهایی که علی (ع) همدم پیامبر (ص) بود، دوستان زیادی اطرافشان جمع بودند اما پس از فوت پیامبر (ص) و شهادت دختر ایشان، تنها همدم و همراه و محبوبۀ مولا، علی (ع) بیش از هر زمانی تنها شده است. صدای مبهمی می‌آید. خوب گوش کن. راجع به علی (ع) می‌گویند. این صحبت‌ها بوی خون می‌دهند. می‌خواهند علی را بکشند. می‌گویند او نماز نمی‌خوانَد! امان از این قوم! امشب علی (ع) را تنها گذاشته‌اند و بعدها پسرانش را.

هوا بسیار تاریک است. علی (ع) را نمی‌بینم. این بار واقعاً گم شده‌ایم. بدون امام حتماً گم می‌شویم. نه نه، خوب گوش کن. صدای گریه می‌آید ولی مطمئنم که صدای یک زن نیست. انگار مردی می‌گرید. مرد و گریه؟! آری مرد است. حتماً خیلی تنها و شکسته است که این وقت شب می‌گرید. به دنبال صدا برویم تا شاید بتوانیم به صاحب صدا کمک کنیم. عجیب است. صدا از سمت چاه می‌آید اما کسی آنجا نیست. ترسان به سمت چاه رفتیم. برای اطمینان از آنکه کسی در چاه نیفتاده است، سَرم را در چاه خم کردم که ناگهان در آن سقوط کردم و خود را در اتاق خویش یافتم. بیدار از خواب ولی غرق در رویا. چه رویایی! صدای دعای سحر از رادیوی مادربزرگ در خانه پیچیده بود. حال عجیبی داشتم. مناجات سحرگاهی مادربزرگ و «عظم البلاء»ای که زمزمه می‌کرد، سبب تکرار چند کلمه در ذهنم شد؛ شب، تنهایی، دل بی‌قرار و امام بی یار...

انگار دستی ناشناخته گلویم را می‌فشرد. باری بر دوشم سنگینی می‌کرد. مگر می‌شود مردی 1186 سال منتظر مانده باشد اما نتواند 313 همراه پیدا کند؟ تنهایی این خاندان دردی قدیمی ست. دلم برای شما تنگ است آقا جان... اکنون که سحر است و وقت مناجات، مبادا از ما پیش یار شکایت کنید؟ گفتم شکایت، می‌شود من هم گله‌ای کوچک داشته باشم؟ پس تا به کی چشم به در، منتظِر منتظَر بمانیم؟ آقا جان درست است که جوانیم امّا، نکند دیر شود؟ ای کاش جدّتان حسین (ع) رابطۀ امام و مأموم را به ما نمی‌آموخت که توقّع‌مان بالا نرود. نمی‌شود حرّ سپاهتان باشیم؟

ای کاش عدالت و آرمان‌شهری را که علی (ع) ساخته بود، مورّخان نقل نمی‌کردند.

یک نفر عین علی (ع) می‌رسد از راه آخر/ یک نفر هست از این قوم که برمی‌گردد

ان‌شاءالله...

هیات الزهرا سدانشگاه صنعتی شریفنشریه محتشمامیرالمومنینفاطمه رضوانی
مکتوبات هیات الزهرا(س) دانشگاه صنعتی شریف
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید