دیروز یکی دو ساعتی تا غروب خوابم برد ، خواب های آشفته زیر آسمان مشوش و بلاتکلیف غروب به کنار ، این طور وقت ها می دانم یک شب بیداری کامل در انتظارم است تا نکند به خیال خواب ناسازگار غروب و سرحالی تصنعی اول شب ، نماز صبح را خواب بمانم. بیدار می مانم تا گوشی اذان حزینش را بخواند ، روی نبضم عطر غلیظ یاس بزنم که تا وقت راه افتادن به طرف دانشگاه ، کمرنگ و کمرنگ تر شود و حال نیایشش روی نبضم و در سر خودم بماند. نماز بخوانم و به انتظار بمانم و بعد روی پنجه ، بوی خنک سپیده را از پنجره ی قد بلند اتاقم به درون بکشانم.. صبح است. دلهره ی صبح و شروع یک روز در بسته برای من قدیمی و هموار نمی شود ، مگر به بسم الله هایی که مادر و مادربزرگ یادم داده اند و شاید من هم یک روز صبح ، معلم این بسم الله ها به دختر ناصبور و نگرانم باشم. " بسم الله الرحمن الرحیم " ؛ یک بار دیگر دست و رو می شویم و کتری برقی را روشن می کنم ، انگار بسم اللهی که خواندم یادم داده که شاید وقت نکنی خودت از این چای بنوشی اما سهم خانواده ات هر صبح از استکان های چایی که تو برایشان می ریزی و بوی گلاب و آشنایی می دهند ، یک ماجرای دیگر است. حتی اگر خودت در این سهم شریک نباشی. شاید دست دیگری در این خانه ، به چای های صبح ، عطر گل و درخشندگی بلور ندهد. فکر می کنم چه خوب است که می توانم در عرض شصت ثانیه این قدر کلمه ی گرم و صمیمی ببافم و دلخوش به خیال وسیعتر از واقعه ام باشم. الحمدلله که دخترم و بوی گلاب می دهم. قابل خانواده را ندارد. آب جوش و مشتی گل محمدی و چند خلال بهارنارنج.
حالا نوبت خودمان است. حضرت دختر که من باشم ، با حواس جمع که مبادا صدای چوب ناهمگون کشوهای آرایشی ، اهل خانه و به خصوص پدر را که دیشب از خستگی شام نخورده خوابش برده بود بیدار کند ، شانه و گیره های باریک و کوچک را در می آورم ، روی زمین می نشینم و دانه دانه گیره ها را به لطف شانه جوری روی سر تنظیم می کنم که روسری صاف و محکم تا انتهای روز بایستد و دست و فکر حضرت دختر را مشغول سر و شکلش نکند.
می آیم با موهایم خداحافظی کنم و روسری روی سر بیندازم که آفتاب را می بینم که روی شیشه های عطر می رقصد و انگار از روی دریای صورتی به دریای طلایی و از طلایی به اقیانوس آبی می پرد و روشن و خاموششان می کند. دلم عطر خنک می خواهد. آفتاب صبح مثل ظهر کلافه نمی کند اما نمی دانم چرا کلافه شده ام. شاید هم وانمود می کنم که کلافه شده ام تا کاری کنم که عاقل را پشیمان می کند! برای خنک شدن و حتی به جان آوردن صورت بی خواب شب گذشته ، آب خنک و مسواک و نعنا کافی ست. موهای من شراره های آتش نیست اما آن قدر دوستشان دارم که زودتر روسری را دورشان منحنی کنم و محکم و قدر یک روز طولانی قاب بگیرم. روزهایی که تا غروبش کلاس داریم را بیشتر دوست دارم ، عرصه ی وسیعتری است برای کشاکش من با این حال خوبم.
صحنه ای که چادر عربی روی شانه ام قرار می گیرد را مثل سکانس های برتر ، هر صبح به دقت وارسی می کنم. انگار لحظه ها کندتر می گذرند تا من قهرمان قصه ی صبح ها باشم که با افتخار آخرین مرحله ی این دوی هر روزه را قاب می گیرد و یک نفر چادر مشکی را مثل مدالی از سر تا پای به قواره اش می اندازد. بوی یاس در مشامم می رود و می آید. خیالم راحت است که کسی جز خودم شاهد رفت و آمد این نسیم لطیف نیست و بار دیگر شده ام درختی در حیاط مسقف که باران معطر وضو به گونه هایش خورده و سر به زیر دارد و دل به آسمان.
خواب اهل خانه را می بوسم و در خیالم شاهزاده ای می شوم که اجازه گرفته بی نگهبان و خدم و حشم به دل شهر برود. غرور یک شاهزاده را دارم وقتی خم می شوم و پاشنه ی کفشم را می کشم.
انگار با غرق شدن ظرایف کار و شیرینی هایش باز یادم رفت که خدا بهترین نگهبانم است ، اگر من امروز هم بهترین نگهبان نفسم باشم. " بسم الله الرحمن الرحیم ". به نام تو ، خدای عطر گل ها و دریاها.