نمیخواهم همین اول کاری شروع کنم شعارهای عجیب غریب بدهم. وسط تعطیلات غیرحقیقی (و مثل کلاسها، مجازی!) چرند برایتان بنویسم و خلاصه با این نوشته نمیخواهم کاری کنم که خودم آخرش در بیوی اینستاگرامم بنویسم: «مقداری نویسنده، مقدار بیشتری کلیشهای!»
ماجرا از این قرار است که آمارهای عجیب غریبی از احضار روح در کشورهای اروپایی و غربی داریم! از احضار روح برای پیشگویی آینده تا گرفتن یک ایدۀ علمی از ارواح! خب ما خیلی کاری به کارکردهای مختلف احضار روح نداریم! اما میخواهم توجهتان را به این موضوع جلب کنم که پس اروپاییها هم بعله! اروپاییها هم معتقدند روح آدمها بعد از مردن قابل احضار است؛ پس هست که قابل احضار است. همان معاد خودمان دیگر!
فکر کنم قضیه کمی ترسناک شد و تا همینجا سه چهارتا فیلم ترسناک آمده جلوی چشمتان. پس بیش از این مصدع نمیشوم و با جملهای از کانت -فیلسوف مشهور غربی- این اپیزود ترسناک و البته نکتهدار را پایان میدهم: «وجدان انسان میگوید نفس باقی و خالد است.»
دربارۀ معاد کمی حرف تقریباً نو دارم برایتان بزنم. اول این را بگویم که همانطور که احتمالاً میدانید معاد از عود و عودت گرفته شده است. عود، نه بهمعنای یک شروع جدید و نه بهمعنای مرگ است بلکه عود یعنی بازگشت به نقطۀ اول. همان «راجعون» در عبارت «انّا لله و انّا الیه راجعون» است. باز رجعت هم یعنی برگشت...
همۀ اینها یعنی ما از لحظۀ تولد داریم برمیگردیم... لطفاً اینجا کمی صبر کنید! پس معاد نه یعنی اینکه ما در لحظۀ آخرمان میمیریم (دور از جان شما!) و بعدش هم میرویم یک جای عجیب غریب و احتمالاً تاریک و پردود و از این حرفها. بلکه لحظهلحظۀ زندگی ما، رفتارهای ما، تکتک نفس کشیدنهای ما و افکار و اعمال ما، در حال ساختن چگونگی عود ما و بازگشت ما هستند. از خدا، به خدا.
دربارۀ شهید حسین علمالهدی خیلی نمیدانم! فقط میدانم خیلی خفن بوده! دو سه سال پیش جمعی از حالخوبهای اطرافم بنا کرده بودند به خواندن نهجالبلاغه به روش شهید علمالهدی و از آنجا فهمیدم ایشان خیلی خفن بوده. این نکته را هم دلم نیامد نگویم که «از ویژگیهای بارز شهدایی که با نهجالبلاغه [با تعمق و روش صحیح] مأنوس بودهاند، عقلانیت آنها است.»
همین دیشب بود که یک نامه از این شهید که به خواهرشان نوشته بودند را برایم فرستادند. راستش را بگویم اگر بالای نامه، نام نویسنده را ننوشته بودند، یقین میکردم این نوشته را یکی از پیشروان حوزۀ علم ارتباطات و سواد رسانهای نوشته است که ضمناً توانسته است خیلی عمیق و زیربنایی، این علم را به زندگی و آخرت و اینها گره بزند!
قسمتی از نامه چنین است: «... شاندل، متفکر بزرگ اروپایی قرن بیستم در مورد چگونگی زندگی انسان در قرن بیستم میگوید: «انسان این عصر زندگی را وقف تهیۀ وسایل زندگی میکند! ما زندگی را در رنج میگذرانیم تا راحتی و آسایش ایجاد کنیم. تمام عمر میدویم به این امید که لحظاتی بنشینیم. تمام عمر زحمت میکشیم تا استراحت کنیم و البته عمر میگذرد.
مرتباً از طریق اجتماع به ما نیازهای جدید تلقین میشود. نیازهای کاذب و مصنوعی که دائماً در آدم به وجود میآورند، به وسیلۀ تبلیغات است. تلویزیون را روشن میکنید. بعد از دو ساعت خاموش میکنید. به خودتان نگاه میکنید و میبینید هفت هشت احتیاج خرید تازه به وجود آمده است که قبلاً نداشتید! میبینیم (همراه با درد) که تمام فلسفهها و مذهبها و ایدهآلها و عشقها و خاستها و ... خلاصه شده در این: اصالت با زندگی مادی است. بنابراین وقتی زندگی مادی اصالت دارد، هدف رفاه است. پس برای چه باید کار کرد؟ برای ساختن وسایل آسایش. به نظر شما آیا انسان امروز بیشتر آسایش دارد یا انسان دیروز؟ پس همۀ نیروهایمان صرف فدا کردن آسایش زندگی، برای تهیۀ وسایل آسایش زندگی میشود. داستان شازده کوچولو را خواندهاید؟
قربانی شدن آسایش زندگی، برای چه؟ برای تکامل؟ برای تعالی؟ برای رفتن به حقیقت؟ برای رسیدن به ایدهآلهای مقدس انسانی؟ برای تقرب و نزدیکی به بهترین دوست و یار او، الله، و نه برای به دست آوردن وسایل آسایش زندگی. زیستن برای مصرف، مصرف برای زیستن. یک دور باطل، دور حماقت کار - استراحت – خوردن - خوابیدن همین و بس!!!
و ما تمام تلاشمان و ناراحتیهایمان و رنجها و حتی نوع احساسهایمان برای این است که بهتر زندگی کنیم؛ به جای اندیشیدن به اینکه چگونه باید زندگی کنیم و چرا؟ زندگی یعنی چه؟ تلاش برای چه؟ اصلاً چرا زندگی کنیم؟ و به اینها توجه نداریم...»
با خواندن اکثر وصیتنامههای شهدا که انگار دانههای یک تسبیحاند و معادباوری مثل نخِ تسبیح شده است، آه میکشم...! فقط یک آه بلند و دیگر هیچ!
بگذارید دیدن یک انیمیشن 4 دقیقهای را هم بعد از خواندن این نامۀ شهید، توصیه کنم! «Happiness» از استیو کاتز.
حکایت روح ما و جسم ما حکایت ریختن یک منبع آب بزرگ در یک فنجان است! راحتیم یا برایمان سخت است؟ با حرفهای شهدا دیگر مجال حرف برایم نیست. نه مجالش هست و نه قلمم توان و قوت دارد که در کنار این حرفها و نامۀ شهید چیزی بنویسد. جنس این کلمات فرق میکند. رنگشان فرق میکند. جنس حرفهای حاج قاسم و حاج همت و... با همه فرق میکند: «خویشتن را در قفس محبوس میبینم و میخواهم از قفس به درآیم. سیمهای خاردار مانعاند! من از دنیای ظاهرفریب مادیات و همۀ آنچه که از خدا بازم میدارد متنفرم.» این نفرت شاید یعنی همین، که این دنیا و این لیوان، جایش برای این مقدار زیاد آب کم است...!
حرفها زیاد است و صدای «شهیدان پیچیده در گوش زمان». این ماییم و شنیدن و دیدن مصداقهای زندهگی و مسئلت کردن زندگی واقعی از حیِّ واقعی!