چهارشنبه ۱۴ مهر ۱۴۰۰ - شب شهادت امام رضا ع
وقتی میرسم مسجد، بچههای غرفه فرهنگی و چایخانه در حال چیدن وسایل و مرتب و منظم کردن غرفههایشان هستند؛ حوالی ساعت ۷، شاید هم ۸
بعد از یک گپ و گفت مفصل با بچه های دم غرفه، رفتم داخل مسجد تا کیف و وسایلم را بگذارم یک گوشه و اگر بشود بروم یک جایی کمک بچهها.
سر راه توی آنجایی که ما بهش میگوییم «هشتی»، که در واقع همان باغچه هشت ضلعی ورودی مسجد است، امیرحسین را میبینم؛ مثل همیشه با آن لحن همیشگیاش میگوید: «آقا فخرآبادی امشب میتونید انتظامات وایستید؟»
راستش را بگویم دلم نمیخواست انتظامات بایستم، شبهای قبل انتظامات بودم و امشب میخواستم بروم کار متفاوتی بکنم؛ با لحن پیچاندنگونهای گفتم: «حاجی من برم داخل یه چرخی بزنم اگر کاری نبود میام ایشالا»
تقریبا به همه قسمتهای هیات سر زدم و هیچکدام کاری برایم نداشتند! فکر کنم این اولینباری بود که میدیدم هیچجای هیات واقعا کمکی لازم نیست و همه کارها روی روال و نظم و برنامه از پیش تعیین شده پیش میرود! توی دلم یک آفرین به حسین، مسئول برنامه، گفتم که اینطور خوب مدیریت کرده بود.
رفتم وضو گرفتم و بعدش رفتم پیش امیرحسین و گفتم من در خدمتم؛ مثل همیشه با آن ادب خاص خودش گفت که بیزحمت بروید دم هشتی و مردم را راهنمایی کنید و خوشآمد بگویید.
کاری بود که خودش بارها در هیات انجام داده بود و به جزئیاتش مسلط بود. قبلا هم برایم توضیحاتش را داده بود. خلاصه گفتم چشم و چوبپر را ازش گرفتم و رفتم سر پستم.
بعدش به فکرم رسید اینکه در کار اهل بیت اما و اگر آوردم و انتخابگری راه انداختم کار درستی نبود؛ اینکه برخلاف همیشه هیچ جای هیات هم کاری نبود نشانهای گرفتم برای همین قضیه؛ خجالتزده شدم و توی دلم از ائمه عذر خواستم. همینکه توی این خیمه ما را راه دادهاند، واقعا واقعا واقعا از سر ما هم زیادی است...
کاری که امیرحسین گفت انجام میدادم و وقتی کمی سرم خلوت میشد با بچههای غرفه فرهنگی و کمیلِ چایخانه و مجتبای عکاس خوش و بش میکردم.
از محل پستم -یعنی دم هشتی- تا دم در مسجد که غرفهها بودند، یک راهرو است که وقتی حوصلهام کم میشد آن را گز میکردم تا با صحبت با بچهها آن را زیاد کنم!
امیرحسین هم مثل همیشه در رفت و آمد بود و هر بار که رد میشد نگاه مهربانی میکرد؛ دست روی سینه میگذاشت و خداقوتی میگفت؛ فکر کنم وسطهای مراسم برای بچهها شربت هم آورد برای رفع خستگی. همه چیز داشت مثل همیشه پیش میرفت تا اینکه حس کردم قطرات آبی روی گونهام چکید. صورتم را به آسمان کردم و دیدم که بله! دارد باران میبارد...
تقریبا اواخر مراسم بود؛ نم باران در مدت کوتاهی به باران گلدرشتی تبدیل شد و در چند ثانیه سیلی از آب راه افتاد؛ باران کار بچههای غرفه فرهنگی را به هم ریخت و برای اینکه کتابها خیس نشوند مجبور شدند غرفه را جمع کنند. توی دلم برای بچههای اجرایی هم یکم نگران شدم که کارشان زیاد شده. البته همگی خوشحال بودیم و دور هم میخندیدیم؛ خاصیت باران همین است که هرچقدر هم زحمت ایجاد کند باز رحمت است.
