مکتوبات هیات الزهرا(س) دانشگاه شریف
مکتوبات هیات الزهرا(س) دانشگاه شریف
خواندن ۵ دقیقه·۴ سال پیش

مجاهد شریف

یادداشت‌های مهر و موم کرده را از دل کتاب‌های خاک‌‌خورده بیرون می‌کشید و بعد از کمی بررسی به دل آتش می‌سپرد. آن شب کمی پریشان‌تر از قبل بود، شعله‌های آتشی که مدت‌ها بود در دلش روشن شده بود را می‌شد در چشمان نگرانش دنبال کرد. هر نامه محرمانه‌ای را که می‌گشود پیش از آن که به چشمان پف‌کرده‌اش زحمت رفت‌وآمدهای مکررِ بین خطوط را بدهد، به وارسی تاریخِ نامه قناعت می‌کرد و تن بی‌روح کاغذ را در آتش می‌انداخت. در آتش که خیره می‌شد ورق‌های دفتر عمر خود را می‌دید که پابه‌پای این کاغذهای فرسوده می‌سوختند.

ناگهان چشمش به یک اعلامیه‌ی رنگ و رو رفته‌ قدیمی افتاد و عینکش را بر چشم نشاند. تنها چند کلمه از سطر اول را بیش‌تر نخوانده بود که بغض، راه گلویش را بست و سرش را از کاغذ برداشت و با صدای گرفته گفت:

- می‌خواستیم مبارزه کنیم یا کمونیست شویم؟

لیلا که مشغول رونویسی شب‌نامه‌ها بود با صدایی آرام گفت:

- چه فرقی در اصل مبارزه دارد؟

طوری وانمود می‌کرد که گویی از یک منظومه فکری فناناپذیر حرف می‌زند اما واضح بود که تنها دارد از روبرو شدن با واقعیت فرار می‌کند.

مجید که حالا گر گرفته بود با یک حرکت کوچک دست اعلامیه را در آتش انداخت و گفت:

- مبارزه تقی شهرام یا مبارزه بچه مسلمان‌ها؟

لیلا که حالا دچار تشویش شده بود سعی کرد با ادامه دادن به نوشتن خود را خونسرد جلوه بدهد اما حرکات منقطع خودکار همه چیز را لو می‌داد. به ناچار خودکار را کنار گذاشت و در چشمان پرسش‌گر مجید دقیق شد و با لحنی دل‌سوزانه گفت:

- مجید شرایط عوض شده. نوع مبارزه عوض شده. هر بار که می‌خواهیم مبارزه را به تن فرسوده اسلام پیوند بزنیم تار و پود های یک گوشه‌اش از هم می‌شکافد و جور در نمی‌آید. اسلام دست ما را بسته است. ما با این نوع مبارزه فقط مردم را به کشتن می‌دهیم.

مجید بی‌درنگ گفت:

- مگر امام حسین هم مبارزه نکرد؟ مگر امام حسین کمونیست بود؟

- مجید سازمان تنها روش مبارزه‌اش را عوض کرده است. سازمان تغییر تاکتیک داده است.

- از کی به تغییر ایدئولوژی تغییر تاکتیک می‌گویند؟ تا به حال از خودت پرسیده‌ای که «به نام خدا»های ابتدای نامه‌ها کجا رفتند؟ اصلاً به این چیزها فکر هم می‌کنی؟

لیلا لحظاتی را در سکوت گذراند و دست‌هایش را در هم گره کرد و با صدایی آمیخته با ترس و اضطراب گفت:

- برای فکر کردن وقت زیاد است. امروز وقت انجام کار است، امروز برای فکر کردن وقت نداریم ...

لرزش صدایش واضح بود. گویی از سر بلاتکلیفی چیزهایی را می‌گفت که خودش هم بر صحت آن اطمینان نداشت. تردید وهم برانگیزی بر آرامش او سایه افکنده بود. تردید همه چیز را از او گرفته بود، حتی قدرت اندیشیدن را.

ناگهان از صحبت کردن باز ایستاد و دست‌هایش را بر روی چشمانش گذاشت و دیگر هیچ نگفت و این تنها تردید بود که فاتحانه در دل میدان جولان می‌داد و در کنه اذهان بی‌ثبات رسوخ می‌کرد.

تردید صدای قدم‌های آهسته از دورترهاست، احساس می‌کنی کسی با متانت و خونسردی تمام در نزدیکی تو قدم می‌زند و تنها منتظر یک فرصت است تا نفست را ببرد. گاهی صدای قدم‌هایش را گم می‌کنی اما آن قدر شمرده شمرده راه می‌رود که به راحتی می‌توانی ریتم آن را در ذهن خود دنبال کنی. ناگهان که صدا نزدیک‌تر می‌شود وحشت بر تمام وجودت سیطره می‌یابد و احساس می‌کنی با هر قدم چکمه‌اش را بر روی قلبت می‌کوبد.

