امروز حتما باید چیزی بنویسم✍️
فقط باید مراقب باشم زمان ازدستم خارج نشود.
باید نهار دخترک احساساتیم راس ساعت آماده شود تابه مدرسه اش به موقع برسد.
اما مگر میگذارد بنویسم. درسنی است که مدام دوست دارد بامن حرف بزند. هنوز تعریف خاطرات دیروزش که بامدرسه به بوستان نرگس رفته اند تمام نشده.
-مامان حل تمرین کاربرگ ریاضی ام رادیدی همه رادرست نوشته باشم؟
-وااای نه یادم رفت. بده ببینم.
ببین این واین رااشتباه حساب کرده ای وبرایش توضیحی میدهم تا درستش کند.
همونطور که ریاضی هاراچک میکنم باخودم فکر میکنم
حتما باید امروز بنویسم✍️
ساعت چنده؟ خوبه هنوز وقت هست.
راستی چند روز شده گلدانهاراآب نداده ام؟
کمی باآبپاش، آب پاشی شان میکنم وآب شان میدهم . این روزها هوا گرمتر شده، به آب بیشتری نیاز دارند.
به قول دخترک مهربان واحساسی ام که میگوید «مامان روزهایی که شما خانه ای، گلها هم خوشحال ترند?»، باید کاری کنم شادابتروخوشحالتر باشند.
غذا پختن دیر نشود!!
-مامان یادته که امروز قرار بود فارسی ازم بپرسی؟! آزمون نگارش دارم.
-آره عزیزم بیار بپرسم.
درحین درس پرسیدن به فکرم میرسد برای فردا باید یک نمونه سوال به مدرسه ببرم، برای آزمون شبه نهایی بچه هایی که آزمون نداده اند. باید جایی یادداشت کنم یادم نرود?
درحال پختن غذا، کتاب راهم روی اُپن گذاشته ام ودرس میپرسم از جان شیرینم.
-مامان لقمه برای زنگ تفریح.
-چشم.
نان از فریزر در بیارم تاگرم شود.
ساعت چنده؟ خوبه هنوز وقت هست.
درحال غذاپختن ولقمه ساختن ودرس پرسیدن، به خاطرات باقیمانده ی عزیزم هم گوش میدهم ولی گاهی حواسم پرت میشود ودارم فکر میکنم که،
بایدچیزی بنویسم✍️
واون زمان فقط بدون اینکه متوجه صحبتهای دخترک جانم باشم فقط میگویم «اوهوم»
تازه یادش افتاده کِی بلوز وشلواری راکه قولش رادادی برایم بدوزی ومدلش راازاینترنت پیدا کردیم رامیدوزی؟
میگویم :خرداد. وقت امتحانها.
-چادر کِی؟
-اون هم خرداد. وقت امتحانها
وااای یادم رفت که به مادرم زنگ بزنم. زیر غذاراکم میکنم وکتاب رارها میکنم وزنگ به مادر میزنم. حالی میپرسم وچشم روشنی بهش میدم. آخه خواهر کوچکم باردار شده?
حتما باید حواسم باشد دردوره بارداریش هرکار میتوانم برایش بکنم. دربزرگ کردن هردو بچه ام بزرگترین حامی وکمک حالم خود مهربانش بوده. خدامیداند چه خواهر همراهی است.
باید سعی کنم هرازچند گاهی غذایی خوشمزه برایش بپزم وبه خانه اش ببرم. باید یادم باشد بیشتر بهش زنگ بزنم. باید تمام لطفهایی که به من کرده راجبران کنم، هرچند هرگز نمیتوانم.
یک تماس هم بامادر همسرم بگیرم وحالش رابپرسم. دستها وپاهایش درد میکند وچند روز پیش ناله میکرد بابت درد دست وپایش. اگر سراغی نگیرم شاید فکر کند فراموشش کرده ام. باید به خواهرم زهرا هم زنگ بزنم. آخر اوبزرگتراست امابیشتر اوقات اوبه من زنگ میزندوکم کم نیم ساعت حرف میزند. میگوید عادت کرده هرروز بامن حرف بزند. به هم وابستگی داریم.
اگر بشود به زهره (جاری بزرگم) هم زنگ بزنم عالی میشود. چون خیلی وقت است که درصف کارهایم قرار گرفته وجور نمیشود.
گل پسر نوجوانم رافراموش نکنم. باید ازمدرسه اورابرگردانم. خودش بزرگ شده ولی چون مجبور بودم درمدرسه ثابت صبح ثبت نامش کنم تا باشیفت خودم یکی باشد، مدرسه اش دوراست وپیاده رَوی تاپای تاکسی هم زیاد دارد. برای همین خودم راسر وقت به او میرسانم.
برای اینکه کارهای مهم رافراموش نکنم زنگهای هشدار زیادی دارم.
یکی ازاین کارهای مهم برگرداندن بچه هایم ازمدرسه است.
یکسری به گوشی بزنم.
بعضی گروهها وکانالهاراسریع زیر ورو میکنم. چند سوال که دوستان یاهمکارانم ازمن پرسیده اند راجواب میدهم.
چهار نفر ازدانش آموزانم سوال درسی پرسیده اند.
باید سوالشان راحل کنم وباتوضیح برایشان بفرستم.
چرا باید توخونه برایشان وقت بگذارم؟
خوب سوال دارند، به من هم دسترسی دارند. کنکور دارند. بعضی هایشان بااینکه بااستعدادند ولی به دلیل کم بضاعت بودن خانواده کلاس کنکور نمیروند. اگر خدای نکرده کنکور قبول نشوند حتما خود خوری میکنم، که اگر به سوالاتش جواب داده بودی، شاید قبول شده بود.حوصله ی عذاب وجدانهای خودم راندارم.
بله وظیفه من نیست وقتم رادرخانه به پاسخگویی سوالاتشان اختصاص بدهم ولی...
کاری که درمدرسه میکنم وظیفه من هست وکاری که درخانه برایشان انجام میدهم، محبت یک معلم ومعلم باید بامحبت باشد.
بعد باید بنشینم سوال طرح کنم.
چند تانمونه سوال انتخاب شده هم بگذارم برای فردا توکلاس.نمونه سوال ازنقطه ضعف های بچه ها.وسواس بدی دراین مورد دارم. هرسال آزمونها ونمونه سوالات سال قبلم راباید عوض کنم.
برای اینها سخت است. برای اینها زیادی آبکی وآسان است. باید ازراحت به سخت مرتب کنم وچند سوالی اضافه کنم?♀
همیشه همینطورم. این کار گاهی وقت زیادی ازمن میگیردوباعث ریخت وپاش زیادی میشود.
یک سوال شیمی هم برایم پیش آمده که باید درکتابهای دانشگاهی ام جستجویی کنم ویا سری به علامه گوگل بزنم. همین سرزدنهای به کتاب وگوگل گاهی یک ساعت طول میکشد.
لباس های روی رخت پهن کن راجمع میکنم. پیراهنهای همسر جان اتو لازم دارند. اگر اتو نشوند بزرگترین تنبیه من این است که بدون اتو میپوشد ?♀?
خانه راجمع وجور میکنم. دختر نازنینم، شلخته است. نمیدانم کِی قرار است این جان شیرینم بار بردارد نه بار باشد ?
این ماه پنج شنبه وجمعه هاهم به خاطر کلاس تقویتی مدرسه میروم. پس امروز باید کمی به نظافت خانه برسم. دوست ندارم نظافت چی خانه ام راتمیز کند. تابحال کارگر نظافتچی به خانه ام نیامده. آخر باید درکنار کارگر نظافتچی، خودت هم وقت بگذاری وبگویی چه کند. خوب باخودم میگویم چه کاری است. خودت بکن.کار خانه هم که کار هرروز ومداوم است. فقط اگر همسرجان به کمکم بیاید بسیار خوشحالم میکند ودستانش رامی بوسم.
همینطور که خانه رامرتب میکنم، باخودم میگویم امروز حتما باید چیزی بنویسم✍️
زنگ هشدار میگوید دخترکوچولوی خودت وهمسایه ات منتظرت هستند.
چرا میخواهی چیزی بنویسی؟
چه چیزی میخواهی بنویسی؟
نمیدانم هرچیزی، هرچیزی که بشود راباید بنویسم. کسی منتظر نوشتن من است.
