آقای مرادی، معلم ادبیات دوران دبیرستانم، ویژگیهای شخصی خاص خودش را داشت. همیشه با آن عینک تهاستکانیِ قدیمی اش با اقتدار زیاد، درحالی که کتابهای قدیمی و پارهپورهاش را در دستانش محکم گرفته بود وارد کلاس میشد، سریع پشت میزش میرفت، کتابها را بهجای میز بر روی صندلی معلم قرار میداد و خودش هم در وسط تخته میایستاد و شروع به درس دادن میکرد. اما قبل از هر چیز، کلاس خود را با خواندن شعری آغاز میکرد. معمولا هم انتخابش شعرهایی حماسی و در وصف وطن بود. چه عشق به آن، و چه پاسداری از آن.
دیگر این روال برای ما عادت شده بود. دو روز در هفته این اتفاق را تجربه میکردیم و ساده از آن میگذشتیم. اما آن روز، قدری با روزهای قبل از آن فرق داشت. آقای مرادی همیشه این نوع اشعار را با صدای بلند و محکم میخواند. اما این بار، وقتی به قسمت «وطن! ای مادر مهربان من» رسید صدایش لرزید و کمی هم تن صدایش پایین آمد. عینکش را برداشت، نگاهی به ما کرد و گفت: «وطن! وطن! وطن! همه این شعرها رو بذارید کنار بچهها. کسی ... کسی میتونه برای من یه تعریف ساده از وطن بگه؟ اصلا وطن چیه؟ وطن کجاست؟»
محمد حیدری از ته کلاس دستش را بلند کرد و گفت: «آقا اجازه؟ آغوش اونی که عاشقانه دوستش داری.»
محمد پسر بانمکی بود. ولی خب، بد جایی از این خصوصیت استفاده کرد. جوابش آن جوابی که آقای مرادی میخواست نبود و پس از دقایقی، درحالی که در وطن آقای مرادی از شدت خفگی دست و پا میزد، توانستیم جانش را نجات دهیم و خدا را شکر آقای مرادی هم تنها به احضار والدین او رضایت داد.
هرچند صحبتهای معلم با آن اتفاقات در نطفه خفه و پروندهاش در کلاس بسته شد، اما با این حال ذهن من را حتی تا همین الان هم درگیر خودش کرده. چه فرقی میکند وطن مادر باشد یا آغوش کسی که دوستش داری؟ بخواهد به راز شعر حافظ تشبیه شود یا باران بهاری. همه اینها یک حس خوب را به آدم منتقل میکنند. اینها چیزهایی نیستند که باعث رنجیدن انسان یا دوری جستن از آنها بشود.
حال اگر بیاییم و براساس حرف و نظر افراد، چه گذشته و چه حال، کشور را وطن خطاب کنیم، چرا با بردن نامش این همه بغض و ناراحتی باید برایمان تداعی شود؟ شاید حال دل مادرمان هم خوب نیست. شاید دلتنگ فرزندانی است که دیگر کنار او نیستند. شاید ناراحت از وضع آنهایی است که روز و شب برایشان تماما سیاه و تار است. آنهایی که نه بارقهای از امید در زندگیشان میبینند و نه تاثیر مثبتی در روند آن. شاید هم دلگیر آن دسته از افرادی است که مسبب آزار و اذیت دیگر فرزندانش هستند. ظلم را میبیند، اما نمیتواند کاری برایشان انجام دهد.
وطن، جایی برای ناامیدی نیست. وطن محل عشق و زندگی است. پس چه عواملی باعث نفرتپراکنی برخی از افراد میشود؟ چه چیزی باعث این همه چند دستگی شده است؟
وقتی از بابت این موارد و امثالهم، آرامشی روحی وجود نداشته باشد، چگونه میتوانیم به زندگی عادی خود بپردازیم؟
دغدغهها و گلایهها زیاد است. هنوز نمیدانم راهکار چیست. تنها دلم میخواهد مثل بچگیهایم، کنار مادرم بنشینم و او مرا در آغوش گیرد و من از دغدغه های زندگی ام برایش صحبت کنم.
برای ورود به کانال پیامرسان تلگرام «مکتوبات هیأت الزهرا (س) دانشگاه شریف» کلیک کنید.