در متون ادبیات فارسی، بهخصوص اگر بخواهیم اشعار حافظ و سعدی و مولوی، این سه عزیز همیشگی را، اندکی عمیقتر نگاه کنیم، واژهی «بازار» را واژهای میبینیم که شاعر معمولاً وقت حیرانی و تردید در گم کردن چیزی مثل قناعت یا معشوق.
در همهمهی دنیا به آن اشاره میکند؛ و یا برعکس، معشوقی را توصیف میکند که با ورودش به بازار، کار بازار کساد میشود و بازار حسن بر میافتد:
در این بازار اگر سودی است با درویش خرسند است/ خدایا منعمم گردان، به درویشی و خرسندی (حافظ)
و چه بسا که وی بعد از دعا برای کنارهگیری از آشفته بازار دنیای زیادهخواهی و طلب قناعت از خداوند، این قناعت و رضایت را «نعمت» مینامد؛ نعمتی معنوی در برابر کالاهای متعددی که دنیا، شناخته و ناشناخته به او عرضه میکند. بازار است و درهم و برهمیاش!
به بازار بزرگ تهران نگاه کنیم. خود ما اگر به قصد مغازهها هم نه، به شوق تهچین مسلم هم راه بیفتیم سمت بازار، یا حتی قصدش را کنیم، یاد جملاتی شبیه «حالا کدام را انتخاب کنم؟ اصلا بهتر از مسلم هست یا نیست؟ اگر بازارچهی بهتری هست بروم آنجا و...» میافتیم. از طرفی عدهای از ما اصلاً به شوق همین گریز از بازیهای اقتصادی است که فقط به مسلم چشم دوختهایم. دلمان یک خاطرهی ثابت و خوشمزه میخواهد. اگر یکی از آن ساندویچ کثیفیهای خاطرهانگیز هم آن بالا بود، ما باز قلهی همهمهی بازار را فتح میکردیم تا به آن حس اصالت و یکجانشینی دست بیابیم. این از ما اصالتپسندها. نمیگویم با اصالت و بی اصالت! میل به یک نوع آرام گرفتن با اصولیات و اکتفا و قناعت را میگویم.
بیایید با واژگان بازی کنیم؛ این کار در کمترین حالت، به انسان در یادآوری اصل معانی کمک میکند. وقتی من میگویم یکجانشینی، چون دارم از این ادبیات استفاده میکنم، بدیهی است که بدانم یکجانشینی در تقابل با کوچنشینی است و در هممعنایی با شهرنشینی و تمدن.
حالا میخواهم سوال مطرح کنم!
چطور است که ما متمدنانی هستیم که سابقهمان عمیق و تاریخمان ساکن است اما حال و روزمان نه؟ ما چطور یکجانشینانی هستیم که از مهاجران، مهاجرتریم؟ مهاجریم بین حالی به حالی، بین مکانی در ذهن و سلایقمان به مکانی... و این همه کوچ متعدد در یک زندگی، برای تغییری که بلکه ما را به یکجانشینی درونی برساند؟!
درک این که من باید از راه عمل به مقدمات ظاهری؛ برای مثال به سکون و آرامش در تمام حرکاتم از جمله انتخابهایم، به آرامش درونی برسم، خیلی شبیه به درک این مسئله است که من باید واجبات حرکتی دین اسلام را انجام بدهم تا به نتایج باطنیاش برسم و هر دوی اینها چیزهایی است که ما در آشفته بازار دنیا فراموش میکنیم. حساب و کتابمان عوض شده. میگویم فراموشی؛ چون لوح محفوظ اصالت در وجود همهی ما هست. مثل تکه حافظهای از دستها رفته، که صد البته خدا اگر بخواهد همان را هم طراوت و حیات مجدد میبخشد؛ اما شاید منتظر است ببیند ما متمدنان تا کجا پی آرامشی تقلبین، میدویم و شلوغبازی درمیآوریم!
