ویرگول
ورودثبت نام
Behrouz Kolbadinejad
Behrouz Kolbadinejad
خواندن ۱۰ دقیقه·۴ سال پیش

سگ ولگرد

designed by b.kolbadi
designed by b.kolbadi


یه مجموعه داستانی شامل هفت نوول که هیچ ارتباطی به یکدیگر ندارند و صادق هدایت اونارو گرد هم آورده و با نام "سگ ولگرد" روانه بازار کرد.

اگه از صادق هدایت بخوام بگم، اون تو یه خونواده کاملا با سواد و فرهنگی و سخت گیر به دنیا اومد و از بچگی علاقه زیادی به ادبیات داشت. کتاب زیاد میخوند. فیلم و تئاتر و نمایشگاه حتی نقاشی کردن هم از علایقش بوده. صادق خیلی زود فهمید نسبت به هم دوره ای های خود متفاوت است و چیزایی که برای او جذابه، برای بقیه عجیب و غریبه. به پاریس رفت و با ذوق فراوان چندین کتاب نوشت که سالها طول کشید ارزش آن نوشته ها برای جهانیان یا حداقل برای ایرانیان آن طور که باید و شاید شناخته شود. یعنی سالها بعد از مرگش. به هرحال، اون نوشته هاشو جمع کرد و به ایران اومد و با تمام پولی که داشت اونارو چاپ کرد ولی کتابهایش خریدار نداشتند!!!

بله، صادق هدایت طوری فکر میکرد که برای عموم غریب بود به همین خاطر نوشته هاش طرفدار نداشت و اینگونه شد که وی خود را یکه و تنها دید و سرنجام در آپارتمان خود در پاریس خودکشی کرد و در غربت به خاک سپرده شد.

نگاهی مختصر به کتاب:

1. سگ ولگرد؛ داستان سگی که صاحبش را در میدان ورامین گم کرد و هیچ گاه پیدایش نکرد. در این میان ناملایمات زیادی رو تحمل کرد و روزی نبود که از شاگرد قصاب و نونوا و بچه های وت و ولوی توی میدون کتک نخوره. دریخ از یه آغوش و یه نوازش. همه این ها بخاطر یک سگ ماده که او را از صاحبش دور کرد و اون مانده و میدون ورامین و کتک و آشغال و درد و زجر و در نهایت هم احتمالا خوراک کلاغ های گرسنه شد.

2. دن ژوان کرج؛ در این داستان راوی برای فرار از دید و بازدیدهای خسته کننده عید نوروز قصد مسافرت به کرج را میکنه. از قضا چند شب پیش از عید در کافه ای یکی از دوستای قدیمیش بنام حسن رو میبینه. حسن وقتی می فهمه راوی قصد مسافرت به کرج رو داره او هم تصمیم میگیره با دختری که دوسش داره (نومزدش) همراه وی به کرج بره. راوی تو میهمانخانه ای که در کرج اقامت گرفته بودند یه آشنای دیگه رو میبینه که همیشه در کافه پلاس بود؛ "دن ژوان". از این جوونای تازه به دوران رسیده. خلاصه تو این چند روز که اونجا بودند دن ژوان مخ نومزد حسن رو میزنه و دوتایی میرن قزوین!!!

3. بن بست؛ داستان شریف که رئیس دارایی شهر آباده بوده است. شریف فردی لا ابالی و بی اعتنا نسبت به همه چیز بود ولی خوش طینت و دلرحم و همچنین وسواس شدید به تمیزی داشت. پدرش به قدر کافی برای او گذاشته بود و برای امرار و معاش نیازی به پول نداشت. او برخلاف رؤسای سایر اداره ها که هر شب بساط قمار و دورهمیشون به راه بود، در خانه پای بساط وافور و منقل بود تا اینکه جوانکی وارد زندگی او شد که زندگی او را تغییر داد. او کسی نبود جز پسر دوست قدیمی اش محسن که یه جورایی خودش رو نسبت به اون مدیون میدونست و حالا فرصتی برای جبران گیرآورده بود ولی متاسفانه سرنوشت جوانک همچون سرنوشت پدرش رقم خورد و در نهایت شریف با تصمیم گنگی از خونه بیرون زد و دیگه به اونجا برنگشت.

