در درونم به دنبال شادی میگردم. بهراستی شادی یا نشاط چیست؟ ناخودآگاه لحظههایی از زندگیام جلوی چشمانم میآید؛ از شادیهای کوچک مثل پیدا کردن شکلات در کودکی تا شور و شعف قبولی در دانشگاه و یا وجد و نشاط بی حد واندازه هنگام پیبردن به لطف پروردگار. بعضیهایشان در حد همان شکلات بودند، و بعضیهایشان ماندگارتر و عمیقتر. شادیهایی که نه از چهرهی خندانم بلکه از شیرینی رسوخ کرده در اعماق جانم پیدا بود و بعضی نیز وصف ناشدنی! اگر همهی اینها را نشاط نام بگذاریم، قاعدتاً شور و شوق جوانی، آن هم در یک دختر نیز نشاط حساب میشود و البته که میشود! موهبتی از جانب خداوند تبارک و تعالی. نشاطی که تجربهاش کردهام و کردهاید. نشاطی که در رگهایمان جاری میشود و نیرو و انگیزهی کارهایی حتی نشدنی را به ما میدهد و با آن بال درمیآوریم و تا ته آسمان آرزوهایمان پرواز میکنیم.
نشاط فراموششده
در این میان اما، باید حواسمان به بعضی چیزها باشد. باید حواسمان به محافظت از نشاطمان باشد. بگذارید توضیح بدهم؛ معمولاً دختران سعی میکنند حدود خود را در محیطهای اجتماعی رعایت کنند؛ خندهشان نمایان نشود، صدایشان بلند نشود... و حتی آنهایی هم که ذرهای پیشزمینه مذهبی ندارند (اما برای خود حدودی قائلاند) نیز غنچهی حیای وجودشان محدودشان میکند، بیآنکه خود متوجه باشند. این مراقبت در دانشگاهی صنعتی، آن هم شریف! (که دختران در آن جزء اقلیتها به حساب میآیند) ناگزیر بیشتر است! والبته که این محدودیت به جاست، حافظ کرامت دختران است، شأن آنان را بالا میبرد و سرعت حرکت علمی آنان را دو چندان میکند. مجال سخن گفتن از علت و معلولها نیست. بحث مفصل آن در شمارههای بعدی ریحانه طلبتان! خب کجا بودیم؟ نشاط دخترانه؛ گپ و گفتهای صمیمی دوستانه، لحظههای آزاد و شیرین! خندههای از ته دل! بروز این نشاط در محیط مختلط دانشگاه که به ناپایداری آن و افسردگیهای بعدی میانجامد، و خفقان آن نیز موجب رنجش و عذاب است، ناگزیر باید به محیطی دخترانه پناه ببریم. در شریف اما مکانی را نمیتوان یافت که دخترانه باشد! مگر سلف و استراحتگاه!(سر و صدا کردن در استراحتگاه دست کمی از مورد مذکور ندارد!) و مسجد (که همیشه نمیشود در آن جمع شد).
بهشت برین!
اینجاست که لزوم داشتن مکانی مانند مجمع آشکار میشود. برای آنهایی که مجمع را ندیدهاند کمی از آن بهشت برین! برایتان میگویم. مجمع مکانی دخترانه بود که یک اتاق اصلی بزرگ و دو اتاق کوچک آن را تشکیل میداد؛ قفسههای کتاب زیادی داشت، یکی در اتاق اصلی و چند ققسه نیزدر آن دو اتاق. با این حال کتابها از قفسهها سرریز شده بودند! وجود یک میز بزرگ با تعداد کافی صندلی، آن را برای جلسات مناسب کرده بود و در عین حال مفروش بودن آن، احساس راحتیِ عمیقی برای گپ و گفتهای دوستانه و جشن تولدهای کوچک دورهمی القا میکرد. یک تخته وایت برد، که معمولاً رویش قیمتهای چایی و دمنوشهای روی میز کوچک کنار اتاق، نوشته شده بود. یک سینک ظرفشویی، چند کمد کوچک و خلاصه یک گنجینه همه چیز تمام که برای هر کار شخصی و جمعی و تشکلی و غیر تشکلی مناسب بود، در آن وجود داشت. جسم مجمع کوچک و شلوغ به نظر میآمد، اما روح آن گرم بود و زنده. چه دوستیهایی که از مجمع شروع نشد! درِ آن همواره باز بود و همیشه برخوردهایی دوستانه و صادقانه انتظارت را میکشید! چه مشاورهها که گرفته نمیشد و چه شناختها و برخورد هایی که دختران دانشگاه در هر سن و رشتهای با هم نداشتند. نماز خواندنهای سریع بین دو کلاس با کمترین زمان صرف شده برای وضو و رفت و آمد، نجات ناهار و بعضاً مکانی مناسب برای خوابیدن از موهبت های دیگر مجمع بود. دیگر تاب فکر کردن به مجمع را ندارم! و بیش از این یارای سخن گفتن از آن عزیز ازدسترفته نیست! فقط دعا میکنم عمرش بشود باقی (بلکه شروع! ) عمر مجمعهای بهتر دیگر! مجمعی که حالا تبدیل به یک کافه کتاب شده که همیشه در آن بسته است.