چشمان ما در زندگی مسیرهایی را میبیند که با آن همسنخ باشد؛ گوشمان ندایی را میشنود که همسنخِ اوست و دقیقاً برای شنیدن آن ندا داده شده، و دقیقا همقدر و اندازهی اوست.
عقل و دل هم همینطور.
گویند آداب سفر آن است که هرگز از قدم نایستی تا دل آرام گیرد. آنجا که دل آرام گرفت، مقصد توست. مسیر پر پیچ و خم زندگیِ ما، معادلات سادهای ندارد؛ بلکه از معادلاتِ آن بالا بالاها تبعیت میکند. سنخیت ما با مسیر و هدف و مقصد زندگیمان، آسمانیست. سفر زندگیِ تکتک ما با وجود ما سنخیت دارد، سازگار است و همدل و همراه وجود ماست. رسیدن به مقصد، وقتی دقیقاً در جای خودِ خودمان قرار میگیریم، اتفاقی نیست. هیچ چیز ناشمرده و بیقاعده ما را به سوی آنجا که مال ماست، نمیرانَد.
این تمام بار سنگینی بود که بر دوش من بود، چشمان من آمادهباشِ دیدن آن بودند، گوشهای من منتظر شنیدن نجوایی که مرا فرا بخوانند، بودند و دل من منتظر آن آرامگاه نهایی بود. من هر آنچه در توان و قد و قوارهام بود را به کار میگرفتم تا جای خود را، مقصد نهایی خود را پیدا کنم؛ تا وجود خود را همقد و اندازه و همسنخ او کنم.
هر جایگاهی را قدر و منزلتی است و ارزش هر ظرف، به مظروفی است که با آن پر میشود. من هم مانند تمام پارچههای عالم، از تار و پودِ نخ و ریسه به وجود آمدهام. هیچ نخی، مقام و والایی خود را این نمیداند که فقط در کنار دیگر نخها قرار بگیرد! نخها، نو و کهنه و تمیز و کثیف و زشت و زیبا، بالاخره که بیش از یک پارچه نمیشوند! ولی آنچه که در آغوشِ تار و پودِ خود جای میدهند، میتواند به آنها، ورایِ یک پارچهی معمولی، قدر و منزلت بدهد. از سویی دیگر، قدر و منزلت کارها به سازنده آن است؛ به نیتِ پاکِ پشت آن است؛ به قلب مهربان ریسنده و به اشک پرعاطفهی دوزندهی آن است که ارج و قرب میگیرد. اینجاست که دو پارچه باوجود تمام شباهاتی که به هم دارند، یکی در آسمانها پرواز میکند و دیگری تا ابد در نقش پارچگی خود فرومیرود.
روی قلب پارچهای من، کلماتی حک شدهاند که نفوذی عمیق و ژرف را به دنبال خود آوردهاند. همنشینی کلمات را دست کم نگیرید. گاهی، کنار هم قرار گرفتن کلماتی چون «حاء»، «سین»، «یا» و «نون»، آنچنان نیروهای ملکوتی و زمینی را به گرد خود جمع میکند که تو از صفکشیِ با عظمت این لشکر عاشقِ پرعاطفه، به شگفت میآیی. حالا تو ببین چیدمان این کلمات را! که چه میکند: «یا اباصالح تن بیدست علمدار تو را میخواند.»... گویی جهان به جهان را در مینوردد و گوش و چشم و سر تا پای حواس عالم را به خود مشغول میکند.
تو تا اینجا با مسیر زندگی من آمدهای و احتمالاً هنوز مرا نیافتهای. پس بگذار تا قصهی مسیر خود را برایت بازگو کنم.