4. کاتیا؛ داستان یک مهندس اتریشی که در جنگ بین المللی 1914 اسیر شده. در روسیه، سیبری. وی مهندس راه سازی بود و عاشق ادبیات و آموختن زبانهای مختلف. به قول خودش شخصیتی دوگانه داشت. اوضاع جالبی در اردوگاه نداشتند هر چند وی خود را با مطالعه و آموزش اسرای دیگر و تئاتر و این جور چیزا سرگرم می کرد. در این بین عاشق زنی میشه. ماجرا از این قرار بود که در همون اردوگاه یه رفیق عرب بنام عارف داشته که خوش بر و رو بوده و بعد از مدتی وی را به اردوگاه دیگری منتقل کردند. یک روز که مهندس در اتاقش (به گفته خودش آلونکش) مشغول مطالعه بود عارف با یه دختر زیبا وارد اتاق میشن. نام او کاتیا بود. با از اخذ اجازه سه تایی رفتند تا در شهر چرخی بزنن. بعد از آن روز مهندس دیگه خواب و خوراک نداشت و فقط به اون دختره فکر میکرد. بعد از دو سه هفته کاغذی از طرف کاتیا به مهندس میرسه؛ قراری با هم میذارن. در روز مقرر مهندس با ترس و لرز از اینکه مبادا نگهبانان متوجه عدم حضور وی بشن به محل قرار میره و در کمال ناباوری کاتیا خودش رو تسلیم مهندس میکنه. بالاخره با کمک کاتیا و با لباس مبدل جیم میزنه و به کوه و دشت و بیابون میزنن. صبح روز بعد عارف وارد خانه کاتیا میشه و مهندس رو اونجا میبینه و بدون گفتن کلمه ای اونجارو ترک میکنه. عارف رفت و مهندس هر چه جویا شد، اثری ازش نبود. وی خاطرات خود را در یک روزنامه تحت عنوان "کاتیا" چاپ کرد.

5. تخت ابونصر؛ این داستان که خیلی دوسش داشتم درباره یک کاوش علمی بالای تپه "تخت ابونصر" در نزدیکی شیراز بود. دکتر وارنر و همکارانش گورست و فریمن او را در این کار همراهی میکردن. اونا بعد از مدتها کاوش چیز خاصی پیدا نکردن و قصد داشتن تا پایان سال کار حفاری و کاوش رو به پایان برسونن ولی با کشف تابوت سیمویه، مرزبان تخت ابونصر (برک دلک، شاه پسند یا کاخ سپید) اوضاع عوض شد. پس از بررسی دو ورق پوستی دعا گونه از گردن سیمویه مومیایی شده بیرون آوردن. دکتر وارنر با زحمت فراوان و پس از چندین هفته بالاخره کشف میکند که یکی از آن دو ورق وصیت زنی است بنام گورادخت، زن سیمویه. وی نتوانست برای سیمویه بچه ای بیاورد چون سیمویه مقطوع النسل بود (به گواهی پزشکان). گورادخت از روی حسادت نسبت به زنی روسپی بنام خورشید، درست شب عروسی سیمویه و خورشید، سیمویه را به کام موت میبره ولی موت کاذب. و دیگری طلسمی است که باید در آتش انداخته شود تا طلسم شکسته شود. در این بین گورست که از دو همکار دیگرش جوان تر بود مشغول خوش گذرانی و دختر بازی در شیراز بود و از قضا با دختری بنام خورشید رفیق شده بود و قرار گذاشتن یه دورهمی بهمراه دکتر وارنر و فریمن و دو دوست خورشید در یه جای با صفای برم دلک داشته باشن.

