علیرضا چلیپا | بهار 1402
آلدوس هاکسلی در پیش درآمد “دنیای قشنگ نو” میگوید : غلتیدن در میان سرگین ، بهترین راه پاک شدن نیست . و سپس اضافه می کند هنر هم اخلاقیات خاص خود را دارد و بسیاری از قواعد این اخلاقیات همانند قواعد اخلاقیات معمولی ست و یا دست کم باآن مناسبت دارد . مثلا ارتباط پشیمانی با هنر بد مانند ارتباط پشیمانی با رفتار بد نادلپسند است . بهتر آن است در جستجوی بدی برآییم ، به آن مقر بیاییم ، و در صورت امکان در آینده از آن احتراز کنیم . ( دنیای قشنگ نو ، ترجمه سعید حمیدیان) .
این جملات در میانه دهه سوم قرن بیستم نگاشته شده اند و به زودی نوشته صد ساله می شوند . این گذشت زمان مهم است مثل جمله آغازین این نوشته که اشاره میکند بازگشتن و برخورد با نمایه های اشتباه یک جامعه همچنان به معنای باز تولید و درگیری اندیشه با آن نیست و نیز نمایاندان یک مسئله به معنی پاسخگویی به آن نمیتواند باشد ،بلکه فعالیتی است که به واسطه آن از امر اشتباه ضمن دانستن نادرست بودن آن گذر می کند . اگر این نظریه هانا آرنت را بپذیریم که فعالیت (( کنش)) در کنار ((کار و زحمت )) یکی از سه فعالیت مهم بشری ست به این معنی که کنش در اصل باهم بودن محض بشری ست ، کنش تنها میان جوامع انسانی محقق می شود ، به زبان دیگر کنش فعالیتی است که بدون واسطه اشیا یا مواد تنها بین انسان ها شکل می گیرد ، مشخص میشود لزوم وقوع کنش ( آنچه که مفهمومشناختی از ساختار های اندیشه و درک به دست می دهد ) در جوامع است و در انزوا تعریفی از کنشگری حاصل نمی شود . اما این لزوم همانجور که خود آرنت اشاره می کند نیازمند پذیرش ، توضیح و بازیابی جدا از توافق یا اختلاف است که آرنت از واژه تکثر برای آن استفاده می کند . اما آیا تکثر به آن مفهوم که آرنت توضیح می دهد کنشگری را در جوامع محقق می کند ؟
تکثر امریست که از فراگیری حکایت می کند ، آنچه که به کثرت در یک اجتماع قابل رویت است . کثرت آیا نتیجه پذیرش است یا صرف هم راستایی با اجتماع اتفاق می افتد ؟ بحث در مورد این پرسش موضوع این نوشته نیست اما چه پذیرش و چه هم راستایی در کثرت اجتماعی هیچکدام تعبیر دقیق و درستی برای کنشگری نمی تواند باشد . کنشگری فعلیتی ست بی واسطه و مستقیم فارغ از هر دیدگاهی که با خود همراه دارد . یعنی آن مرزی که انسان به واسطه گونه ی انسان بودنش ادراکی را دریافت و ابراز کند به شکلی که محیط پیرامونی اش آن را لمس کرده و با آن برخوردی بی واسطه نمایند . یعنی فرد می تواند نمایه ای داشته باشد که شامل تکثر نشود اما در لزوم پیرامونی اش اثر گزار و شاید مهم باشد .
پس می توان گفت کنش مطلوبی از آگاهی و قبول مسئولیت است ، زیرا تا نسبت به ماهیت و کارکرد اجتماع دیدگاهی روشن وجود نداشته باشد و همزمان این دیدگاه (تئوری ) به فعلیت نیانجامد ،کنشگری شکل نمی گیرد و بی معنی ست . بنابراین کنش گری در نتیجه آگاهی است و آگاهی اساس روشن بینی ست . آنچه که تجربه تاریخی دست می دهد در مسیر آگاهی ست که روشن بینی از موقعیت به وجود می آید ، یعنی دانستن به معنای پژوهش در باب کارکرد های رفتار و نگرشهای گوناگون اجتماعی و حتی غیر اجتماعی که منتج به علم جامعه شناسی می شود . بنابراین هویت بشری دارای دو جنبه میشود . یکی هویتی فردی که انسان برای خود تعریف میکند و هرچند این تعریف ریشه در خواستگاه و عوامل پیرامونی دارد اما شامل پنهانی ترین امیال شخصی ست که گاهی فرد حتی تمامی یا بخشی از آن را از اجتماع پنهان نگه می دارد ، و دیگری هویتی ست که در اجتماع تعریف میشود ، یعنی تعریف ها و مشخصه هایی که جامعه از فرد بیان می کند و مقبولیت دو طرفه دارد .
در ساختار هنر و پس از آغاز قرن نوزدهم ، کنش به معنی دریاف و بازدهی یک تاثیر و هویت به معنی روشی از زیست برای هنرمند امری جدای ناپذیر به نظر رسید . به این معنی که هنرمند با انجام عمل هنری دیگر در پی پاسخی به ساخت ، تعالی و تکامل نوعی از سفارش کالای هنری نبود . هنرمند دریافت که نوآوری در گرو ایجاد پرسش است و همچنان برای یافتن پاسخ نیازمند پرسش های ( نوآوری ) بیشتر و چالش و بازبینی در هویت موجود است . یعنی برای رشد فرهنگی دیگر نیاز به غلتیدن در میان سرگین تکرار و محافظه کاری نیست . بلکه سوال کردن در مورد امر بدیهی خود شروع تکامل هویتی ست . زیرا که در بستر زمان بدیهیات ناپایدارترین امور موجود هستند .حالا این سوال به وجود می آید که آیا پرسشگری هنرمندانه ( یعنی آن چه که هویت موجود را دریافته و به چالش میکشد ) خود گونه ای از کنش نیست؟ وقتی جامعه با این پرسش ها مواجه می شود ناگاه خود را در برابر تاثیری ژرف از نادانسته ها می بیند و ذهن خود را در حال بیدار شدن برای یافتن پاسخ می یابد و این در پی پاسخ برآمدن آیا کنشگری نام ندارد ؟ نگارنده می پندارد که ایجاد پرسش برای اراده به دست یابی به آگاهی میتواند از فعلیت آگاهی بخشی ، مهمتر باشد . زیرا با گسترش جوامع بشری پاسخگویی به یک سوال واحد می تواند جواب های متعددی داشته باشد .و گونه های محتلف هنری می توانند لایه های متعددی از جامعه را تحت تاثیر قرار دهد . بر این اساس تئوری ساختار مهمتری از هنر را شکل میدهد و اگر بپذیریم که این مرتبه ای عقلانی ست ، پس حس ( emotions) در جایگاهی ثانویه نسبت به امر هنری قرار می گیرد . یعنی هنر معاصر برای ایجاد موقعیت ، تعامل ، نگرش و در نهایت پرسش آفرینی دست به خلق تئوری می زند . می توان نتیجه گرفت سیر تاریخی هنرهمواره روندی عقل گرایانه وجستجو گر را در پیش داشته است که دقیقا نقطه زایش کنشگری و در مقابل باور پنداری و بنیاد گرایی ست . می توان اینگونه گفت لزوم دیدگاه هنر در امر کنشگری در جوامع معاصر ضرورتی نیازمند آموزش و خوانش مداوم است . جوری که هنر باور های سلبی را زیر سوال می برد و اساس اندیشه بنیاد گرایی را سست می کند ، کمتر نمودار اندیشه ای را می توان یافت که قادر به تاثیر بخشی همپای آن باشد . حال می شود اینگونه گفت که کنش گری امری ضروری در تئوری هنر معاصر است ، آنجایی که مرزهای ذهنی یک جامعه در مقابل باور های بدیهی خویش دچار پرسش می شود نقطه کارکرد هنر به مثابه تعامل و ایجاد کنش است . جامعه در نهایت مسیر خویش را به سوی آینده می گشاید و دوری جستن از باور پذیری چرخ های حرکت در این مسیر است . چرخ هایی که ساختار هنر بازتاب فیزیکی اندیشه آن است .
برای خواندن مطالب بیشتر اینجا را کلید کنید.