چند وقت پیش، هیأت مسابقهای با عنوان «چی شد که هیأتی شدم» برگزار کرد و بچهها باید ماجرای ورودشان به هیأت را مینوشتند. همان موقعها، داشتم فکر میکردم ماجرای هیأتی شدن خودم چه بود. داستان من مثل داستان دانشجوها نیست؛ چون من از وقتی چشم باز کردم شبهای محرم بعد از مراسم، موقعی که مسجد تقریبا خالی میشد، ما مسجد بودیم و همانجا از خودمان پذیرایی میکردیم و غذاهایمان را میخوردیم. یادم آمد اولین باری که من خیلی به این هیأت علاقهمند شدم، یکی از روزهای دهه اول محرم بود که شام قورمهسبزی میدادند. آن موقعها همیشه یک ظرف تهدیگ برنج موجود بود که هیچ وقت به ما کوچکترها نمیرسید و بزرگترها به خدمتش میرسیدند. یادم نمیآید دقیقا چندم محرم بود، حتی یادم نمیآید دقیقا چند ساله بودم؛ تنها چیزی که به خاطر دارم حرفهای دوستان بزرگتر و بازیگوشتر از خودم بود که تصمیم داشتند بروند و ظرف تهدیگها را پیدا کنند و تلافیِ این همه مدت تهدیگ نخوردن را در بیاورند. من هم از آنجایی که دلم پیش تهدیگها گیر کرده بود، با آنها همراه شدم، اما ترس و دلهرهای تکرار نشدنی داشتم! از قضا دو شب قبلتر، وقتی به طور تصادفی داشتم از راهروهای زیر مسجد رد میشدم، جایی که غذاها را میگذاشتند پیدا کرده بودم. با خوشحالی فراوان به آن سمت حرکت کردیم، وقتی رسیدیم هول شده بودیم، یک دفعه پای یکی از بچهها به غذاها خورد و سه تا غذا ریخت روی زمین! خیلی عادی رفتار کردیم، طوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. به کارمان ادامه دادیم و ظرفهای غذا را یکی یکی باز میکردیم. اما از آنجایی که در ظرفها آنقدر محکم نبود و ما هم هیچ استعدادی در زمینه باز کردن در ظرفهای یکبارمصرف نداشتیم، در هر ظرفی که باز میکردیم، میشکست. بالاخره ظرف تهدیگها را پیدا کردیم و همه را خوردیم! ته دیگهایی که هیچ شبی به ما نمیرسید، آن شب چهار نفری تمام کردیم.
از آنجا بود که علاقهی من به کارهای هیأت شکوفا شد. نه برای اینکه اگر بیشتر کار میکردیم بیشتر بهمان خوراکیهای خوشمزه میرسید، نه! به خاطر این که برایم جذاب بود کارهای کسانی که آنهمه غذا را چیده بودند آنجا؛ یا اینکه چند نفر از چند وقت پیش درگیر پاک کردن برنجها، لوبیاها، خرد کردن گوشتها و یا حتی پختن این غذاها بودند. برایم عجیب بود که چرا و چگونه این حجم از نیرو وجود داشته و برای چه اصلا این همه آدم از چند وقت قبلِ محرم جمع شدهاند و این کارها را کردهاند... چند وقت درگیر این موضوع بودم و از داستانهایی که شنیده بودم، فهمیدم که اینها همهش بخاطر عظمت ماه محرم و صاحب این ماه، یعنی امام حسین (ع) هست. حس عجیبی درونم بود، خیلی دوست داشتم که برم آنجا و کمکی کنم؛ گرچه از دست منِ کوچک هیچکاری برنمیآمد؛ از طرفی خانهمان از مسجد خیلی دور بود و من با هزار خواهش و تمنا پدر و مادرم را راضی میکردم که برویم آنجا.
یادم میآید یک شب، اواسط کلاس دومم بود و داشتم کمکم مشقهایم را تمام میکردم و یکی از مشقهایم دیکته بود. مادرم گفت: برای اینکه برایت دوره شود از کتاب کلاس اولت هم میگویم، اگر خوب نوشتی، میرویم آنجا و اگر هیچ غلطی نداشتی میبرمت پیش آن خانمی که به خادمها میگوید چهکار کنند و اگر قبول کرد، میتوانی خادم شوی. کلمه «خادم» برایم نامفهوم بود؛ نمیدانستم یعنی چه. میدانستم کاری که آن خانم میکند این است که به هرکس میگوید چه کاری باید انجام دهد. از آن موقع که مادرم این را گفت، تا ساعت ۶ که میخواست دیکته بگوید، نشستم به خواندن درسها. تک تکشان را خواندم! حتی درسهایی که هنوز در مدرسه نخوانده بودیم. ولی موقع دیکته، آنقدر استرس داشتم که دو تا از کلمهها را غلط نوشتم؛ یکی «طلا» و یکی «اذیت»!
