ویرگول
ورودثبت نام
مکتوبات هیات الزهرا(س) دانشگاه شریف
مکتوبات هیات الزهرا(س) دانشگاه شریف
خواندن ۵ دقیقه·۴ سال پیش

عشق در یک قاب

دنیایی جدید

چشــمانم را کــه بــاز کــردم نــور خورشــید را از میــان بــرگ درختــان می‌دیــدم کــه بــه صورتــم می‌تابیــد، صــدای آواز گنجشــک‌هــا، آوایــی آرامــش‌بخــش را مجســم می‌کــرد و دســتان مهربانــی کــه مــرا در آغــوش گرفتــه بودنــد و نوازشــم می‌کردنــد. کمــی دورتــر را کــه نگریســتم، دیــدم در دنیایـی جدیـد قـدم گذاشـته‌ام.

مـن بـودم و مـن.

تـا چشـم کار می‌کـرد دنیـا پـر بـود از ناشـناخته‌هـا؛ آدم‌هایـی کـه تصـوری از چهـره واقعیشـان نداشــتم، از رفتــارهایــی کــه معنــی درستشــان را نمی‌دانســتم، از راه‌هایــی کــه شــناختی از درسـتی و غلطـی آنهـا نداشـتم، از بـی‌تجربگـی تصمیـم و انتخـاب و از تقابـل عقل و احسـاس...

بــرای شــناخت و فهــم همــه ایــن‌هــا، نیــاز بـه زمـان داشـتم. زمانـی بـرای بـزرگ‌شـدن و تجربــه‌کــردن و شــناختن و فهمیــدن. امــا بــه تنهایــی قــادر بــه انجــام همــه آنهــا نبــودم. مــن بــرای ایــن دنیــا هنــوز کوچــک بــودم. بایــد کســی در کنــار مــن دختــر می‌بــود تــا همیشــه بــه او تکیــه کنــم، کســی کــه همیشــه مطمئــن باشــم هســت، کســی کــه تــهِ تــه دلــم، عشــق و علاقــه‌ی بــه او پشــتوانه تمــام احساسـات دیگـرم باشـد و کسـی کـه مثـل کـوه پشــتم باشــد!

عکس از Luca Upper
عکس از Luca Upper


عشق عمیق

وقتـی بـزرگ شـدم، وقتـی کـم کـم داشـتم یاد مـی گرفتـم عقل و احساسـم را در دسـتانم بگیرم و بـا نگاهـی درسـت بـه تمـام آن ناشـناخته‌هـا نزدیـک شـوم وتجربـه کنـم؛ بایـد محکـم قـدم برمی‌داشــتم. دختــر بایــد ســتون‌هــای محکمــی داشــته باشــد تــا پشــتوانه و اطمینــان خاطــرش باشــد، بایــد قلبــی باشــد کــه همیشــه و در همــه حــال جایــی بــرای یــک دختــر در آن وجــود داشــته باشــد.

بسـیاری از مـا تجربـه‌ی خوانـدن ایـن دعـا را داریم: «اللهــم اجعــل نفســي مطمئنــة بقــدرك، راضيــة بقضائــك، مولعــة بذكــرك ودعائــك، محبــة لصفــوة أوليائــك، محبوبــة فــي أرضــك وســمائك، صابــرة علــى نــزول بلائــك، شــاكرة لفواضــل نعمائــك...» بــه تعبیــری ایــن انســان اســت کــه از خــدا می‌خواهـد در ایـن دنیـا، هـم حبیـب باشـد هـم محبـوب؛ هـم عاشـق باشـد و هـم معشـوق... و چـه عشـقی عمیـق‌تـر از دختـر و پـدر در یـک قـاب.

سیاهی بوم

یـادم مـی‌آیـد روزهـای نوجوانـی‌ام را سـپری می‌کــردم. آن روزهــا حســاس‌تــر از هــر زمــان دیگـری بـودم. هـر حرفـی مـن را بـه فکـر فـرومی‌بــرد و می‌توانســتم تــا ســاعت‌هــا از جملــه‌ی سرشـار از افتخـار نزدیکـی، خوشـحال باشـم و یــا مثــل آن روز آخــر آذر، همــه‌ی ســیاهی‌هـای عالـم را در یـک حـرف در قلبـم بریـزم... .