زیر طاق ورودی مسجد ایستاده بودیم که خیس نشویم؛ امیرحسین را میدیدم که با موها و سرشانههای خیس و با آن آستینهای مثل همیشه تا وسط تازدهشده میآمد و میرفت و با بچههای انتظامات خیابان صحبت میکرد.
خلاصه باران هم بند آمد و شرایط تقریبا به حال عادی برگشت؛ آخرهای مراسم بود؛ درِ مسجد را یکطرفه کردیم تا خروج راحتتر باشد.
امیرحسین میگوید: «آقا مهدی لطفا هیچکس داخل نره، هیچکس».
میگویم: «اونایی که میگن میخوایم بریم دستشویی رو هم راه ندم؟»
با تبسم میگوید: «اگر واقعا دستشویی داشت راه بدید!»
با خنده میگویم: «آخه من چطور بفهمم واقعا دستشویی دارن یا نه!»
میگوید: «بالاخره شاید از چشما بشه بفهمید! کسی که دستشویی داره معلومه دیگه!»
هردو ریز میخندیم؛ میزنم سر شانهاش و او هم میدود سمت آن درِ مراسم، درِ محاسبات...
بعدا میفهمم این آخرین مکالمه ما در این دنیا بود...
مراسم تمام شده؛ وارد مسجد میشوم. تن سفید مسجد را میبینم؛ مسجد دارد کم کم لباس مشکیاش را از تن بیرون میکند. حال و هوای بینظیر جمع کردن سیاهیها بعد دو ماه خادمی و عزاداری واقعا تماشایی است. هر کدام از بچهها مشغول کاری هستند؛ بانشاط و پرانرژی، انگار دارند اجر دو ماه خادمی را میگیرند؛
از بلندگوی مسجد هم این مداحی دارد پخش میشود:
یا فارج الهم... آه...
یا کاشف الغم... آه...
شد هم و غمم... آه...
ماه محرم...
با گوشی سعی میکنم چند ثانیه از این حال و هوا را برای خودم ضبط کنم.
میروم کمک سبحان؛ حوالی ساعت ۱۱، شاید هم ۱۲؛ در قسمت جلوی مسجد یا همان مسجد جدید، نشستهایم و سیاهیها را تا میکنیم و نوشته میزنیم تا برود بالای صوت؛ فکر میکنم سبحان داشت تعداد کتیبههای اصحاب را میشمرد که تعدادشان کم نباشد که ناگهان آن اتفاق افتاد...
چند ثانیه سکوت...
.
.
.
و بعدش فقط صدای یا صاحب الزمان... یا فاطمه زهرا... یا ابالفضل العباس...
بعدش را خودتان میدانید...
اضطرار... اضطرار... اضطرار...
هیچ کلمهای نمیتواند لحظات آن روزها را تاویل کند... از همان لحظات اول که خواندن قرآن و دعای توسل و ذکر یا صاحب الزمان گرفتیم... تا لحظات مناجاتهای سحر آن چند روز... تا روضههای ساعت ۲۰ هر شب... و روضههای ساعت ۲۳ بیمارستان... و دعاها و ختمهای بیشماری که توی گروههای مختلف مدام تکرار میشد... و دعاهایی که در مشهد و قم و شاه عبدالعظیم و گلزارهای شهدا خوانده شد... در هیچ لحظهای نبود که اضطرار در قلبهای ما نباشد...
