سال ها پیش، گروه کوهنوردی سازمانی که در آن کار میکردم برای یک روز جمعه برنامه خاصی در نظر گرفت. به لحاظ سبُک بودن برنامه، نام نویسی آزاد بود من هم اسم نویسی کردم. طبق برنامه، صبح زود یک روز جمعه مینی بوسی ما را به درکه برد. قرار بود از آنجا با پای پیاده و از میان کوهها به امام زاده داود برویم. هدایت گروه را دوکوهنورد باسابقه بر عهده داشتند. یکی از آنها راهنمای اصلی گروه بود و وظیفه کوهنورد دوم کمک به آن هائی بود که ضعیف بودند و عقب می ماندند.
بیشتر آن هائی که آمده بودند توان بدنی خوبی داشتند، ضعیف ها سه نفر بودند من و دو نفر دیگر. خیلی زود گروه اصلی جلو افتاد به گونه ای که دیگر آن ها را نمی دیدیم. کوهنورد دوم باید ما سه نفر کم بنیه را به پیش می برد. چه وظیفه ناخوشایندی. اگر او نبود حتماً ما سه نفر گم می شدیم، زیرا در کوه راهی مشخص وجود نداشت. ولی جناب کوهنورد منطقه را وجب به وجب می شناخت.
مدتی که راه رفتیم سَبک غلط زندگیم یعنی یکجا نشینی، عدم تحرک، ورزش نکردن و از همه بدتر سیگاری بودن موجب شد خیلی زود خسته شوم. از جناب کوهنورد خواستم مدتی استراحت کنیم. کوهنورد با تجربه نگاهی به من کرد و گفت « تو کوه وای نستا، یواشِ یواش هم شده راه بیا، بعد پشت سرتو نگا می کنی می بینی چه همه راه اومدی » . شخصیت قابل احترامی داشت. نمی خواستم با او مخالفت کنم و نکردم. لذا آرام آرام به راه رفتن ادامه دادیم. او درست میگفت مدتی بعد وقتی به پشت سرم نگاه کردم دیدم خیلی راه آمدهایم. منظره های جالبی هم دیدیم از کبک و مار و عقاب گرفته تا چشمه سارها و توده برفها در فصل گرم سال. سرانجام به امامزاده داود رسیدیم و به گروه اصلی که خیلی قبل از ما به آن جا رسیده بودند ملحق شدیم. بعد مینی بوسی که سازمان فرستاده بود رسید و ما به تهران بازگشتیم.
من کلام کوهنورد را به خاطر سپردم. آن را تعمیم دادم و کلیدی بدست آوردم که به دفعات آن را به کار برده و میبرم. برای آن که نوشته طولانی نشود صرفاً به ذکر دو نمونه اکتفا میکنم.
نمونه اوّل: در خانه ما یک انباری بزرگ است. زمانی تقریباً تا سقف آن انباشته بود از هرچه طی سالها کنار گذاشته شده. برای مرتب کردن انباری باید کارهای بسیاری انجام میشد. بعضی اشیاء باید دور ریخته میشد. تعدادی قابل فروش بود. برخی باید تعمیر میشد. اجناسی آن قدر ارزش نداشت که به فروش رود ولی میشد آنها را به کسانی داد که میدانستیم به دردشان میخورد. چیزهائی هم بودند که اصلاً به ما تعلق نداشتند و باید به صاحبانشان میدادیم. معضل، تعدادِ زیادِ اشیاء و وقتِ بسیاری بود که باید به چنین کارهائی اختصاص داد. به یادِ سخنِ جنابِ کوهنورد افتادم. خیلی آهسته هر روز و گاه هر چند روز یک بار قسمتی هرچند کوچک از کار را انجام دادم. ماهها گذشت، سرانجام انباری شد یک انباری مرتب و تمیز با چیزهائی که سالم بودند و لازم داشتیم.
نمونه دوّم: در کتابخانه پدرم چشمم به کتابِ سه جلدیِ قطورِ « شبه خاطرات » مرحوم دکتر علی بهزادی افتاد. با ملاحظه اجمالی آن متوجه شدم کتابی است ارزشمند. حجم زیاد آن (حدود هزار ورق یعنی تقریباً دو هزار صفحه ) مرا به فکر فرو برد. با خود گفتم « کی می ره این همه راهو، من اگه بخوام اینو بخونم که از کار و زندگی می افتم » لکن به یاد سخن جناب کوهنورد افتادم و همان روش را در پیش گرفتم. مدتها است هر شب چند دقیقه از وقتم را به خواندن کتاب « شبه خاطرات » اختصاص میدهم. این چند دقیقه برای من یک تفریح است، زیرا کتاب « شبه خاطرات » ضمن آن که اطلاعات واقعی، با ارزش و در عین حال جالبی در اختیار خواننده میگذارد در حد یک رمان خوب، جذاب است. مطالب صرفاً به رویدادهای تاریخ معاصر ایران محدود نمیشود. فقط اشاره میکنم اگر من کتاب « شبه خاطرات » را سال ها پیش خوانده بودم حالا زندگی بهتری داشتم. بگذریم. جلد اوّل را مدتها است تمام کردهام و جلد دوّم هم در شرف اتمام است فقط با صرف هر شب چند دقیقه وقت ( بعضی شب ها همان دو صفحه را هم نخواندهام )
لازم است نکته بسیار مهمی را حتماً ذکر کنم. استفاده از روشی که ذکر شد فقط و فقط برای بعضی کارها معقول است و نه همه کارها. فرض کنیم در جهان پرشتاب علوم کامپیوتری کسی بخواهد با چنین روشی استفاده از یک نرم افزار را یاد بگیرد. به احتمال قوی قبل از آن که اولین کتاب را به پایان برساند آن نرم افزار از رده خارج شده ! در بسیاری از موارد و شاید در اکثریت قریب به اتفاق آنها می بایست کار را سریعاً و البته به نحو احسن به پایان رساند. ولی برای بعضی کارها مثل نوشتن این پست استفاده از روشی که گفته شد بد نیست . من برای تنظیم این پست هر روز و گاه هر چند روز یک بار چند دقیقه از وقتم را کنار گذاشتم.