لیلا چند دقیقه پیش او را تا محل مدنظر همراهی کرده و بعد او را تنها گذاشته و رفته بود. به ساعت مچیاش نگاه کرد. در دورانی که با لیلا در سازمان مبارزه میکردند از او هدیه گرفته بود. ساعت چند دقیقه از چهار بعد از ظهر گذشته و مجید نگران به رفت و آمدهای افراد در خیابان بوذرجمهری نگاه و به لیلا فکر میکرد. با وجود اینکه لیلا اخیرا مارکسیست شده بود هنوز او را دوست میداشت.
بعد از تصفیه سازمان و کنار گذاشتن مجید شریف واقفی در تصمیمگیریها، سعی داشت افرادی که به تفکرات او نزدیک بودند را جمع کند و مسیر مبارزه را ادامه دهد. لیلا اما به شاخه مارکسیست-لنینیسم سازمان متعلق بود. بعد از آنکه به مرور متوجه این نکته شده و چند باری با او بحثهای بیحاصل کرده بود کار هر روزهاش این شد پشت میزش بنشیند و در دریای اندوه و فکر خود غوطهور شود. میز مطالعهاش از یک طرف به پنجره مشرف بود و از طرف دیگر به محوطه داخلی خانه. نگاهش پشت میز مدام در رفت و آمد بین لیلا، تابلوی نقاشی گل نیلوفر آبی و پنجره و آسمان بود. آسمانی که با به رخ کشیدن پرندگان آزادش، کوه حسرت را در روح مجید به وجود میآورد. پرندگانی که هر سو اراده میکردند میرفتند و جسم و روح خود را در آسمان جلا میدادند.
روح مجید اما در قفس بود؛ با وجود آنکه قفس گشوده و اختیار به او بخشیده شده بود ماندن در قفس را به تجربه پرواز ترجیح میداد. این روزها بین او و لیلا سکوت در تک تک دقیقهها و ثانیههای مشترکشان رسوخ پیدا کرده بود. رفتارهای مشکوکی از سوی لیلا میدید و حدس میزد او گزارش کارهایش را به تقی شهرام و بهرام آرام میدهد و این سد بینشان را ضخیمتر کرده بود. علاقهاش به لیلا اجازه نمیداد خیلی به این فکرها بال و پر بدهد و دوست داشت اگر قرار است تصمیمی بگیرد، بدون فکر کردن به پرواز، خودش را از قفس بیرون بیندازد و رها کند.
با دیدن وحید افراخته رشتههای افکارش پاره شد. وحید را از زمانی که دانشجو بود، میشناخت. افراخته در دانشگاه صنعتی آریامهر[۱] مکانیک میخواند و مجید هم مهندسی برق. از همان زمان با او بر سر برخی مبانی فکری اختلاف جدی داشت؛ البته شاید ریشهی این اختلافات به کمی قبلتر یعنی سال ۱۳۴۲ زمانی که شریف واقفی در ردیف کفنپوشان پشتیبان امام روح الله(ره) به خیابانها آمده بود، برمیگشت. در حالی که افراخته به جد با این کار و آن هم برای سید روح الله خمینی مخالف بود. وقتی شریف واقفی به همراه چند نفر، انجمن اسلامی دانشگاه را تاسیس کرد، پایش به برخی گروههای مبارزاتی خارج از دانشگاه هم باز شد و به سازمان مجاهدین پیوست. بعد از آنکه در سازمان فعالیتهای مستمر و زیادی داشت و کمکهای زیادی به سازمان کرد، به جمع سه نفره رهبران سازمان پیوست؛ جمعی سه نفره متشکل از تقی شهرام، بهرام آرام و او. در چند سال گذشته مدام تحت فشار نیروهای مارکسیستی سازمان بود تا دست از اعتقادات اسلامیاش بکشد و از سوی دیگر ساواک نیز به دنبال او میگشت. همه بر علیه او بودند، از دوستان سابقش تا حکومت و حتی همسرش! او را بارها تهدید کرده بودند. تقی شهرام وقتی از زندان برگشت این بحث را به طور جدی در سازمان دنبال کرد که مجاهدین خط مشی خود را از اسلام به مارکسیست-لنینیسم تغییر دهند. معتقد بود علت شکستهای اوایل دهه ۵۰ سازمان، ایدئولوژی آن بوده و نیاز است تا هرچه زودتر آن ایدئولوژی تغییر کند. این نزاع در هسته رهبران وجود داشت تا آنکه شهرام و آرام نظر خود را غلبه دادند و واقفی را نیز از آن شورای رهبری اخراج کردند و به او گفتند یا باید از ایران خارج شود یا به هسته مبارزاتی مشهد بپیوندد یا مشغول کارگری در کارخانهای شود.
شریف واقفی سومی را انتخاب کرد چون خسته نشده بود و میخواست از این طریق بازهم به تداوم شاخه خود به دور از نگاه رهبران سازمان آنگونه که صواب میداند بپردازد؛ متعقد بود مبارزهای اصیل است که برآمده از فکری محیی باشد. مبارزات مارکسیستی را پوچ میدانست یا بهتر است بگویم حیات آدمی را در مبارزهجویی میدید اما همانگونه که میتوان هر شیوه حیاتی را برگزید، حتی حیات ددان و خیلی به مسیر و سبکی که زندگی میکنیم فکر نکرد، میتوان به ابزار، مسیر و سبک مبارزه نیز نیندیشید و در آنجایی که باید، شیوه نامطلوب و حتی مضر مبارزه را برگزید.
به دنبال افراخته راه افتاد تا او را پیش رهبران سازمان و قرار ملاقاتی که گذاشته بودند ببرد. مدتی را پیادهروی کردند تا به کارخانه جنرال الکتریک رسیدند. سرعت گام برداشتنهای افراخته کمی آرامتر شد و ناگهان ایستاد. همزمان صدای قدم برداشتن شخصی را در پشت سرش میشنید، لحظهی پرواز را از خود دور نمیدید. افراخته به ناگاه برگشت؛ پیشانیاش خیس و رنگش پریده بود گویی یک مشت گچ به روی صورتش پاشیده بودند؛ با بهت به مجید نگاه میکرد. قسمتی از سبیلهای پرپشتش را با لبانش پوشانده بود گویا قصد داشت تعدادی از موهای سبیلش را برای جبران استرس با دندانهایش بکند! همزمان دو گلوله به سمت مجید شلیک شد. یکی را افروخته از روبهرو و دیگری را حسین کلاهسیاه از پشت به او شلیک کردند. مجید روی دو زانو افتاد، نگاهی به آسمان انداخت و پرندگانی را دید که با صدای شلیک از روی درختان اطراف بلند شده و در آسمان آبی آن روز پرواز میکردند.
میگویند گل نیلوفر مظهر جاودانگی است چرا که این گل تنها گلی است که در داخل مرداب پدید میآید. این گل نسبت به سایر گلها در محیط خاصی رشد میکند. به این صورت که نیلوفر در خاک و لجن ریشه میکند، اما برگهای آن به سمت نور خورشید باز میشوند. نیلوفر بیانگر رنج کسانی است که دوران سخت زندگی را گذرانده و به سوی آرامش در حرکتاند. این افراد همانند نیلوفر آبی از مردابها بر آمده و طی زندگی به فردی مملو از حیات مبدل میگردند. میتوان گفت از حیث رویش، این گل با تولد انسان شباهت دارد. چرا که هردوی آنها در پی عروج هستند.
باید اندیشید که میتوان راز جاودانگی و حیات نیلوفر آبی در مرداب را پیدا کرد؟ میتوان در مرداب نیز برای خود راهی پیدا کرد و تحت تاثیر محیط کثیف و آلوده قرار نگرفت؟ مجید شریف واقفی در بازههای مختلف و طولانی به دلیل آنکه اسلام را ایدئولوژی برتر در مبارزه با هر ظلمی میدید و شیوهی مبارزهی اسلام را میپسندید دچار تهدیدها و آسیبهای زیادی در راه شد و همه او را تنها گذاشتند حتی همسرش! اما مجید ادامه میداد و خسته نمیشد، به آن تفکری که به آن تکیه داده بود اعتقاد و ایمان داشت و سعی میکرد مانند نیلوفر ناامید نشود و راهی به سوی نور پیدا کند. زندگی همهی ما نیز شاید داستان همین نیلوفر و مرداب باشد، باید راهی به سوی نور پیدا کرد و در مرداب پیرامون غرق نشد بلکه حتی به آن، با حضور فعالانه و امیدوارانه زیبایی بخشید. وگرنه غرق شدن در مرداب که مهارتی نمیخواهد، میتوان به درون آن پرید و کاری نکرد.
۱- دانشگاه صنعتی شریف فعلی
برای ورود به کانال پیامرسان تلگرام «مکتوبات هیأت الزهرا (س) دانشگاه شریف» کلیک کنید.