برای ما که کودکی مان، به تماشای تیله بازی جوانان روستا که نوروز از زمستانِ کار و خستگی به خانه برگشته بودند، گذشت و پا برهنه روی آسفالت؛ گل کوچک زدن و یک دو کردن با جدول کنار خیابان! تحول تکنولوژی آنقدر ملموس است که انگار یک شب در یک جهان خوابیدیم و صبح در جهان دیگری بیدارمان کردند. به چشم خودمان دیدیم که از آن اینترنت Dial-up بر صفحه ی مونیتورهای CRT تا اینترنت بر صفحه گوشی های هوشمند و تماس های تصویری، گجت های هوشمند و هد ست وی آر باکس و جهان سه و چند بعدی به چشم بر هم زدنی گذشت.
تا قبل از این تحولات تاریخی، که ما را بنشاند پای نسل های مختلف PESو FIFA ؛ من بودم و فوتبالدستی که بساط عیش و کسب و کارم با هم بود. شهر را هنوز کلوپ های بازی، تسخیر نکرده بودند و کلوپ داری به کسب و کار پر رونقی تبدیل نشده بود. صحنه ی مادران لنگه کفش به دست که بچه هایشان را از توی کلوپها بیرون می کشیدند، یا بچه های فراری از دست پدرهایی که مچشان را میگرفتند، هنوز وارد حافظه تاریخ نشده بود. بگذریم که به زودیِ زود، تحولِ یکباره ی کنسول های بازی خانگی و تنوع بازی روی گوشی های هوشمند، حتی از این هم گذشت و بساط آن کلوپ های بازی را در هم پیچید.
اما تا قبل از اینکه تاریخ به خودش بجنبد و اگر صادق باشم و دقیق تر بخواهم بگویم، تا قبل از اینکه حاجی جعفر با لگد بزند فوتبالدستی من را به تلافی عرفان؛ پسرش که از دخل مغازه پول کش میرفت که بیاید با من بازی کند، در هم بشکند؛ من بودم و فوتبالدستی ام. سلطانِ بی رقیب بازی. دستی دو تومن و هر دست پنج گل! و تعریف از خود نباشد؛ ولی بباز نبودم. برای همین جیب هایم همیشه پر بود از سکه های دو و پنج و ده تومانی. خلاصه برای خودم عزت و احترامی به هم زده بودم و از محله های اطراف برایم رقیب می آمد. نه اینکه همه شان را ببرم نه، ولی کم پیش می آمد کسی بنشیند روبرو و اخر سر، دست توی جیبش نکند.
بالاخره اما زمان، بزرگترین رقیب حماسه و افتخار آفرینی هر نسلی است! درست تر که فکر می کنم همین هیبت تخفیف ناپذیر زمان بود که به شکل یک چیز بزرگتری پیدایش شد، بزرگتر از لگد حاجی جعفر، که ناغافل از توی جمعیت پیدایش شد و زد فوتبالدستی پیر و فرتوت من را که به زور چند بار میخ کوبی کردن سر پایش نگه داشته بودم، شکست! زمانه چرخید و این آقای زمان در قامت ماشین تاریخ از روی همه مان رد شد، از روی من و حاجی جعفر و عرفان و خیابان سیل بند که گذر میوه فروش ها و دوره گردها و مغازه های کهنه فروشی بود و از روی همه ی آن مغازه های لباس کهنه فروشی که یک زمانی زرق و برق خودشان را داشتند و از روی چرخدستی ها و حتی از روی همهمه ها و هیبت ها هم گذشت و من فقط یادم است که مغازه ی بزرگ کهنه فروشی لباس های زنانه، خودش به تنهایی در آن زمانه با بزرگترین فروشگاه های برند لباس این روزگار برای مردم شهر ما برابری می کرد و بلکه سر هم بود.