اما آن چیز غیرزمینی و غیرطبیعی که آن روزها دیدیم، همراهی افراد بسیار بسیار زیادی بود که حتی یکبار هم امیرحسین را ندیده بودند و اصلا او نمیشناختند، ولی خالصانه برای او دعا میکردند و ختم برمیداشتند و برایش استوری و استاتوس التماس دعا داشتند... چیزی که اصلا عادی و طبیعی نبود؛ بلکه از جنس اتفاقات آسمانی آن روزها بود... نمیدانم این مساله را چطور بنویسم که حقش ادا شود... فقط یاد صحبت آقا در مورد سردار دلها میوفتم که گفته بودند این توجه و جذب غیرطبیعی دلها، اثر اخلاص حاج قاسم بوده است؛ دلها دست خداست...
یکی از دوستان اصفهانی میگفت آن شبی که اضطرار به حد بالای خودش رسید، رفتم گلزار شهدای اصفهان تا از آنجا برای امیرحسین دعا کنم... دنبال آدرس مزار یکی از شهدایی بودم که شنیده بودم امام زمان عج به زیارت مزارش میروند تا از آنجا برای امیرحسین دعا کنم... از یک جمع چند نفره -که البته آنها را نمیشناختم- آدرس مزار آن شهید را پرسیدم و ایشان گفتند که بیا تا نزدیک آنجا با هم هممسیریم؛ توی مسیر بهم میگفتند که التماس دعا که میخواهی بروی مزار این شهید؛ منم میگفتم چشم، شما هم دعا کنید برای این رفیق ما که موقع جمع کردن سیاهیهای محرم این اتفاق برایش افتاده... و آنها بلافاصله گفتند: دانشگاه شریف؟ اینجا بود که تعجب کردم که این التماس دعاها تا کجاها که نرفته است...
از همان دقایق اولی که امیرحسین در بیمارستان بستری شد، رفقا هم ۲۴ ساعته در بیمارستان بودند. گوشهای از حیاط بیمارستان زیرانداز انداخته بودند و از آنجا برای امیرحسین دعا میکردند. شبها هم حوالی ساعت ۱۱ قرار روضه بود... یک شب هم من توانستم بروم بیمارستان؛ خبرهایی از وضعیت امیرحسین شنیده بودم که حسابی حالم را به هم ریخته بود... چیزهایی در مورد سطح هوشیاری و دستگاه ونتیلاتور و پزشکهایی که قطع امید کرده بودند... ظاهرا یک دکتر نافهم هم وقتی پدر امیرحسین گفته بود که ما منتظر شفای امام رضا هستیم، گفته بود که اگر امام رضا میخواست شفا بدهد همان اول نمیگذاشت از بلندی بیفتد...
یک از رفقا یک کلیپ از آقا میفرستد توی گروه... کلیپ را باز میکنم؛ از داخل حیاط بیمارستان به پنجرههای اتاقهای بیمارستان نگاه میکنم و همراه با صحبتهای آقا آرام اشک میریزم...
«یا من اذا تضایقت الامور فتح لها باب لم تذهب الیه الوهام... وقتی کارها گره میخورد، وقتی بن بست -برحسب ظاهر- به وجود میآید؛ گاهی خدای متعال از گوشه این بنبست یک راهی باز میکند که هرگز اندیشه انسانی به آن نرسیده بود... چنین چیزی وجود دارد...»
سهشنبه ۲۰ مهر – حوالی ساعت ۹ صبح
روزی که امیرحسین از میان ما رفت...
تلخ... تلخ... تلخ...
سیاه... سیاه... سیاه...
رسول با گذاشتن تصویر قسمتی از لباس خادمی امیرحسین خبر عروج او را به ما میدهد... کم کم پروفایلها عوض میشود و سیاه و سفید...
حقیقتا نوشتن از ساعات و دقایق خبر فوت و روز تشییع و تدفین هم سخت است و هم لطفی ندارد جز ناراحتی دوستان؛
پس میگذرم و فقط چند کلمهای از مراسم هیات هفتگی و ترحیم امیرحسین میگویم.