خلاصه به هر طریقی بود من آنشب خادم شدم. واقعا حس عجیبی بود. آنموقع ها هوا خیلی سرد بود ولی یادم است که برای اینکه وقتی با کاپشن راه میروم اذیت نشوم و بهتر بتوانم کارها را انجام دهم، به این هم فکر کرده بودم که چه لباسی بپوشم. وارد مسجد شدیم. خانمی را که الآن فهمیدم آن زمان یکی از دانشجویان بود، پیدا کردیم. مادرم پالتویی را که تنم بود درآورد و سوییشرتم را داد که بپوشم. همان موقعی که خانم دانشجو نشان خادمی را انداخت گردنم، حس کردم روی زمین نیستم. دختری خجالتی بودم و اصولا خیلی حرف نمیزدم، ولی آن شب مثل بلبل به همه خوشآمد گفتم! وقتی که بعضیها در جوابم چیزی نمیگفتند، فکر میکردم که وای چقدر بد گفتم! الآن است که امام حسین ناراحت شود… ولی وقتی بعضیها جوابم را میدادند، از خوشحالی بال درمیآوردم. حتی بعضیها آنقدر مهربان بودند که به من خوراکی میدادند. یکی از خانومها حرف خیلی قشنگی زد؛ به من گفت: «آخی چه دختر کوچولویی! مطمئنم الان امام حسین (ع) دستتو گرفته که تو اینجوری وایسادی و با انرژی داری خوشآمد میگی به عزادارا» نمیتوانم توضیح دهم که بعد از آن حرف، چقدر پرانرژیتر به کارم ادامه دادم.
از آن شب، محرم برایم معنی دیگری داشت. محرم شاید برای بقیه شرکت در روضه و مراسم و عزاداری و سینهزنی بود؛ ولی برای من، محرم به معنی کنار گذاشتن همه خجالتها و تنبلیها بود. محرم برای من من ایستادنهای پیاپی بود. حتی برایم محرم بازی با بچههای کوچک داخل مهد مسجد بود. وارد مراسمها که میشدم انگار اصلا نمیتوانستم بنشینم، باید راه میرفتم. باید میدیدم که چه کاری میتوانم انجام دهم. اینگونه بود که من از کلاس دوم خادم امام حسین (ع) شدم. شاید اوایل فقط خوشآمدگویی بود و جفتکردن کفشهای عزاداران و پخش دستمال کاغذی؛ ولی بعدش رسید به مسجد ماندن از ظهر تاسوعا تا شب عاشورا و بعد هم آماده کردن فضا برای شام غریبان. این سالهای آخر، علاوه بر همه کارهای قبلی، انتظامات و پذیرایی آخر مراسم هم اضافه شد.
خیلی آن روزها را دوست داشتم و در حال عجیبی سیر میکردم، طوری که اصلا قابل وصف نیست. همیشه بعد از محرم بی صبرانه منتظر محرم سال بعد بودم و احساسم نسبت به این ۱۳ روز خیلی خیلی بیشتر میشد. حس عجیبی بود که حتی میتوانستم با آن تک بیت «ز کودکی خادم این تبار محترمم...» ارتباط برقرار کنم. من شاید خیلی تا الان دقیق به روضهها گوش نداده باشم؛ ولی فهمیدم که چه میگویند، فهمیدم هدفشان چیست. کاملا با تک تک سلولهایم درک کردم که چرا در این مدت، ۵ ساعت پشت سر هم ایستادن هیچ خستگیای ندارد، چرا آدم حتی خوردن ناهار و شام یادش میرود.
بعد از همه این فکر و خیالها رفتم و ماجرای شب تهدیگی را با شوق و ذوق خیلی زیاد برای مادرم تعریف کردم. مادرم برایش سوال شده بود که چه شد که حس کردم من هم عضوی از هیأت هستم. راستش خیلی جوابی برای این سوال ندارم؛ از آن جوابهای دهنپرکن و جذاب مثلاً! من فقط حس کردم در این سفرهای که پهن شده، انگار هرکس نقشی دارد، و از همان دمِ در که وارد میشوی، انگار کسی آن بالا و حتی گاهی از بین جمعیت، نگاهت میکند. من از درک آن نگاه خودم را هیئتی میدانم... اصلا دلم میخواهد که خودم را هیئتی بدانم، که سهمی از آن نگاه داشته باشم. که بگویم دست من را هم گرفتند. که بگویم من هم اینجایم؛ چه وقتی تهدیگهای شام را با دوستانم خوردیم، چه وقتی بزرگتر شدم و کفشها را جفت کردم، چه حالا که دارم از خودم میپرسم که چرا به خودم میگویم هیأتی. تمام این مدت، فقط این را فهمیدم که دلم میخواهد سهمی از این نگاه، از این دستگیری، از سفرهی این آقای مهربان، داشته باشم.