بازارگرمی برای آرامبخشهای تشویشآفرین
سال پیش از کنکور، به دلایلی مثل استقلال در انتخاب، آزمودن دین به روش خودم و اسلام آوردن از نو و نه شناسنامهای، حجاب چادر را کمرنگ کردم؛ هم زمان از ترکیب مانتوها در بیرون خانه و شومیز دامنهای ست با روسری در خانه استفاده کردم. دو سه فروشگاه اینترنتی در واقع اینستاگرامی بود که هم دل مرا با گلدارهایش برده بود و هم یک جور پناهگاه برای استقلال و حفظ حجاب توأمان من شده بود. اتفاقاً از جانب خانمهای چادری فامیل هم خیلی سؤال و استقبال شد و حتی خریداری! متأسفانه من سردمدار این تنوع خواهی شدم؛ وقتی هنوز خودم هم نمیدانستم که قرار است این مسیر تا کجا ادامه یابد و تعداد این فروشگاه ها تا چه عددی بالا برود. با ورود به دانشگاه هر چقدر آدمهای بیشتر و جامعهی پیچیدهتری میدیدم، نوع حجابم و البته نه حد حجاب را، تغییر میدادم. شعارهای اسلام تمیز و زیبا و جاذب و امر به معروف زیبا، خامم کرد؛ با این که من هرگز به خاطر گیر کردن چادر به پایم کله معلق نشده بودم یا ابداً و هیچگاه لباسهایم بوی عرق نمیگرفتند. بعد از یک سال کلافگی و خشم در انتخاب بین انواع مانتوهای کوتاه و بلند، شنیدن حرفهای متفاوت و قضاوتها و... با عبا آشنا شدم. در واقع ما داشتیم زندگی میکردیم و عباهای لبنانی و مانتو شلوارهای ترک هم همینطور؛ اما چه کسی، این چند پوشش و چند نوع فرهنگ را این طور به هم آمیخته بود؟ چه کسی تا این حد از مرزهای فرهنگی و اهمیت این خطوط در حفظ آرامش و پیشرفت و جدیت ملتها و اعتماد به نفس بانوان و آقایانشان، بیاطلاع بود؟ یعنی از آن صدها طراح حجاب دامن و عبا و جوراب شلواری و مانتوی تا کف زمین و چادر مشکی با گلهای فاخر رنگی و... یک کدامشان به فکر آرامش ما دختران بیست سالهای که تاریخ تمدن و طراحی نخوانده بودیم و فقط دنبال یک آرامش برای شروع تحصیل و زندگی بودیم که خیالمان را راحت کند و رهایمان بگذارد پی کارهای مفید، نبود؟ یعنی سواد طراحی به آنها میگفت چشمتان را ببندید و در سریعترین زمان ممکن انواع پارچهها را در طرحهای یکسان و مانند طراحان قبلی به بازار بریزید؟ من خدا تومان خرج کرده بودم اما بازار آخر سر و در آخرین مدل، چادر جلابیب خودم را به من عرضه کرده بود. عذاب وجدان اول یک طرف، چون من با درآمد خودم این ها را نخریده بودم؛ عذاب وجدان دوم یک طرف، که من چه نقشی در این سردرگمیهای فرهنگی ایفا کردم؟ چه اتفاقی داشت دور و بر من میافتاد؟
یادم میآید حال سراسیمهام یک شبی را که با انجمن شاعرانی رفته بودیم نمایشگاه قرآن برای دیدن یک اجرا؛ من میان مراسم بیرون رفتم؛ دور و بر را گشتم؛ رفتم سراغ غرفههای حجاب و با مانتو رفتم با یک چادر بحرینی خط اتو دار و به طور واضح نو بر سر، برگشتم. فکر میکردم باز هم توی راه تمام مردها و زنها نگاهم میکنند و برایم اهمیتی نداشت. من از سرگردانی بین «پالتهای رنگارنگ استقلال»، خسته و بیپناه شده بودم. در یک لحظهی خشمگین و تنها، از استقلال منفیام به استقلال منطقیام پناه بردم و در خنکای مصلای امام (ره)، در استقلال و تنهایی کامل، عزیزترین چادر زندگیام را خریدم و از آن خرجهای ناب کردم. خدا را شکر.
قیمت گل برود چون تو به گلزار آیی
میخواهم خطاب به مدیران مجموعههای حجاب بنویسم؛ به مادران دلسوزم و خواهران به فکرم. این چرخه اگرچه با مهربانی آغاز شده است، اما از زبان من و بسیاری زبان دیگر، که حالا به لطف خدا سفیر آنها در این جملاتم، قطعا با منطق جامع و مانعی آغاز نشده است. همین حالا هم فروشگاههای خوبی به هدف ترویج حجاب زیبا و راحت، چادرهای موقر و خوش کیفیت را منحصراً تولید میکنند یا روسریهای بسیار مرغوب، قوارهدار، سبک و طبعاً خوش قیمت ایرانی با طرح های باوقار تولید میکنند که برای تنوع زیر چادرها مناسب و دلنشین است. تقاضای دخترانه و خواهرانه میکنم، که اگر می خواهید کار فرهنگی انجام بدهید و زیربنای حجاب بانوان ایرانی را تقویت کنید، این کار فقط این زیربناها را مشوش میکند و این تنوع دم به دم، اصولاً هیچ بنایی را نخواهد ساخت. ما لبنان و ترکیه نیستیم و ساده انگارانه است اگر بخواهیم تمدنمان را با افزودن تمدن دیگری پایدارتر کنیم یا با افزودن ظواهر بر ظواهر، باطن و اصل بانوانمان را جلا ببخشیم. لطفاً به دختران نوجوان، جوان و کودکانی که در حجاب مادر و خواهرانشان سرگردانند و به این حال آشفته بازار، رحم کنیم. چرا که با ورود این همه طرح و دوختها و چینهای بیشمار به گلزار حجاب، آن را قیمت نمیبخشیم؛ بلکه با هر یک گزینهی حیرانیآور و مجددی که بر جمع آنها تحمیل میکنیم از قیمت دخترانمان، گلهایمان و ریحانههایمان کم میکنیم. ما به آنها زور نمیگوییم اما اگر زمینهی روحیشان را بشناسیم، در مییابیم که آهسته آهسته به آنها ظلم کردهایم. کاش به نفع ریحانگی و لطافت روح دخترانمان، فداکاری بزرگی کنیم و از همین نقطه، قبل از ویرانی، عمود این خیمه را در هم کشیده و این بار با نگاهی به فرهنگ اصالت و زیباییهای آن، نقشهای تازهای بر این پارچهی حریر بزنیم که نه با نخ و سوزن، که با طلای جان دوخته شده باشند.