به یاد دارم آن خانه کوچک را و کتابی در دست داشتم درباره دایناسورها و صاحبخانه جوانی 27، 28 ساله بود که او را برادر ایمان صدا میکردیم. والدینم روی صندلی و او روی زمین کنار من نشسته بود؛ با هیجان کتاب را باز کردم و به ایمان گفتم: «کله ترایسروتاپس اندازه یک ماشینه!» درباره آتشنشانها هم صحبت میکردیم، در 5 سالگی دوست داشتم آتشنشان شوم. دوازده سالی گذشت و این برادر ایمان را این بار در حرم امام رضا دیدم و صحبتمان بهجای دایناسور و آتشنشان، درباره تحصیلات تکمیلی، زندگی در آمریکا و فلسفه تحلیلی بود؛ فهمیدم این دانشجوی سابق دانشگاه هاروارد، عبدالکریم سروش هم خوانده. فهمیدم دکتر ایمان افتخاری هیئتعلمی IPM هستند و دو طلای ریاضی جهانی داشتند و در تصادفی که به مرگ چندین المپیادی دانشگاه شریف انجامیده و مریم میرزاخانی هم در آن آسیب دیده بود، حضور داشته و از همان نسل است. از همهچیز گفت، از لحظهای که بعد تصادف به هوش آمد و فقط میخواست بداند چه کسی زنده مانده و چه کسی مرده. از تأثیر تصادف روی زندگی مذهبیاش، که باعث شد درباره همهچیز فکر کند و محرکی بود برای درک بهتر مذهب و فکرکردن درباره آینده. از خاطراتش در بوستون و هاروارد و پرینستون. از میرزاخانی گفت، ماجرای مسلمانشدن همسرش را گفت که گویی در پرینستون رفته بود نزد دکتر مدرسی طباطبایی، کتاب گرفته بود و آزمون عقاید داده بود. حرفهای جالبی درباره میرزاخانی میگفت که با تصور قبلیام تفاوت داشت.راستش انگیزهام برای دیدار بعد از دوازده سال، گرفتن یک مصاحبه بود درباره شخصی گمنام به نام رضا صادقی، همتراز مریم میرزاخانی که به اندازه او خوششانس نبود و در سانحه سال 1374 کشته شد. اهل مشهد بود و طلای المپیاد جهانی ریاضی؛ نشریه دانشآموزی دبیرستان هاشمی نژاد 1، میخواست یک ویژهنامه درباره او به چاپ برساند و من گفتم که شاگرد رضا صادقی، دکتر افتخاری را میشناسم و میتوانیم مصاحبهای داشته باشیم. دکتر افتخاری بعدها دکتر توسرکانی نامی را معرفی کرد که رضا صادقی را میشناخت، با او صحبت کردم و یک متن بینظیر و عرفانی برای نشریه نوشت و گفت که آخرین کسی بوده که پیش از مرگ صادقی، با او صحبت کرده و همیشه میخواسته دِینش را به رضا ادا کند و از نبوغ و بزرگیاش بگوید؛ ما این فرصت را به او داده بودیم. تابستان همان سال رفتم نیاوران تهران و دفتر توسرکانی در IPM، اتفاقاً هیئتعلمی کامپیوتر هم بود. یک نسخه چاپی از ویژهنامه را دادم دستش و درباره هوش مصنوعی و آزمون تورینگ و حتی روانکاوی هم صحبتهایی کردیم. مردی بسیار اهل مطالعه و فکر بود. وارد دانشگاه که شدم در یکی از سمینارهایش شرکت کردم. نمیدانم شانس است یا حکمت الهی که در شهر بوستون آمریکا ایمان را ببینم و در مشهد هممدرسهای استادش، رضا باشم و این روابط مسبب آشنایی با دکتر توسرکانی شود و ... شاید فقط من اینقدر درباره این داستان هیجانزده میشوم، شاید.اما خانواده ما ایمان را از کجا میشناخت؟ والدینم سال 2006 رفته بودند آمریکا برای یک فرصت مطالعاتی، جورج بوش پسر با افغانستان و عراق در جنگ بود. مسلمانان و ایرانیها در بوستون زیاد نبودند و آمریکا با ایران زمین تا آسمان فرق داشت. برای اولین بار پدر و مادرم با کارت بانکی و هزار و یک چیز دیگر آشنا شده بودند و زندگی را نمیشناختند؛ فضا بسیار غریب بود و زمستانها سرد. دو خانواده دستشان را گرفته بودند، یکی خانواده دکتر کرمانشاهی بود که زیرزمین خانهاش را به آنها اجاره داده بود و دیگری یک خانواده اصفهانی با نام نیلفروشان با چهار بچه که بچه کوچکشان در حال حاضر دانشجوی کامپیوتر استنفورد است؛ رفیقم بود و آخرین بار سال پیش در سفرش به مشهد او را دیدم. این آقای نیلفروشان که او نیز هیئتعلمی کامپیوتر دانشگاهی در پنسیلوانیا بود، گویی محفلی و مسجدی در بوستون راه انداخته بود و مشتریانش دانشجوهای ایرانی هاروارد و امآیتی بودند. مسجد، مشترک بین ایرانیها و پاکستانیها بود. تا آنجایی که به یاد دارم هر هفته مراسم بود و نماز و سخنرانی خود دانشجوها، شام و بعضاً کیک و دسر که جزئیات و مزه کیکهایش بیشتر یادم مانده. فضایی هم برای شیطنت و بازی بچهها وجود داشت، بچههایی که آمریکایی بودند؛ والدین سعی میکردند حداقل دانش زبان فارسی را در آنها نگه دارند. این آقای نیلفروشان خودش بسیار مهماننواز بود و خلاف تصوری که عوام از اصفهانیان دارند، خیلی خرج میکرد. تکیهگاه دانشجوها بود... بعضی روزها مهمانی و مراسم در خانه بزرگش برگزار میشد و چقدر با آن خانه خاطره دارم، از اتاق و اسباببازیهای پسرشان و استخری که بیشتر نمایشی بود. هیچوقت احساس تنهایی نکردیم، حداقل شاید من. دیدوبازدید و دورهمی همیشه بود و مهمانیهای بزرگ و روضه و جشن برگزار میشد و جای خانوادهها را بچههای آن محفل مذهبی پر میکردند و اگر این جناب آقای نیلفروشان نبود، شاید هیچیک از این آشناییها رقم نمیخورد و همه در سرما و برف و کولاک بوستون محو میشدند. آخر مردم خیلی تغییر میکردند. زندگی در آنجا مشکلات را پررنگ میکرد، مردم راحت از هم جدا میشدند، طلاق بیشتر میشد، نسل دوم مهاجرین هر یک برای تحصیل و کار به جایی از آمریکا میرفت، برعکس ایران که معمولاً تهرانیها تهرانی میمانند و شهرستانیها بعضاً تهرانی میشوند. دکتر بهرامگیری دانشکده اقتصاد شریف را به یاد میآورم، دانشجوی امآیتی بود و هنوز ارتباط خانوادگی داریم. پدرم میگوید دکتر اسدیِ دانشکده خودم، مهندسی کامپیوتر، در آن زمان ساکن بوستون بوده و دوست دارم بدانم بعد اینهمه سال اگر به او بگویم من همان بچه چهار پنجسالهام چه واکنشی نشان میدهد.بهانه آن گردهمیها و آشناییها و رفاقتها چه بود؟ مذهب. گرچه مذهب فقط بهانه رفاقت نبود و رفاقت، گرایش مذهبی را تقویت میکرد و مذهب محرک رفاقت بود و هریک دیگری را شیرین میکرد. گاهی فکر میکنم مذهب هیچگاه دستاورد نقد و عینی ندارد، اما با کمی فکرِ بیشتر میبینم مذهب مسبب بهترین رفاقتهایم بوده و هست و اگر مذهب همین یک دستاورد را داشته باشد کافی است. در آن زمستانهای سرد و آدمهای سردتر بوستون، تنها چیزی که رنگ و گرمای خاورمیانه و آدمهایش را به ارمغان میآورد مذهب بود. و گاهی با خود میگویم اگر آن محفل نبود، خانوادههای جوان مهاجر، تکوتنها در آن دنیای جدید و با آن چالشهای دشوار چه میکردند و چقدر پیشینه خود را از یاد میبردند. خود آقای نیلفروشان و همسرش، چهل سال پیش که به آمریکا آمده بودند، تنهای تنها بودند و سختیشان بسیار. مثلاً صدها مایل رانندگی میکردند و به روستایی میرسیدند تا خودشان گوسفندی بکشند و گوشت حلالی نبود و او این سختیها را برای دانشجویان تازه ورود کم کرده بود.