اگر نه چطور ممکن است سال ها بعد که حاجی را دیدم، برخلاف همه آن نفرتی که در دل من کاشته بود به حال او رحمم آمد. دلم می خواست هنوز همان هیبت گذشته را داشت و از میان آن جمعیت پیدایش می شد و می زد بساط کسب و کار من را در هم می شکست، اما خودش اینقدر شکسته نمی شد. گویی دلم می خواست لااقل یک چیز به همان هیبت گذشته باقی مانده باشد؛ خشم حاجی جعفر و نفرت من. اما انگار زمان، احساسات ما را در قامت تکیده ی حاجی جعفر تراش داده بود! که از من می خواست برایش توی واتساپ تماس تصویری بگیرم با عرفان، که حالا هزاران کیلومتر آن سوتر در دانمارک زندگی می کند.
به همین سادگی ما پیر می شویم! زمان نه حتی مثل یک ماشین قهار بی احساس، شاید مثل یک کودک بازیگوش، از روی شانه های ما می پرد و بر شانه های دیگران می نشیند. دهه ها عوض می شوند و ما به آن انسجام از دست رفته در قالب کلیشه های لذت بخشی مثل دهه شصتی ها و هفتادی ها و ... چنگ میزنیم و تکنولوژی در کنار همه مزایایی که دارد؛ می تواند کاری کند که این کودک بازیگوش زودتر از آن چیزی که فکر می کنیم؛ از شانه ما بپرد.
من اسم این را می گذارم «پیری تکنولوژیک». یعنی یک طوری تکنولوژی با سرعت در تغییر است که میترسم آن تعداد از ما که فرصت خو گرفتن با آن را نداریم به ناگهان با مظاهر آن بیگانه شویم، طوری که کروزوئه وار در عصر گجت های هوشمند، از گذاشتن یک کامنت در اینستاگرام و یک تماس تصویری عاجز باشیم. این پیری تکنولوژیک می تواند بد دردی باشد. خودم را می گذارم جای حاجی جعفری که نمی داند چطور به جگر گوشه اش زنگ بزند، روی ماهش را ببنید و کیفش را بکند. با گوشی هوشمندی که برایش از ان ور آب آورده اند و کلی هم عزیز کرده است، طوری که می پیچیدش لای نایلون و می گذارد جیب بغل کتش که خش رویش نیفتد.
این کفش هایی که به پای زمان پوشانده ایم، ما را به همه جا خواهد برد. باید مراقب جوانی تکنولوژی و بازیگوشی زمان باشیم. لازمه اش این است که نه فقط برویم توی تنظیمات کارخانه ی ذهنمان، برای خودمان یک آلارمِ «به روز رسانی هوشمند تکنولوژی» سِت کنیم، بلکه در این روزها که فرصتی دست می دهد، مثل پانیذ بنشینیم ورِ دل مامان آذرمان و به او یاد بدهیم چطور توی اینستاگرام زیر پست های دخترش کامنت بگذارد. به دکتر یاد بدهم که چطور با بلد و نشان براند و همه ی خیابانها را بی دلشوره بالا پایین کند.
زمان؛ این کودک بازیگوشی که پا پتی هم اگر بود، دستی برای گرفتنش نداشتیم، حالا کفش تکنولوژی به پا کرده است و سبکبال، در تمنای پریدن از شانه این نسل به نسل بعدی است. شاید روزی هم برسد که سرِ درد دل مان را با این گجت های هوشمند که باز می کنیم، دست بگذارد روی شانه مان و بگوید؛ «غصه نخور مرد، می خوای برات یه سیاوش پلی کنم؟ علیرضا رو بیارم پشت سیستم یه دست PES بزنید؟» همه چیز ممکن است! به کوتاهی یک شب خوابیدن و صبح در جهانی دیگر بیدار شدن است، که از آن کاشته هایی که چیلاورت می زد و ما پشت توپ که قرارش می دادیم، انگار خودمانیم و دروازه و فینالِ همه جام های جهانی؛ برسیم به روزی که توی پذیرایی، لباس محبوب ترین تیم هایمان را بپوشیم، هد ست بزنیم و برویم توی زمین؛ یک چهارم نهایی 1986 را در کنار مارادونای فقید، به تلافی جزایر فالکلند بجنگیم.