چهارشــنبه صبــح بود. قــرار بــود بــه مناســبت برنــده‌شــدن در یــک مســابقه بــا چنــد نفــر از آشــنایان، دور هــم جمــع شــویم و یــک روز پــرخاطــره بســازیم.

مــن و بابــا زودتــر از همــه در پــارک بودیــم و درحـال آمـاده‌کـردن خوراکـی‌هـا بـرای پذیرایـی از مهمـان‌هـا. سـاعت 11 بـود و هنـوز چنـد نفـری نرسـیده بودنـد. ماهـم مشـغول عکـس گرفتـن بودیـم. همیشــه دلــم می‌خواســت یــک عکــس خانوادگـی روی میـز کنـار تختـم داشـته باشـم و هـر شـب قبـل از خـواب بـا عشـق بـه آن خیـره شــوم تــا در خــواب فــرو روم. امــا قســمت ایــن بــود کــه همــه‌ی عکــس‌هـای مـا دو نفـره باشـد... مـن و بابـا کنـار هـم زیــر درخــت ایســتاده بودیــم و لطافــت گرمــای نور خورشــید صورتمــان را نــوازش می‌کــرد.

-آماده‌اید؟ یک....دو....سه «تلیق»!

و یــک عکــس دونفــره‌ی دیگــر بــه آلبــوم خاطراتــم اضافــه شــد. ســریع بــه ســمت دوربیــن رفتــم تــا ببینــم عکــس قشــنگمان چطــور شــده. درحـال دیـدن عکـس‌هـا بـودم کـه صـدای حـرف‌هایـی کـه در لابـه‌لای خنـده‌هـا از آدم‌هــای پشــت ســرم مــی‌آمــد، حواســم را پــرت کـرد. صحبـت دربـاره مـن بـود. دربــاره دختــر تنهایــی کــه همیشــه در آرزوی داشـتن عکـس سـه نفـره روی میـز کنـار تختش اسـت تـا هـر شـب قبـل از خـواب آن قدربـه آن نـگاه کنـد تـا خوابـش ببـرد. و تمام آن روز قشنگ برای من سیاه شد. انـگار کسـی یـک سـطل رنـگ سـیاه را روی بــوم نقاشــی شــده کــه در حــال تکمیــل اســت بریــزد! از آن لحظـه بـه بعـد دیگـر نتوانسـتم لبخنـد بزنــم، بابــا هــم فهمیــده بــود در قلبــم چــه می‌گــذرد و مــن در چشــمانش می‌دیــدم کــه امیـد بـه آرامـش خیـال مـن داشـت کـه قلـب پـر از اشــکم، ســرریز نشــود! ســعی کــردم آن قــدر خــوب تعادلــم را حفــظ کنــم تــا حتــی یــک قطــره اشــک هــم از قلبــم نریــزد. چنــد روزی میشــد کــه تمــام ایــن خاطــره را لحظــه‌لحظــه بــرای خــودم مــرور می‌کــردم و وقتـی بـه قسـمت دوربیـن و دیـدن عکـس‌هـا می‌رســیدم، بالشــم خیــس می‌شــد و مــن در خــواب فــرو می‌رفتــم.

نرگس صبحگاهی

صـدای بسـته‌شـدن در اتاقـم را شـنیدم و بـا بـوی گل نرگـس چشـمانم را بـاز کـردم. بلنــد شــدم نشســتم و دیــدم روی میــز کنــار تختــم، یــک دســته گل نرگــس اســت. بابــا می‌دانســت چقــدر گل نرگــس دوســت دارم. دسـته گل را کـه برداشـتم تـا جلـوی صورتم بیـاورم، پاکـت زیـر آن توجهـم را جلـب کـرد. در پاکت را باز کردم. یــک قــاب دونفــره از مــن و بابــا کــه زیــرش نوشــته بــود: «دخترکم، تا وقتی من هستم، تو هیچ وقت تنها نیستی. دوستت دارم، بابا»

و مــن فهمیــدم هیــچ عشــقی عمیــق‌تــر از دختــر و پــدر در یــک قــاب نیســت.


۱ : زیارت موسوم به «امین الله»

برای ورود به کانال پیام‌رسان تلگرام «مکتوبات هیأت الزهرا دانشگاه صنعتی شریف» کلیک کنید.

هیأت الزهرا سدانشگاه صنعتی شریفنشریه ریحانهعمیقا شادمطهره فرحمند
مکتوبات هیات الزهرا(س) دانشگاه صنعتی شریف
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید