قبل از دوران دانشجویی، خیلی اهل هیأت و این چیزها نبودم و بیشتر به عزاداری سنّتی و مساجد شهرمان علاقه داشتم. دانشگاه که قبول شدم، مسئول اردوورودیها آقایی به نام فرهاد شیرمحمّدی بود که کاریزمای زیادی داشت و در اردو افراد زیادی را مدیریت میکرد؛ برای همین من خیلی دوست داشتم با او رفیق شوم؛ بلکه ما هم مثلاً سری تو سرها دربیاوریم.
همان روزهای اول، شهادت امام صادق(ع) بود و هیأت دانشگاه برنامه داشت. من با این که با هیئات به اصلاح غیرسنّتی خیلی حال نمیکردم، ولی مراسم هیأت را شرکت کردم و نسبتاً هم خوشم آمد. گذشت تا رسیدیم به محرم آن سال که اواخر آذرماه بود و همان آقای فرهاد شیرمحمدی مسئول آن محرم بودند. دو سه شب از برنامه را شرکت کردم و یک شب هم رفتم در «غذاکش خونه» تا کمککنم که دیدم قدیمیها اصلاً من را آدم حساب نمیکنند و کار دستم نمیدهند؛ برای همین ناچار شدم بروم در قسمت توزیع و وظیفهام این بود حواسم باشد تا کسی دو تا غذا برندارد (چه وظیفه خطیری!)
بعدها همین آقا فرهاد، روز میلاد پیامبر ما را دعوت کرد خانهشان به صرف افطاری و آنجا مسئول وقت هیأت (آقای شوکتیان) هم آمدهبود و آنجا بود که دیگر خیلی حسّ شاخ بودن بهم دست داد ولی طولی نگذشت که فهمیدم باز هم ما عددی نیستیم و راه درازی پیش رو داریم؛ چطور؟
رسیدیم به بهمن ماه و دیگر نزدیک اردوی پابوس شده بود. ایام امتحانات ترم اول بودیم که آقای صالحیون که خیلی از بچههای دوره ما و بعد ما توسط ایشان به هیأت جذب شده بودند، من را دید و ازم پرسید که دوست دارم عضو تیم تدارکات اردوی پابوس باشم یا نه؟ من هم باز از خدا خواسته گفتم: بله!
خلاصه ترم تمام شد و من رفتم شهرستان و چون فکر میکردم عضو کادرم، نباید تو اردو ثبت نام کنم؛ از طرفی هم پیش خودم فکر میکردم که بالأخره ما با مسئولهیأت و مسئول اردوورودیها و مسئول محرم، نشست و برخاست داشتیم و خیلی خفنیم! تا این که از شهرستان برگشتم و چند روز مانده به اردو، فهمیدم که باید در سایت ثبتنام میکردم؛ و همین الآن هم ۵۰۰ نفر در رزرو هستند و عمراً نوبت به من برسد. رفتم به مهدی صالحیون گفتم که آقا چرا اینجوری شد؟ و کلی هم دعا کردم که اردو قسمتم بشود و پیش خودم میگفتم که خیرِ کادر بودن و خفنبودن را زدیم؛ لااقل امام رضا(ع) بطلبد. تا این که آن بنده خدا با یک لطایفالحیلی من را به لیست اردو اضافه کرد.
در سالن راهآهن که میخواستیم برویم به سمت مشهد، مسئول تدارکات که آقای شیخزاده نامی بود را پیداکردم و رفتم بهش گفتم که آقای صالحیون به من گفته بیایم در تیم تدارکات کمک کنم. آقای شیخ زاده هم نه گذاشت و نه برداشت، گفت که نیرو نمیخواهیم و من را کاملاً ضایع کرد! من هم در اردو همهاش حسرت میخوردم که کاش تو تیم اردو بودم. البتّه ناگفته نماند که بهترین سفر مشهدم همان سفر بود.
القصّه، سرتان را درد نیاورم؛ در این 8 - 9 سال خیلی از این بالا-پایینها و اتّفاقات و توفیقها و سلب توفیقهای عجیب و غریب را در هیأت دیدم و فهمیدم که معادلات این توفیقها، به دست ما قابل حل کردن نیست و فقط و فقط به لطف و نظر و نگاه خودِ حضرت زهرا(س) است.