بگذریم. شش سالم که شد برگشتیم ایران و مادربزرگ مرحومم در فرودگاه تا مرا دید زد زیر گریه؛ رهگذری از او پرسید که چه شده و گله کرد که فارسی یادم رفته، تأثیر دو سال آمریکا بود. چند روز بعدش در خانه نوستالژیک آنیکی مادربزرگم بودم و از تلویزیون شنیدم که میگویند مرگ بر آمریکا. نمیدانستم معنای کلمه مرگ چیست، واژه آمریکا برایم جذاب بود و از مادربزرگم پرسیدم که چرا این را میگویند؟ گفت چون آمریکا را دوست ندارند. هنگ کردم، هیچ نفهمیدم، هیچ. بوستون سرد ولی زیبا بود و زیبایی جنگلها و خیابانها و محفل ایرانی-آمریکاییها در خاطرم مانده بود. مردم خود بوستون سرد و خشک بودند، آخر آن منطقه را نیوانگلند یا انگلیس جدید مینامند و اکثراً ایرلندیتبار بودند و روح آرام و کم احساسشان همیشه بوده و هست، بااینحال بوستون شهری دانشگاهی بود و همین مردم، بسیار شیک و تحصیلکرده و مذهبی و متمدن و ثروتمند بودند؛ تصورم از آمریکا، زیبایی، قانون و آرامش بوستون بود. و خب مرگ بر آمریکا برایم عجیب بود، هنوز هم به نظرم برای جهان سو تفاهم زیاد ایجاد میکند، بگذریم، بگذریم...گذشت و گذشت و اواسط نوجوانی رسید و فرصت تحقیقاتیای دیگر و سفری این بار به فیلادلفیای آمریکا، شهری کاملاً متفاوت، پر از مهاجرین و رنگینپوستان و فرهنگهای متنوع، فقر و کارتنخوابی، بیخانمانهای بینوایی که اکثراً سیاهپوست بودند... فیلادلفیا بهاندازه بوستون نچسبید، شاید چون بوستون زیباتر و شیکتر بود و فیلادلفیا فقیر، شاید چون کمتر ماندیم، شاید به خاطر انعطاف بچگی. بااینحال پدرم این تنوع را میپسندید، جمعیت بالای سیاهپوستان و هندیها و اعراب باعث میشد ایرانیبودن و مسائل نژادی خیلی توی چشم نباشد، شاید برای من خیلی مهم نبود. بعد ده سال البته یکبار به بوستون هم رفتیم و همان جمع قدیمی که به خاطر ذات دانشجوییاش بهکل نو شده بود و بهجز آقای نیلفروشان و چند نفر دیگر، کسی آشنا نبود. کلیسا در بوستون فراوان بود و طبقه پایین یک کلیسا را یک روز در هفته در اختیار داشتند و جای بزرگ و خوبی بود. یکی از دانشجوها تفسیری از داستان موسی در قرآن و تورات گفت و از آخر شام و کیک برقرار بود و چند اتاق برای بازی بچهها هم بود. مراسم تمام شد و راه افتادیم که برویم که قلبم تیر کشید، چقدر لحظه غمانگیزی بود ترک این جمع و آشنایانش تا چند سال دیگر و حتی شاید تا ابد.برگردیم به فیلادلفیا. پزشکی پیر، مکانی را ساخته بود در گوشه این شهر و نامش را مهدیه گذاشته بود. جمعشان از جمع بوستون پیرتر و سنتیتر بود، معمولاً معممی افغان سخنرانی میکرد و خودش در نیوجرسی کارمند یک رستوران بود. آنها هم یک اتاق پر از اسباببازی برای بچهها در نظر گرفته بودند و چقدر این روش، خوب و مفید بود و بچه را مشتاق این دیدارهای هفتگی میکرد. آدمهای جالبی در آن جمع رفتوآمد میکردند. پیرمردی آشپز بود و رستورانی در حاشیه شهر داشت و ایرانیهای مقیم آنجا بعضاً به او گیر میدادند که پرچم جمهوری اسلامی را از نماد رستورانت حذف کن، مشتریانت بیشتر میشوند، او هم فقط میگفت کشورش را دوست دارد. خیلی از اوقات شرکتکنندگان جمع عرب، پاکستانی یا از آمریکاییهای آفریقاییتبار بودند و در جمع ایرانیها کسی نبود با آنها صحبت کند، این آقای رستوراندار همیشه کنار آنها مینشست و بگووبخند میکرد. از جالبترین افراد جمع، احمد نامی بود از آبادان که میگفت 31 شهریور 59 وسط بمبارانهای شهر به دنیا آمده و واقعاً نماد آبادان بود، گرم و جذاب و پرانرژی و خالیبند و اهل عینک ریبون. میگفت برمیگردد ایران و آبادان را میسازد؛ برنگشت. با احمد و خانوادهاش و دیگر دوستان بیرون شهر کباب میزدیم و در این شهر نیز دلخوشیمان و همه رفتوآمدمان با همان افراد بود و شاید اگر احمد نبود افسرده میشدم. درد تنهایی را زیاد احساس میکردم و شاید اقتضای سن بود، و این درد تنهایی در روزگار غربت و بیکسی و در میان مردمی که اشتراک چندانی با هم نداشتیم و ساختمانهای بلند مرکز شهر و خیابان تاریک و هوای ابری تشدید میشد و فقط احمد و لهجه شیرینش و بوی زغال و جوجه و درخت و دریاچههای بیرون شهر، کمی حال و هوایم را عوض میکرد.به یاد دارم که از مهمترین افراد بعضاً حاضر در جمع دکتر مهدوی دامغانی بود. پیرمردی 90 ساله که 30 سال به دور از ایران در فیلادلفیا زندگی میکرد و استاد پروازی هاروارد بود. گویی ادبیات عرب و الهیات درس میداد. میگفتند بسیار باسواد است و همدرس آیتالله سیستانی بوده. اخلاقیات خاصی داشت و خیلی در آن زمان به او و تخصصش اهمیت نمیدادم و مورد توجهم نبود. عید غدیر شد و قرار بود بچهها نمایش همیشگی آن واقعه را اجرا کنند و همگی قلمبهدست صحنه نمایش را روی مقوایی بزرگ کشیدیم و رنگ کردیم. خوشنویسی کار کرده بودم و چند بیت و جمله نوشتم؛ صحنه نمایش حاضر شد و سن کم و ناشیبودن سازندگانش عیان بود، مهم هم نبود و کار دلی بود و همین کافی است. برادرم که 9 ساله بود نقش محمد (ص) را بازی میکرد و چند نفر از والدین سیاهی لشگر بودند و مدام در جوابش میگفتند: «بله رسولالله...» و جمله همیشگی «من کنت مولا...» و بالابردن دست و تمام شدن ماجرا. بچهها که داشتند از سالن سخنرانی مهدیه خارج میشدند، گریه دکتر مهدوی بلند شد و پیرمرد 90 ساله از درد 30 ساله فراق و شادی شنیدن آن جملات از نسل دوم مهاجران، بلندبلند میگریست؛ از یکی از دخترهای بازیگر پرسید که نامت چیست دخترم و او گفت، نگین و دکتر که عمری پای نهجالبلاغه گذاشته بود با دیدن آن نمایش آن هم در آمریکا از او تشکر کرد و بهسختی بلند شد و عصابهدست و اشکریزان از مجلس بیرون رفت و دیگر ندیدمش. بعدها فهمیدم که چقدر شاخ بوده و بچههایمان که او را میشناختند چقدر به من حسودیشان شد ولی چه فایده. در برنامه شوکران مصاحبهای داشت و باز در اوج گریه فقط آرزو کرد در مشهد دفن شود و گاهی با خود میگویم کرونا چه بهانه خوبی به ما مشهدیها داد که حرم نرویم.
برای ورود به کانال پیامرسان تلگرام «مکتوبات هیأت الزهرا (س) دانشگاه شریف» کلیک کنید.