هر چقدر هم که شکوفه های بهار را ببینم و باد بهاری را روی گونه هایم احساس کنم باز هم نمیتوانم عمیقا باور کنم که زمستان گذشته و بهار آمده. زمستان تنهایی، زمستان مرگ، زمستان سرفه های پی در پی، زمستان ماسک و زمستان عاری از آغوش و بوسه.
انگار همین دیروز بود که کنج اتاق نشسته بودم و دو زانوی خود را بغل کرده بودم و به این فکر میکردم که فلان دوستم را فلان مدت مدیدی است ندیده ام و فلان و فلان. فکر میکردم ماه هاست زیر باران های رشت قدم نزده ام، ماه های صدای خطی ها را نشنیده ام که فریاد میزنند "انزلی دو نفر". انگار همین دیروز بود که از ترس ابتلا پنیک کرده بودم و با دستانی فشرده بر صورت، با صدای بلند های های گریه میکردم، گریه میکردم به بخت سیاهم، به جوانی تباه شده در سایه ی اضطراب مرگم. های های گریه میکردم به اندازه ی تمام لحظه های تنهایی، تمام ان لحظه هایی که با مرور خاطرات گذشته سر میشد، خاطراتی که دیگر بعد از گذشت ماه ها و سال ها اینقدر کمرنگ شده بود که این اواخر دیگر حتی به یاد خاطرات گذشته افتادن هم کاری بود بس مشکل.به راستی ما از دالان مرگ گذشته ایم. ما عروج کرده و دوباره ظهور کرده ایم.
به حق میتوان گفت ما مردگان از مرگ بازگشته ایم. مردگانی که بخشی از سیاهی مرگ را بر قلب خود احساس میکنند مردگانی که سرمای همآغوشی با مرگ را بر جوارح خود به یاد می آورند...
امروز که زمزمه های بهار و بازگشایی و رهایی به گوش میرسد، حقیقتا و قلبا نمیدانم خوشحالم یا ناراحت. ناراحتی ام از همه ی ان سختی ها و گریه ها و اضطراب هاست، همه ی ان زخم هایی که هنوز روی تن و روانم مانده و خوشحالی ام از بهار است، از آزادی، از آغوش هایی که بغل وا کرده اند برایم، از زیستن یک زندگی معمولی.
آه، امان از این هیجانات متناقض!