سلام حامد جان. خیلی دلمون برات تنگ شده. صدای وز وزات، خدای من، انقدر مرد بودی که صبر میکردی تا چایی م تموم بشه بعدش روی لبه لیوان بشینی. یک روز و نیم پیش ما بودی. یهو غیبت زد. نمیدونم چه رازی بود اون پیرهن سیاهت. انگار که عزا دار بودی. حامد جون آقات، داستان چی بود؟ چرا ما رو ترک کردی؟ خوشحال بودیم کنارمون مینشستی و تو کار کمکمون میکردی. حامد، شاید نگران حقوق بودی. باور کن سوخت و سوز نداره ولی دیر و زودش تهش یک هفتست. همه غر زدنامون بخاطر مشکلات کار و شرایط جامعه بود. باور کن تو تقصیری نداشتی. راستی چرا هیچوقت آروم نمیگرفتی؟ همش داشتی پرواز میکردی و اینور و اونور میپریدی. همه شاهد بودیم سعی میکردی کمتر وز وز کنی. هیچوقت با اینکه همیشه حضور داشتی، لو ندادی که چه برنامه نویسی هستی. کاش دوباره برگردی. کاش بهمون کدنویسی یاد بدی. امروز که رفتی یهو دلمون برات تنگ شد. باور کن پنجره رو واسه بیرون کردن تو باز نذاشتیم. وقتی رفتی، همه با هم غریبه شدن. پدرام هم که اصلا نیومد. فکر کنم خبر داشت که تو داری میری. شاهین هم مثله همیشه نبود. امیر که سعی می کرد خودش رو شاد نشون بده. منم که غزل وداع تو رو می سراییدم. کیا جان هم که نگو و نپرس. انقدر سرش شلوغ بود که نمیشد انتظاری داشت. سید ولی تو حال خودش بود. شاید نمیدونست تو رفتی. باور کن نمیتونم فکرشو کنم که دیگه بر نمیگردی. حامد عزیز. بیا و وز وز کن. بیا و لیوان ما رو عنی کن. بیا و ما رو از تو فکر در بیار. دوباره ما رو به لحظه برگردون. نشونمون بده چقدر لحظه اکنون مهمترین دارایی ماست. حامد، جون آقات برگرد.