سال 98 که کرونا آمد ومدارس مجازی شد ومامعلم ها ناخواسته وقت بیشتری رادر مجازی واینترنت بودیم گذرم به خیلی گروهها وجاها خورد.
گروههای تقلب?
عضو میشدم که ببینم دنیا دست کیست! ببینم کِی دانش آموزی از دانش آموزان من سوال امتحان شیمی خودم راتوی اون گروه ارسال میکند وکمک میخواهد تا باپول امتحانش پاسخ داده شود??
چه روزهای تلخی بود.
یکی ازجاهایی که باآن آشنا شدم ویرگول بود. میامدم وپستها رامیخواندم. خصوصا پستهای محصل هارا. تاببینم درد ورنجشان چیست؟پیشنهادشان چیست؟ مشکلاتشان رابی پرده ازخودشان بشنوم.
مدت زیادی اوقات فراغتم راباویرگول، پر میکردم وفقط میخواندم. نه لایکی ونه کامنتی. گویی نه خانی آمده ونه خانی رفته.
یکی از عزیزانم مقاله ای نوشت ومن راباکمال میل مجبور به کامنت نوشتن کرد وارتباط ومراوده من بااهالی ویرگول شروع شد.
حالا عزیزانی دارم دراینجا که به عشق آنها میخوانم. حتی اگر وقت خواب واستر احتم راکم کنم. سعی میکنم به آنها بااندک بضاعتم انرژی بدهم یاشاید تذکری یا.....
اما حالا
باید به تقاضای مکرر آنها چیزی بنویسم.
اما چه بنویسم؟ ?♀️
وااای زمان ازدستم درنرود.
باید نهار فرداراامشب بپزم. باید چیزی بپزم که دختر کوچولوی من قبل ازآمدن من ازمدرسه وقبل ازرفتن خودش به مدرسه بتواند بدون گرم کردن آن رابخورد. آخر این هفته اوبعدازظهری است وفردا صبح باید طبق زنگ هشدارم درزنگ تفریح اول به اوزنگ بزنم وازخواب بیدارش کنم وسفارش کنم صبحانه اش راکامل بخورد. کمی تلویزیون تماشا کند وکمی درس بخواند. کلید راجا نگذارد. لقمه اش وآبش راازیخچال بردارد ونهارش راکامل بخورد وسرساعت منتظر باشد تا باهمسایه ی عزیزم که دختر خودش رابه مدرسه میبرد همراه شود. مادرش بمیرد. ازهمین سن کمش مستقل شده.
بااین حال، گاهی ظهر که میایم، میبینم چیزی راجا گذاشته وباید برایش به مدرسه ببرم.
درکنار شام شب نهار فرداراهم آماده میکنم وهمزمان سریال هم میبینم. فقط چون پای گازم مدام ازبقیه میپرسم «این کی بود که اینوگفت؟ ?» آخه من سریالها وفیلم ها رااغلب گوش میدم، نمی بینم. مگر سر سفره شام باشیم. خیلی وقتها البته درکنار پسرم فیلم هایی راکه ازاینترنت دانلود کرده میبینم والبته بیشتر نقشم، نقش یک وزیر فرهنگ وارشاد است?
خوب حالا که اغلب کارهایم راکرده ام باید بنشینم وبنویسم. برای آن عزیزانی که گفتم منتظر نوشته من هستند.
⭕️ آخه امروز روز بیکاری من بود.
فردا باید به مدرسه بروم وازسرراه گل پسرم راهم باخود برگردانم ونهار بخورم ودوباره خانه رامرتب کنم. ظرفها رابشورم.به ویرگول سربزنم. به گروههای مجازی وشاید سوالات دانش آموزانم جواب بدهم. به مادر وخواهر زنگ بزنم. سراغی از مادر همسرم بگیرم. به درس ومشق بچه هابرسم. کارهای فردای مدرسه رابررسی کنم.طبق زنگ هشدار دختر چشم مشکی ام ودخترِ همسایه ی عزیزم راازمدرسه برگردانم. شام بپزم وکمک کنم دخترکم تکالیفش راکامل انجام دهد تافردا صبحش نگرانی تکالیفش به نگرانی نبود مادرش اضافه نشود.