جان آدمیزاد هم مثل هر چیز دیگری قبض و بسط دارد. با گرما منبسط میشود و با سرما منقبض. تابستان، فصل گرما، روحِ آدم انبساط دارد. دوست داری خودت را بیرون بریزی و تفریح کنی و جیغ بزنی و نفس عمیق بکشی و لذت را حواله کنی به بندبندِ وجودت. عاشقِ این میشوی که قرار بگذاری با رفقا و بزنی به دشت و کوه و استخر و بازار. دلت غنج میزند برای میوههای ترشِ سرخ و شبهای کوتاهِ پرشور. حال تابستان، حالِ آدمهای برونگراست. درست برعکسِ زمستان که بهشتِ درونگراهاست. سرما، آدم را فرو میبرد به خودش. جسم و روح را منقبض میکند. فصل سرد، نیروی ربایش قدرتمندی دارد به درون. شبهای طولانی و بادِ سوزناک، جان میدهد برای گوشهای نشستن و نگریستن و گاهی، گریستن. زمستان، فصلِ دلشکستههاست. فصلِ روحهای خسته و جانهای آشفتهی تشنه.
حال زیارت هم، از فصلی به فصلِ دیگر، فرق میکند. زیارتِ زمستان، توفیر دارد با سایر فصلها. جنسش، جنس دیگری است. پیچیده در میان شاه و کلاه، آدم طور دیگری میرسد به حرم. سوزِ سرمای استخوانسوز مشهد که بخورد به دست و صورتِ زائر، حالِ دیگری دارد برای زیارت. زمستان، فصل زیارت منقبضهاست. فصل زیارت آنهایی که دلی شکسته را سرِ دست گرفته و از میان دانههای ریز و سردِ برف، بالا گرفتهاند رو به گنبدِ طلایی و خیره شدهاند به خورشید که:«با دلی شکسته آمدم... ای پناه دلشکستگان... ای غریب مهربان طوس.... ای امیدِ جانِ خستگان...»
زیارتِ زمستانِ مشهد، از آن چیزهایی است که برای دانشآموزجماعت شبیه رویاست. وسط درس و امتحان و تست و کنکور، کِی فرصتِ مشهدرفتن پیدا میشود؟ باید آن دوران بگذرد و لذتِ دانشجوشدن برود زیرِ دندانِ آدم تا کمکم زمان برای دیدارِ زمستانیِ مشهد، جا باز کند و رخ نشان دهد. «پابوس عشق» برای هرکس که دانشجو شده، یک فرصت خاص است. فرصتی که من هم از همان سال اول، سفت چسبیدم و رهایش نکردم. این سفر، فرق دارد با سفرهای دیگر. ریتمش، یک طورِ ویژهای است. متفاوت با همیشه. یکجور کندیِ دلچسب دارد که لحظهها را تهنشین میکند. زمان، بر خلاف جانِ آدمیزاد، با سرما منبسط میشود. کش میآید و دیر میگذرد. این، بهترین اتفاق برای یک سفرِ زمستانی است. کندیِ لحظههای پابوس را از همان اولین سفر در سال93 دوست داشتم. کل پابوس، شبیه اولین صبحِ بعدِ آخرین امتحان است انگار. شبیه فردای کنکور. دوست داری نگذرد، و نمیگذرد. پابوس، راه میآید با مسافر. از همان ابتدا، آنقدر طولانی میشود که بتوانی رفقای جدید را در همان قطارِ رفت پیدا کنی و دل به دلشان بدهی. روزهایش قدِ هزارسال چگالی دارند. اذان صبح نزده، بلند میشوی میروی حرم. آفتاب نیامده بر میگردی حسینیه و یک چُرتِ نمکی میزنی و بعد میروی برای صبحانه. بعدِ صبحانه یک برنامهی تفریحی داری و کمی از اذان ظهر نگذشته، دوباره در حرم روبروی ضریح سلام میدهی. عصر بر میگردی حسینیه و مینشینی پای سخنرانی و دوباره برای مغرب در صفِ جماعتِ حرم قامت میبندی و شب، وقتِ یک قرارِ دوستانه با رفقاست؛ در هوایِ لیالیِ لبنان یا مطعمِ عربیِ نزدیکِ حرم یا ساندویچیِ ارزانقیمتِ آن اطراف. شب که از نیمه گذشته و خرامانخرامان بر میگردی سمتِ حسینیه حتما با خودت فکرمیکنی به روزِ پربارِ پابوسی، به این همه اتفاق و حالِ خوش که یکجا و در یک روز از یک سفردستت را گرفته و روحت را جلا میدهد.
پابوس برای من، تعبیرِ تدریجیِ یک رویاست. از سالی به سالِ دیگر و هربار با شوقی تازه و اتفاقی بکر. هر سال با طعم شیرینِ یک رفاقتِ نو. هر سال با یک تجربهی بدیع. هرسال با یک درکِ جدید از زیارت. هرسال با چندین خاطرهی خوش. سالی با هیجانِ سرخوردن از سرسرههای پارک آبی و سال دیگر با طعمِ پیتزای بعلبکی و سالی دیگر با لذتِ هدیهای که در مسابقهی چهلسالگی انقلاب نصیبم میشد. ترجیعبندِ تمامِ این لحظات اما چیز دیگری است. چیزی که به خاطرش، هزارکیلومتر راه را زیر پا میگذاریم. آن حس شیرینِ ناگفتنی که وقتی زیپ کاپشنت را تا ته بالا میدهی و زیرِ شلاقِ بادِ زمستانیِ خراسان راه میگیری سمت حرم سراغت میآید. آن حالِ سرخوشانهی مَستی کهنیمهشبهای آخرِ بهمنِ مشهد در تمام صحنها و رواقها پراکنده است. آن سکوتِ شیرین که لابلای زمزمهها و دعاها، شیره میشود به جان و عسل میشود به کامت. آن زیارتی که در صحن انقلاب رو به گنبد میخوانی و آن زمانِ کشدارِ تمامنشدنی که انگار هدیهی خاصِ حضرت به زائرانِ زمستانی است.
زمان در زمستانِ خراستان، منبسط است؛ آنقدر که جان و روحِ زائرانِ دلشکسته را جلا دهد.اینها که مینویسم شعر و قطعهی ادبی نیست. تجربه است. چیزی است که در تمامِ این پنج-شش پابوسی که شرفِ حضور داشتم دیدهام. باور کنی یا نه، من انبساطِ روحهای منقبض را به کرات دیدم در این سفر. من حدیثِ اشکهای شوق را به کرات خواندهام در این سفر. پابوس، سفرِ روحهای خستهی ماست در کرانهی شهری که قلبهایمان را آرام میکند. باور کنی یا نه، ما با پابوس، زنگارِ روح و چرکِ دل را پاک میکنیم. پیادهروی در مشهدِ سردِ بهمن به سوی حرمِ حضرت خورشید، دوای دردهای ماست. قدم میزنیم تا پاک شویم. راه میرویم تا زلال شویم. کز میکنیم کنجی از حرمِ خلوتِ آخرِ شبها تا بلاخره لبخندش را در میان آینهکاریها ببینیم. او حتما به همهمان لبخند زده. دیدهای حتما. در پیالههای پابوس، عکس رخ یار، مکرر در مکرر پیداست.