چه مجلسی بود و چه روضهای و چه اشکهایی... بچهها برای اشک ریختن نیاز به روضه نداشتند؛ سخنران همان اول کار که گفت «السلام علیک یا اباعبدالله» همه بغضها ترکید و اشکها جاری شد...
دیگر یک سری روضهها برای بچهها معنی دیگری داشت، بارها این روضهها را شنیده بودیم ولی انگار تازه میفهمیدیم معنیشان را... این هم یکی دیگر از هدایای امیرحسین برای ما بود...
و چه پدری...
گاهی میشنیدیم پدرها و مادرهای شهدا چنین بودند و چنان؛ باز هم از آن حرفها بود که میشنیدیم و نمیفهمیدیم... دیدن پدر امیرحسین برای ما معنی کرد که دادن فرزند در راه خدا و صبر و استواری بر آن یعنی چه... حقیقتا من واژهای برای ستایش این پدر سراغ ندارم...
آخر مراسم پس از مداحی چند کلمهای صحبت کرد؛ و دل همهمان را آتش زد... آنجا که گفت: «اگر دلی از شما شکونده...» هنوز جملهاش تمام نشده بود که صدای ناله جمعیت بلند میشود...
یکی از رفقا بعد مراسم بهم گفت: «به خدا کلی فکر کردم یه بدی ازش یادم بیاد ولی واقعا هیچی نبود» خودم هم واقعا به این نتیجه رسیده بودم؛ نه اینکه حالا که بین ما نیست بخواهم تعارف کنم؛ واقعا هرچه از تعامل با او به یاد دارم جز ادب و تواضع و مهربانی نیست... حقیقتا باید گفت:
اللهم انا لا نعلم منه الا خیرا...
اللهم انا لا نعلم منه الا خیرا...
اللهم انا لا نعلم منه الا خیرا...
چند کلمه هم در مورد محمدمهدی بگویم؛ محمدمهدی برادر بزرگتر امیرحسین است؛ اولین بار او را در همین مراسم دیدم؛ آن لحظهای که دیدمش حس کردم امیرحسین دوباره بین ما برگشته... بسیار شبیه برادرش بود... آن لحظه دلم میخواست بروم در آغوشش بکشم و گریه کنم...
از یکی از دوستان شنیدم که محمدمهدی گفته که دوست دارد بیاید در مراسمات آتی هیات خادمی کند؛ انشاءالله زودتر بیاید و با آمدنش لااقل کمی جای خالی امیرحسین را برای ما پر کند...
وقتی به امیرحسین فکر میکنم، میبینم که واقعا امثال امیرحسین در هیات کم نداریم؛ افراد متواضع، باادب، کاری، مخلص و... خدا را شکر میکنم که هنوز کمی فرصت دارم در این فضای نورانی و در کنار این شهدای زنده زندگی کنم؛ خداوند انشاءالله به من و امثال من توفیق بدهد که لاقل کمی شبیه امیرحسین و امثال امیرحسین شویم...
درست است که لفظ شهید را پشت اسم امیرحسین نوشتهنشده، ولی مگر شهید، جز کسی است که جان و مال خود را در راه خدا و مسیر حق بر کف دست گرفته است؟ آیا امیرحسین جز این بود؟ مگر شهید جز کسی است که در روز قیامت با حضور خود شاهدی است بر اینکه در دنیا با سیره صالحان هم میشده زیست؟ آیا امیرحسین جز این بود؟ انشاءالله خداوند روح او را همنشین اولیاءش قرار دهد و ما و او را با اولیاءش محشور گرداند... حقیقتا وقتی به او فکر میکنم و خودم را با او مقایسه میکنم خجالتزده میشوم و این ابیات به ذهنم میآید:
ما سینه زدیم، بیصدا باریدند
از هرچه که دم زدیم، آنها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس شهدا را چیدند...
شادی روحش صلواتی را هدیه بفرمایید.