بی‌شک تردید یکی از بی‌رحم‌ترین سربازان شیطان است. تردید سارق کارکشته‌ایست که از دیوار نمی‌پرد، از در وارد می‌شود. هر شب عبور سایه‌اش را بر روی پنجره احساس می‌کنی و چون پرده را کنار می‌زنی هیچکس را نمی‌یابی، بی‌خبر از شبی که آهسته بر در می‌کوبد و چون می‌خواهی ظاهر مجهول آن را دزدکی از لای شکاف در بسنجی با حقیقت رعب‌برانگیز آن مواجه می‌شوی و می‌خواهی در را به سرعت ببندی اما تردید یک پایش را لای در گذاشته و چاره‌ای نداری جز آن که در داخل خانه با آن گلاویز شوی.

حالا چندین ماه بود که از آن شب افسوس‌برانگیز می‌گذشت و ساواک توانسته چند تن از اعضای مرکزی سازمان را در حین یک تصفیه سازمانی (ترور فیزیکی) دستگیر کند. مرتضی صمدیه لباف که نزدیک‌ترین دوست مجید بود در حالی که ثانیه‌هایی بیش‌تر با مرگ فاصله نداشت توسط ساواک دستگیر شد و وحید افروخته که از اعضای مرکزی سازمان بود نیز به دست ساواک افتاد. جدیداً پرونده ترور یک شخصیت آمریکایی بر روی میز ساواک باز شده بود و رژیم تصمیم گرفته بود برای رهایی از فشار آمریکایی‌ها حکم اعدام همه مظنونین را یک جا صادر کند.

سحرگاه قبل از اعدام که همه را به یک بند منتقل کردند مرتضی بعد از چندین سال دوباره با وحید روبرو شد. در بند را که بستند با یک پریشانی وصف‌ناپذیر به سمت وحید آمد و با صدایی لرزان و آکنده از وحشت پرسید:

- چه بر سر مجید آوردید؟

وحید که تنها ساعتی با اعدام فاصله داشت با آرامش تنفربرانگیزی گفت:

- لیلا او را بر سر قرار آورد و من با کلت یک گلوله در صورتش خالی کردم و بدنش را به بیابان‌های مسگرآباد بردیم و بعد از آن که با یک بمب منفجرش کردیم تکه‌های آن را در گوشه به گوشه بیابان خاک کردیم.

مرتضی که حالا دادش بلند شده بود و کنترل خود را از دست داده بود به پهنای چهره اشک می‌ریخت و از روی بی‌قراری دست های مشت کرده‌اش را بر سینه می‌کوبید و پژواک هق‌هق‌هایش تا بندهای دیگر هم می‌رفت. بعد از کلی آه و ناله سرش را به دیوار تکیه داد و چون کودکی که بعد از یک گریه بی‌امان لب می‌گشاید گفت:

- شلیک کردن در صورت یک دوست قدیمی چه حسی داشت؟

- مجید نمی‌توانست با سازمان کنار بیاید، در مقابل تغییر سازمان مقاومت می‌کرد. این اواخر شروع به یارگیری هم کرده بود. سازمان راهی جز حذف آن نداشت. اصلاً چرا این ها را برای تو می‌گویم؟! تو چه می‌دانی مبارزه چیست!

مرتضی که حالا دلش برای مجید یک ذره شده بود ناگهان به این فکر افتاد که ساعتی دیگر در آغوش مجید آرام خواهد گرفت و برقی در چشمانش جهید و صدایش را صاف کرد و گفت:

- مبارز واقعی مجید بود. مجید مثل شما مرعوب تردید نشد و زیر بار آرمان‌هایش شانه خالی نکرد و سرانجام در راه این نهضت مقدس به شهادت رسید. حالا یک نگاه به خودت کن، تا ساعتی دیگر اعدام خواهی شد و علاوه بر دنیا آخرت را هم از دست داده‌ای، خمینی این را دیده بود که گفت شما خودتان را به هلاکت می‌دهید ...

آنچه خواندید خلاصه‌ای از زندگی شهید مجید شریف واقفی بود. شهید مجید شریف واقفی سرباز دلیری از نهضت کبیر خمینی بود که در ایام غبارآلودی که تردید در کنج اذهانِ استقرار نیافته رسوخ می‌کرد، با چشمانی باز و عزمی راسخ استخوان‌های تردید را در هم شکست و نگذاشت مسیر نهضت منحرف شود. شادی روح پر فتوحش فاتحه‌ای ختم کنید.


برای ورود به کانال پیام‌رسان تلگرام «مکتوبات هیأت ‌الزهرا (س) دانشگاه شریف» کلیک کنید.

هیات الزهرا سدانشگاه صنعتی شریفنشریه حیاتشک و تردید از منظر نظام فکریمحمد حیدری
مکتوبات هیات الزهرا(س) دانشگاه صنعتی شریف
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید