مکتوبات هیات الزهرا(س) دانشگاه شریف
مکتوبات هیات الزهرا(س) دانشگاه شریف
خواندن ۵ دقیقه·۴ سال پیش

ورود اکیداً ممنوع!

من راستش یکی از کسانی بودم که تا اواخر اسفند اگر بیش از 50 قدم از تختم فاصله می‌گرفتم حس می‌کردم کرونا گرفته‌ام و برای این که مطمئن شوم مبتلا نشده‌ام به طرز خنده‌داری با ترفندهای گیزمیزی سعی می‌کردم با حبس نفس به مدت 15 ثانیه به خودم ثابت کنم ریه‌هایم درگیر نشده‌اند و برای خانواده خطر محسوب نمی‌شوم!

بهارلو اسمی بود که مکرراً از همان اوایل کرونا اسمش را به عنوان بیمارستان خط مقدم کرونا می‌شنیدم. ولی اگر سوال برایتان پیش بیاید (می‌دانم نمی‌آید!) که آیا حدس می‌زدم در بخش کرونای حاد این بیمارستان حاضر شوم یا نه؟ جوابم ابداً خواهد بود!

احتمالاً پیش خودم می‌گفتم حتی نباید نزدیک میدان راه‌آهن شد چه برسد به وارد شدن به بیمارستان!

امسال پرستاران سخت‌ترین دوره خدمت خود را می‌گذرانند و احتمالاً ته دلشان یک انتظار کوچک داشتنند که یک نفر بهشان تبریک و خسته نباشید جدی تری، نسبت به سال قبل در روز پرستار بگوید.

بعد از هماهنگی با مسئولان بیمارستان و تهیه پکی با رنگ و بوی یلدا قرار بر این شد شنبه عصر در بیمارستان حاضر شویم و تلاش کنیم با آوردن لبخند روی لبشان از عذاب وجدان خود برای ناتوانی جبران زحماتشان اندکی کم کنیم. حقیقتاً وقتی از مسئول روابط عمومی بیمارستان در مورد جزئیات می‌پرسیدم دوست داشتم بگوید شما به هیچ وجه اجازه ورود به بخش کرونای بیمارستان را ندارید. بگوید فقط فرشته‌های سفید پوش خودشان می‌توانند وارد این بخش شوند و بر خواسته خود اصرار بورزد و من هر چه بگویم قاطع بگوید خیر به هیچ وجه!

ولی با مهربانی و شعف می‌گفت ما هماهنگی‌ها را انجام می‌دهیم تا خودتان هدیه تک تک پرستارها را تقدیم کنید.

شنبه حدوداً ساعت 3 عصر وارد بیمارستان شدیم. اولین برخوردمان بعد از پوشیدن گان‌ها، با مسئول پذیرشی بود که بار شیشه داشت و به سختی می‌خواست کمک کند پک‌ها را داخل دفترش قرار دهیم. نمی‌دانم چرا دلشوره از حضور یک مادر باردار در چنین محیط پرخطری گرفتم. هیچ وقت به چنین مشکلات و خطراتی برای کادر بیمارستان فکر نکرده بودم.

از بخش پذیرش و تصویربرداری و اورژانس شروع کردیم. بچه‌ها با تقدیم یک شاخه گل رز و پک به هر پرستار و عرض تبریک و خسته نباشید توضیح می‌دادند که آب انار و آجیل احتمالاً زیاد برایتان جذاب نباشد ولی داخل هر پک، یک قطعه قاب فرش متبرک حرم امام رضا و یک QR CODE اختصاصی حاوی یک پیام اختصاصی از یک دانش آموز دبستانی برای هر نفر وجود دارد. سرشان شلوغ بود و فرصت نمی‌کردند بخواهند بارکد را اسکن کنند و پیام را ببیند. به یک خسته نباشید و تبریک بسنده کردیم.

برای جلوگیری از مزاحمت برایشان به طبقه‌های بالاتر رفتیم؛ بخش‌های مسمومیت، جراحی و قلب. فشار کاریشان حداقل در آن ساعات کمتر بود. راستش اینجا کمی شک کردم برای خوشحالی و رضایت خودم آمده‌ام یا پرستاران! آنقدر که از خندیدن چشمانشان با ماسک خوشحال می‌شدم!

چند نفرشان در بخش مسمومیت خواستند پیام بچه‌ها را برایشان اسکن کنیم و ببینند. میزان ذوق کردنشان برایم واقعا جذاب بود! ویدیویی هم گرفتند و از بچه‌هایی که برایشان پیام فرستاده بودند تشکر کردند.

بعضی‌ها مثل خود من قهقه هم که بزنند چشمانشان همانطور پوکر فیس زل می‌زند تو صورتت و ذره‌ای تغییر نمی‌کند تا متوجه لبخند بشوی. ولی اشک را هر کار کنی دیگر نمی‌شود پنهان کرد. داد میزند و لویت می‌دهد.

رقیق شدن و اشکشان از این تبریک ساده تلنگری بود که از حداقلیاتی که میتوان خوشحالشان کرد هم دریغ کرده‌ایم. از یک مهمانی نرفتن ساده هم دریغ کرده‌ایم. همزمان استوری‌های اینستایم را ورق میزنم که تنها تفاوتشان با سال قبل آن است که عکس خودمان را حذف کرده‌ایم ولی حجم میز تنقلات و هندونه و... همانقدر است. تعداد آدم‌های دورهمی همان است که بود! دروغی هم نگفته‌ایم همه در کنار هم در خانه مانده‌ایم تا ماشین هایمان جریمه نشود!

کم‌کم بخش‌های عادی بیمارستان تمام می‌شود و به بخش کرونایی‌ها نزدیک می‌شویم.

حین بالا رفتن از پله‌ها بعد از ضدعفونی دست‌هایم تعداد ماسک‌هایم را دوبرابر می‌کنم!

اولین بخش مخصوص افرادی که است که حالشان تقریباً مساعد است. همان تقدیم پک با یک شاخه گل رز و اسکن بارکدهای پیام بچه‌ها را انجام می‌دهیم. پرستار خانم میانسالی که پسرم همه را صدا می‌زند می‌گوید همه‌تان دو رقمی هستید نخبه‌ها نه؟ می‌خندیم. می‌گوید اگر می‌شود یک عکس یادگاری هم بگیریم. به شوخی با اشاره به قد متوسطش می‌گوید قد من از همه‌تان رشیدتر است، پشت همه می‌ایستم تا شما هم پیدا باشید در عکس! بازهم می‌خندیم و می‌گوییم چشم و روی زمین زانو می‌زنیم تا عکس بگیریم.

من به کسی نگفته‌ام شما هم به کسی نگویید بین خودمان باشد بیرون از بخش می‌گفت می‌خواهم چهره‌هایتان را ببینم و یک عکس بدون ماسک با همکارانمان همگی بگیریم.حس می‌کنم دارم با مادرم صحبت می‌کنم خداحافظی می‌کنم تا به بخش جذاب ماجرا برویم.

این وسط به یک نکته خوشحال کننده برمی‌خوریم، بخش B سی‌سی‌یو بیمارستان کاملاً از بیمار خالی شده است.

بخش بیماران کرونایی با حال وخیم کاملاً از بخش های دیگر جدا شده است. دویست قدمی را باید در راهرویی که تنها نور آن پنجرۀ انتهایی مسیر است طی کرد.

از جایی به بعد پنجره‌های کوچکی وجود دارد که تخت‌ها پیدا هستند. کمتر از دو متر با تخت بیماران فاصله داریم. صدای سرفه سنگین می‌شنوم. کمی خودم را جمع و جور می‌کنم و می‌خواهم به روشی ماسک را به صورتم بیشتر بچسبانم. لباس کادر را می‌بینم که بیشتر از بخش‌های قبل است و سرتاپا پوشیده‌اند و بعضاً ماسک‌هایی با فیلترهای بزرگ زده‌اند. ساکت شده‌ام و صدای خندۀ بچه‌ها تقریباً قطع شده است.

با صحبت کردن کادر به خودمان می‌آییم و کمی گپ می‌زنیم و خسته نباشید می‌گوییم. یکی از پرستاران اشاره می‌کند که اگر ممکن است یک پک هم برای همکارم بدهید. دو سه روز پیش همسرش در همین بخش بستری بوده است و فوت شده است. تلخ‌ترین پک را اهدا می‌کنیم. پکی که احتمالاً آنقدر رمق ندارد که از ته دل غمگین آن همه راه لبخند و شادی را بکشد بالا و لب‌ها را اندکی تکان دهد.

اینجا هم عکسی دسته جمعی می گیریم با کادر به دعوت خودشان.

درست نیست به بیماران نگاه کنیم ولی موقع خروج چشمم به بیماری می‌خورد که از شدت درد سیم‌های متصل به خودش را می‌کشد. به این فکر می‌کنم همین چند لحظه را نمی‌توانم تحمل کنم چه برسد به این که می‌خواستم از 10 ماه پیش هر روز این صحنه‌ها را تماشا کنم.

خداحافظی می‌کنیم و می‌رویم طبقه همکف گان‌های محافظ را در می‌آورم.

می‌رویم و به این حسرت فکر می‌کنم کاش بیشتر با تک تکشان گپ زده بودم و خندیده بودم.

امیدوارم این حسرت به دلم بماند که دفعه دیگر در دوره کرونا بهشان هدیه بدهم و بیشتر صحبت کنم!

ولی می‌دانم این حسرت را با جشن اتمام کرونا جبران خواهم کرد!

برای ورود به کانال پیام‌رسان تلگرام «مکتوبات هیأت ‌الزهرا (س) دانشگاه شریف» کلیک کنید.

هیات الزهرا سدانشگاه صنعتی شریفروز پرستارکرونابیمارستان بهارلوی تهران
مکتوبات هیات الزهرا(س) دانشگاه صنعتی شریف
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید