مکتوبات هیات الزهرا(س) دانشگاه شریف
مکتوبات هیات الزهرا(س) دانشگاه شریف
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

مَبیت

همچنان مردد بودم. بگویم ترسیده بودم. شب بود بالاخره، هوا تاریک، خانواده‌ای ۵ نفره، همراه غریبه‌ای ناهم‌زبان. مردی سراسر هیجان و شادی بود، چهره‌ای تیره‌رنگ با موهایی سیاه و پرپشت. همه چیز به دید من مشکوک به نظر می‌رسید. ما خسته بودیم، و طبیعتا نفراتمان کم و ناتوان برای دفاع! زیر لب غرغر می‌کردم که مادرم می‌گفت: بددلی. از خیابان رد شدیم، با اتومبیل‌هایی که لحظه‌ای از سرعتشان کم نمی‌کردند. همینگونه بود. نه قانونی برای کنترل سرعت نه ماموری. و ناآگاه با اصطلاحی به نام حق تقدم. مرد جلوی آنها می‌پرید و انگشتانش را به هم می‌چسباند و دست‌ها را تکان می‌داد. معنایش را نمی‌فهمیدم ولی باز هم مشکوک بود. از خیابان زودتر رد شدیم، تصورش برایش مشکل بود که زنان هم می‌توانستند بدون کمک مردان از خیابان رد شوند! از تعجب و نگرانی بیهوده‌اش دریافتم. گذشتیم و به آن سو رسیدیم. روستایی بود، ساده، خاکی و مثل روستاهای خودمان. بالاخره رسیدیم، از میان کوچه تاریک عبورکردیم. گفت: آقایان این طرف و خانم‌ها آن طرف. دو تا اتاق جداگانه برای زنان و مردان. مستقیم رفتیم جلو. دو زن و سه دختر دم در بودند. با چهره‌هایی گشاده و اهلا و سهلا گویان از ما استقبال کردند. دیگر مشکوک نبودم. واقعا افتخاری بود برایشان: زائر امام حسین را در خانه جا دادن. نشستیم در اتاقی کوچک با یک کولر آبی. پیرزنی دراز کشیده بود که الهام – یکی از دخترکان زیبارو – سعی کرد بیدارش کند که زائر آمده! که مادرم گفت بگذار بخوابد. هرچند زبانمان را نمی‌فهمید! بعد از چندی برایمان در سینی چند لیوان آب آوردند؛ از همان‌ها که میان راه می‌دادند. آنها هم کنارمان نشستند. خیلی خودمانی و شروع کردند به صحبت کردن. پرسید چندوقت است از ایران آمده‌ایم؛ سه‌نفری تلاش می‌کردیم تکه تکه کلامش را ترجمه کنیم، یک جمله بسازیم و جوایش را بدهیم. مادرم و دخترعمه‌اش آب‌ها را باز کردند و نوشیدند و من همچنان در تلاش اینکه چرا این در لعنتی باز نمی‌شود. بیشتر حواسم روی صحبت‌ها بود. که الهام سریع یکی دیگر را برایم باز کرد داد به دستم. خندیدیم و تشکر کردم. هیچکدام ذره‌ای فارسی بلد نبودند ولی با این‌حال با چنان صمیمیتی آمدند و نشستند و صحبت می‌کردند! از مهمان‌نوازی‌شان بود. پرسید شام خوردید. گفتیم بلی، هرچند نخورده بودیم، گرما یا خستگی هرچه بود اصلا نمی‌گذاشت گرسنه باشیم، هرچند دیدن فقر آنها هم بی‌تاثیر نبود. پرسید چای چطور؟ و ما ایرانی‌های عاشق چای گفتیم بله. چای عراقی تیره، گس و حالت غم‌انگیز: هرچه شکر بریزی، باز هم همان تلخی ناب را دارد! هم نمی‌زدم، تا شکرش پخش نشود. با میل نوشیدم، گس، تلخ و داغ و از همه مهمتر در استکان شیشه‌ای. ذوق می‌کردند وقتی می‌دیدند از پذیرایی‌شان لذت می‌بریم. الهام پرسید: مدرسه می‌روی؟ فکر کردم چقدر کودک به نظر می‌رسم. خندیدم و گفتم: جامعه – از لغاتی که از عربی دبیرستان به یاد دارم – بغضش را دیدم. مدرسه نمی‌رفت. اما خواندن و نوشتن بلد بود. ۱۶ سال داشت، زیبا بود و نجیب و مهربان. سفیدرو. این دو دختر – الهام و زهرا – خواهر بودند. هر دو هم همین شکل. باری، زن می‌گفت عراقی‌ها زشتند، سواد – سیاهند – ایرانی‌ها زیبایند. چقدر خودکم‌بین و خاشع بودند. دختر کوچولوی چشم سیاه – که این یکی با آن دوتا واقعا تفاوت داشت اما همچنان زیبا بود – گوشه‌ای‌ ایستاده بود و نمی‌آمد داخل کنار ما بنشیند. خجالت می‌کشید، اشاره کردم بیا اینجا. آنقدر اشاره کردم که آمد و زل زد به من. آرام گفتم: عیونک جمیل. لبخند زد و سر تکان داد. با همان چشمان پرسشگر و درشتش به من نگاه می‌کرد. جبر طبیعت بود که جای ما دونفر عوض نشده بود. آنها عراق و ما ایران. زن به مادرم گفت: عربی‌ت خوبه – زین! – می‌فهمی حرفم را. مادرم هم از دوست عراقی‌اش گفت. همان که در زمان جنگ دورگه خطاب می‌شد و به ایران فرستادند. زنگ زد و گفت: الان کنار یک خانواده عراقی هستیم، باهاشون صحبت کن. تلفن را دادیم دستش و شروع کردند به گل گفتن. ما هم خیلی سربلند از اینکه پل ارتباطی خوبی یافته‌ایم.

خواب از سرم پریده بود. می‌توانستم تا صبح بنشینم و صحبت کنم – دست و پا شکسته – اینگونه که سه واژه می‌یافتم و سعی می‌کردم معنای جمله را برسانم. چیزهایی هم یاد گرفتم. مثلا ماکو تعب می‌شد خسته نباشید. آخر مدام به من می‌گفت خسته‌ای؟ دراز بکش و به رختخواب اشاره می‌کرد و منم می‌گفتم: راحت. خدا را شکر که این چندکلمه عربی را در فارسی داشتیم! هر دفعه هم می‌خواستیم جمله برسانیم اولین لغات انگلیسی بودند! چرا به اندازه‌ای که برای مکالمه و کانورسیشن‌ و لیسنینگ انگلیسی وقت گذاشتیم برای عربی نگذاشتیم؟ ناگهان وسط جمله از این به جای در، فرام به جای از و آی وانت به جای اطلب استفاده می‌کردیم. حتی یک جا مادرم هم این اشتباه را کرد! آخر او خیلی حساس بود و ضد غرب. که خیلی خندیدیم بابتش. شب بود. وقت خواب. چادرها را به زور خودم شستم. آخر زن نمی‌‌گذاشت! می‌گفت خودم می‌شویم. منم گفتم: لا لا، اغسل! طشت و مایع داد دستم و در حمام سیمانی اما تمیز، شستم و الهام با تعجب پرسید: خودت شستی؟! تصورشان از ما این بود که هیچ کاری بلد نیستیم! رخت‌ها را پهن کردم، برگشتم سمت اتاقک و روی لحاف دراز کشیدم. هنوز نمی‌دانستم چقدر خسته‌ام اما وقتی سحر به یاد آوردم چه سریع به خواب رفته‌ام تازه فهمیدم واقعا تعب! و سحر بدرود گفتیم و رفتیم...

امام حسینریحانهاربعینروایت
مکتوبات هیات الزهرا(س) دانشگاه صنعتی شریف
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید