چقدر خوب است که ما آدمها زبان مشترک داریم! زبان مشترک، نه همین کلماتی که شما با آن به «فکر»من راه مییابید؛ در واقع آن زبان مشترکی که به واسطهي درونیات و تجربههای مشابهمان با آنبه «قلب» من راه مییابید. وقتی داشتم به نگارش این یادداشت فکر میکردم، با خود گفتم چقدر سخت است گفتن بعضی چیزها با کلمات. حالا که دارم مینویسم، به همین زبان مشترکِ زاییدهی درونیات همشکلمان اتکا کردهام، به اینکه شاید تو هم یک روزی این چیزهایی را که من با خودم میگفتم، با خودت گفته باشی و حرفهایم را درک کنی.
کادر اول؛ قلبم با من سخن میگوید
از کودکی انگار قلبم با من حرف میزد. بعضی وقتها که انتخابهای پیش رویم بزرگتر از فکرم بودند و او از توجیه تصمیمش ناتوان میشد، من به ندای قلبم گوش میدادم. هرچه پیش آمدم و بزرگتر شدم و تلاش کردم بیشتر یاد بگیرم و فکرم را رشد بدهم، باز هم گاهی این ندای قلبم بود که راهگشایی میکرد. مثلاً هرچقدر دوست دارم بروم توی دل بعضی از جمعهای دوستانهی دخترها و پسرها و قلبم را راضی کنم که قرار است کلی چیز یاد بگیرم، راضی نمیشود.
+ میگوید: «من که نمیگویم چیز یاد نگیر و موفق نشو! ولی آیا فقط توی همین جمع و با همین شکل ارتباط،چنین چیزی ممکن است؟ جای دیگری که من حال بهتری داشته باشم، نیست؟»
ـ میگویم: «من که اصلاً درکت نمیکنم. انگار حرفهای غیرمنطقی میزنی. چرا نباید توی این جمعحالت خوب باشد، وقتی من میتوانم با آدمهای جدید آشنا بشوم و کلی به داشتههایم افزوده شود؟»
+ «باز هم من که نمیگویم جمع دوستانه نه، آدمهای جدید نه، داشتههای زیاد نه! من میگویم این طوری نه...»
پای حرفهایش مینشینم شاید بتوانم درکش کنم.
+ «هر چیزی حریمی دارد. این هم حریم من است. دوست ندارم هر کسی وارد حریمم شود. تو وقتی با کسی ارتباط دوستانه میگیری، با قلبت(من) همراهش میشوی. پس چطور میشود با کسی ارتباط دوستانه بگیری و با قلبت همراهش شوی، بیآنکه بشناسیاش و با زوایای مختلف ذهن و قلبش آشنا باشی و بدانی آیا او هم مثل تو با قلبش همراهت شده یا نه؟!»
ـ «بیشتر برایم بگو...»
+ «من دریای محبت و عاطفه و دوست داشتن هستم و مسیر دوستیهای تو از خانهی من(قلبت) میگذرد. از من هم فقط مهرورزی و دلبستگی برمیآید و همهی چیزی که میخواهم نیز دوست داشته شدن و محبت دیدن است. پس تو نمیتوانی با هر کسی دوست بشوی و او را به خانهی من راه بدهی و از من انتظار نداشته باشی به او مهر بورزم و دلبستهاش شوم. چراکه خاصیت دوستی، گذر از خانهی من است و خاصیت من، مهرورزی! تو نمیتوانی تضمین کنی این دوستیها حریم من را نمیشکند. چون فرد مقابلت را نمیشناسی. نمیدانی توی ذهن و قلب پسری که با او دوست شدی، چه میگذرد. نمیدانی آیا مسیر همهي دوستیهای او هم از خانهی قلبش میگذرد؟من هم نمیدانم! آیا تو تضمین میکنی که در این دوستی، من همانطور که بیدریغ محبت میکنم، بیدریغ محبت دریافت خواهم کرد؟»
ـ «نه راستش! شاید این اطمینانی را که تو از من میخواهی نداشته باشم. خب حالا میگویی چکار کنم؟ من دوست دارم حافظتو، یعنی قلبم، باشم ولی آیا میتوانم حصاری دورم بکشم و با کسی ارتباط برقرار نکنم؟ تو بگو، من چکار کنم؟»
+ «این را دیگر بیزحمت از فکرت بپرس. من چیزی که میدانم همین است که توی این جمع و در مسیر این دوستی، حال خوشی ندارم. خودت تصمیم بگیر که چکار کنی. راستی! یادت نرود قوام ورشد من در دوست داشتن و دوست داشته شدن است. البته دوست داشتنی یکتا و امن!»
کادر دوم؛ فکرم با من سخن می گوید
- به سراغ فکرم میروم، شاید او بتواند کمکم کند: «تو بگو. من چه کنم؟ اینطوری نمیشود که ارتباطاتم را قطع کنم و منتظر بنشینم تا روزی دوست داشتنی یکتا و امن بیابم و به قلبم راهش بدهم.»
+ «قلبت بیراه هم نمی گوید. منطقی است دیگر! نیست؟ تا وقتی شناخت کافی بدست نیاوردیم، وارد ارتباطات و جمعهای دوستانهي پسرها ودخترها نشو. از طرفی، مگر آدم نمیتواند بیآنکه با کسی دوست شود، از او کلی چیز یاد بگیرد و ارتباطاتش را گسترش دهد و رشد کند؟ چرا میشود!»
- «پس تو میگویی اگر تا شناخت پیدا نکردم دوستی نکنم، میتوانم حافظ قلبم باشم؟»
+ «بله! شناخت مهم است. ولی پیش از آنکه شناخت پیدا کنی نمیتوانی ارتباطاتت را محدود کنی. پس باید غربالگر کارهایت همین باشد که ببینی حرفی که با کسی میزنی و ارتباطی که با او میگیری، «تنها» همان نتیجه و پیامدی را دارد که هدفت بود یعنی کسب اطلاعات و تجربه؟»
- «چطور میتوان متوجه شد همین پیامد را دارد یا نه؟ میدانی که هنوز شناخت ندارم! راستی اصلاً چطور میتوانم شناخت پیدا کنم؟»
+ «پس منطقی است آن مقدار که ضروری است ارتباط بگیری تا زمانی که شناخت پیدا کنی.آدمها معمولا برای اینطور شناخت پیدا کردنها به سراغ مشاور میروند، یا خودش یا کتابش. به نظر میرسد باید به دنبال یک مشاور یا حتی یک همسخن آگاه و امین و خیرخواه بگردیم. کسی را سراغ داریم؟»
- «نمیدانم!»
+ «یعنی چه کسی بهتر میتواند پاسخ این سوال را بدهد که آیا واقعا همه دوستیهای طرف مقابل مثل تو از مسیر قلبش میگذرد؟ به صرف مطالعه و تحقیق و حتی تحصیل در زمینهی شناخت آدمها، شاید نتوان به بعضی از سوالها طوری پاسخ داد که مورداعتماد باشد. گویا همیشه شکی وجود دارد که آیا این پاسخ درست است؟ آیا واقعا طرف مقابل من، همینطوری که مشاورم توصیف میکند، هست؟ انگار بهترین راه شناخت کسی این است که از او بخواهیم خودش را توصیف کند!»
- «همین چند دقیقه پیش قرار گذاشتیم پیش از شناخت طرف مقابل، با او دوستی نکنیم. این راهکار که ما را به خانه اولمان برمیگرداند!»
+ «نه! چه کسی خیرخواهترین و نزدیکترین شخص به تو و در عین حال آگاهترین است؟ چه کسی تو را آنقدر دوست دارد که شاید هیچکسی، دیگری را اینگونه دوست نداشته باشد؟ چه کسی تو را بهسان میوهی دلش میپندارد و هر چه برایت اراده کند، جز خیر و نیکی نیست؟ این شخص چه کسی است که در عین همهی این خصوصیتهایش، با توصیف خودش و همجنسش میتواند به تو در مسیر این شناخت کمک کند؟»
- «راست میگویی! او میتواند... ولی من هیچوقت این کار را نکردهام... یار در خانه و ما گرد جهان میگشتیم! چقدر دلم لک زده برای یک گپوگفت پدردختری...»