هر موجودی را به سوی جایگاه و مقصد خود در عالم، رهنمایی است. آنچه بر سر تو میآید، قدر و اندازهی تو و سنخیّت تو با بالا یا پایین عالم را نشان میدهد. حال تو فکر میکنی که من کجاها رفتهام و چهها دیدهام؟ چه درّ و گوهر و مروارید و طلاهایی را در تار و پود خود به یادگار نگه داشتهام؟ چه چیزها که مرا از خاک بلند کردند و به آسمان بردهاند... من مهمان خاکهای مقدس شدهام! من به دور ضریح تنها مولا و امیرِ مومنین گردیدهام. من درّ و گوهرِ چشمان عاشقان او را در آغوش خود پاسبانی کردهام؛ من اوج عاطفهی قلوبی که به چشم ها راه یافتهاند را در تکهتکه وجود خود جای دادهام. قلب پارچهای من، در آن تاریکیِ سرخ و نورانیِ بین دو آقای آبرودار عالَم، به شوق و دلتنگی، گریسته است؛ چه رسد به قلوبی که دلبستهی خاکِ قدوم مبارک آنها هستند. حتماً شنیدهای که گویند: «اگر دلتان به تنگ آمد، با ذکر حسین نفس بکشید.» و من زیر هفت آسمان ملکوتیِ میان حرمین، نفَسها کشیدهام. من چاشنی نمناکِ اندوهناکِ دلهای ریششده را در وجودِ خود -به عطوفت-، میزبانی کردهام و پناهگاه قطرات شورِ قلبهای شیرینیچشیده بودهام.
فکر میکنی من که بودهام و حالا چه شدهام؟ من همدمِ چشمانِ نورانی به گریهی بر حسین و خاندانِ بزرگوار او شدهام، همدمِ اشک! اشکها خالصترین خواستههای هر قلب را فاش میکنند! اشک، عصارهی وجودِ هر موجود است! اشک یعنی من عاشقترینم؛ یعنی برای تو، غمگینترینام؛ یعنی جز تو را نمیخواهم.
من دستمال اشکی هستم که مدتهاست گنجینهی سفر و همنشینی خود با قلوبِ رقیقِ پر عاطفه را به دوش میکشیدم و منزلی که بار بر زمینِ او بگذارم، نمییافتم. منزل و مقصودی که هم سنخِ وجودِ من باشد.
باری گذشت و من از تکاپو افتادم. روزگارِ سکون و رکود رسید. مدتی همنشین تربتی مبارک شدم و کنجِ کیسهای سکنی گزیدم. روزگار طعمِ انتظار را برایم تلخ کرده بود و بارِ نورانیِ سنگینِ روی دوش من، به کنجی رانده شدهبود. منتظر یک اتفاق بودم، یک تغییر، یک پایانِ خوش و ماندگار. آسان شروع نشده بودم که آسان به پایان برسم. اما بیتابی و اضطرار که به سر حد خود برسد، گشایش اتفاق میافتد. در کشاکش همدمی و همنوایی من با آدمها، روزی اتفاقی ناگهانی، مسیر مرا به سوی منزلم هموار میکند. به جایی روانه شدم که دل بیتاب آرام گرفت. آرامِ من، پسِ موانع بسیار بود، حتی راه رساندن من به دستِ او هم بر پیچ و خمِ مسیر من افزود! آنچنان که در بحبوحهی موانعِ رسیدن، به ناامیدی میل میکردم... . اما بالاخره لحظهی موعود رسید، لحظهی موردِ انتظارِ تمامِ این مسیرِ سختِ شیرین! آنجایی که من، تمام کولهبارِ راه و داشتهها و اندوختههای سفرِ زندگیام را به پیشکش، برای خانهی جدیدم بردم، و برای صاحب جدیدم.
آنجایی آرام گرفتم که لبخند رضایتِ او را دیدم. به آن مقصدی رسیدم که تمامِ کولهبار سفر را پیاده کردم و به نهایتِ خلوصِ خانهی جدیدم، دل آرام گرفت. حالا میدانم که باری سنگینتر را باید به جان بخرم؛ باید توانِ دریافتِ اشکهایی خالص و روان را به خانهی خود به دست آورم. من به دستانِ کسی هدیه شدم که رزقِ بکاءِ خالصان را میگیرد، در جوار کسی منزل گزیدم که رقیقترین و لطیفترینِ قلوب است.
و آنجا مقصد من بود که مأمنِ قطرههای تنها دُرّ و گوهر عالم باشم، آنجا بود که قلبِ پارچهایِ گردیده به دورِ چند نورِ دو عالمِ امکانِ من، آرام گرفت.
قدرِ من، نه به خاطر خودم، بلکه به خاطر دستانی بود که پیکر مرا در طولِ مسیرم متبرک کرده بودند؛ به خاطر چشمانی بود که عصارهی قلبهای خود را به من سپرده بودند؛ و من باید امانتی سنگین را به جایگاه خویش میرساندم و رساندم.
و آنجایی مقصد است که دل آرام گرفت.