دکتر وارنر و همکاراش تصمیم گرفتن پس از مراسم شکستن طلسم به آنجا بروند. پس از انجام تشریفات اولیه دکتر وارنر کلمات عجیب و قریبی به زبان می آورد که خودشم معنی اونارو نمی دونست. طلسم ناخودآگاه از جیب وارنر در آتش افتاد و پس از مدتی مومیایی از جای خود بلند شد، عطسه ای کرد، از تابوت خارج شد و از پنجره ای که وارنر فراموش کرده بود ببنده خارج شد. به سمت آبادی رفت و فکر میکرد هنوز مست آن شرابی بود که از دست خورشید گرفته بود و خورده بود و دیگه چیزی یادش نمی اومد. سه زنی که منتظر آمدن گورست و همکارانش بودن زیر درختها کنار آب فرشی پهن کرده بودند و مشغول عیش و نوش بودند که ناگهان سایه بلندی از پشت درختها ظاهر شد که آرام می گفت خورشید، خورشید؟... خورشید خانم بعد از شنیدن این صدا گیلاس شراب رو برداشت و به سمت صدا رفت به خیال اینکه گورست باشه ولی او کسی نبود جز سیمویه و ...

6. تجلی؛ داستان یه زن شوهرداری بنام هاسمیک که عاشق پسری بنام سورن شده بود.{حقیقتا زیاد با این داستان حال نکردم} شوهر هاسمیک، به گفته خودش، یک آدم بد ریخت و مثل سگ دنبال پول بود و هاسمیک رو همچون اثاثیه منزل اختیار کرده بود، یه جور بیمه برای پخت و پز و رُفت و روب و زیاد به او اهمیت نمی داد. داستان از این قرار بود که هاسمیک با سورن در روز سه شنبه قرار داشتند و تا به حال هیچ گاه هاسمیک سورن رو غال نذاشته بود و همیشه به وعده گاه رفته بود. از غذا دقیقا در همون روز سه شنبه در خانه برادر شوهرش دعوت بودن و هیچ راه فراری نداشت و نمی تونست این یه مورد رو بپیچونه. از این رو در صدد شد تا ضمن عذرخواهی از سورن بهش اطلاع بده که نمی تونه سر قرار بیاد و پیش خودش می گفت حداقل اینطوری بهتره تا بی خبر نره و سورن رو غال بذاره. خیلی دنبالش گشت. حتی تا پانسیونی که سورن برای آموزش ویالون پیش استادش میرفت، رفت ولی ناموفق بود و در این بین اتفاقاتی هم رخ میده که زیاد برای من جذاب نبود...

7. تاریکخانه؛ آخرین و یکی دیگه از باحال ترین داستان های این مجموعه است. داستان مردی است که در تلاشه از جماعت بگریزه و به انزوای خودش پناه ببره. اتومبیل تو خوانسار نگه داشت و بدلیل مناسب نبودن راه قرار شد در مسافر خانه "مدنی" شب رو سر کنن و فردا حرکت کنن. مرد عجیب قصه ناگهان رو به راوی قصه که معلوم نیست مرده یا زن، که گمان کنم زن باشه، کرد و گفت من اتاقی در این شهر دارم که اگه بخواید میتونیم امشب رو اونجا بگذرونیم. (معمولا یه آقا به یه خانم همچین پیشنهادی میده. بخاطر همین گفتم که احتمالا راوی یک خانم باید باشه.)

پس از گذشت از چند کوچه و از میان دیوارهای گلی و گذر از کنار چند نهر، کنار کوه، وارد باغی شدند. عمارت تازه سازی بود. چیز عجیب این خانه اتاق مخصوص مرد عجیب داستان بود به روایت راوی بعد از گذشت دالانی تنگ که طاق و دیوارش به رنگ اخرا و کف آن گلیم سرخی پهن بود به اتاقی بیضی شکلی می رسی. هیچگونه منفذی نداشت. تمام بدنه و سقف و کف آن از مخمل عنابی بود. مثل اتاق شکنجه بود. وی برای فرار از دیگران این اتاق را ساخته بود. عقاید جالبی داشت و در بخشی از داستان این طور میگه: "می خواستم مثل جونورای زمستونی تو سولاخی فرو برم، تو تاریکی خودم غوطه ور بشم و در خودم قوام بیام..." تمام وسایل مورد نیاز برای اتاق رو شخصا سفارش داده بود و ساخته بود و مونده بود یه آباژور سرخ که اونو از تهران با خودش به اونجا آورده بود. اینک به آرزوی خودش رسیده بود و چیز دیگری نمی خواست جز بودن در آن اتاق و در همان اتاق ایده آلش به خواب ابدی رفت.

صادق هدایتسگ ولگردb kolbadinejadکتاب
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید