می گویند نخل، درخت غمگینی است. این را من از مردم بم شنیده ام. زمستان دو سال پیش که به دل جاده زدیم و رفتیم چابهار. با علی و سعید از تهران راه افتادیم سمت یزد و بعد کرمان و شب را منزل یکی از دوستان، بم ماندیم. پرسیدم که چرا؟ چرا نخل درخت غمگینی است؟ گفت غمگین است دیگر، نخلستان به وقت غروب، غم عالم را به دلت می نشاند. همین و نه بیشتر.
شنیده ام که نخل، چنان آدمیزاد است و فکر می کنم شاید آدمی دوست دارد غم دلش را به غروب و نخلستان پیوند بزند و نتیجه بگیرد که نخل؛ درخت غمگینی است. فردایش توی جاده ایرانشهر بودیم. نهار را «کُرایی*» خوردیم؛ مهمان رحمان که با لهجه شیرین بلوچی اش راهنمای ما شد در سیاحت از قلعه ناصری و بعد ما را دور شهر گرداند، برد به بازار ایرانشهر و دم غروب راهی مان کرد سمت چابهار که خودش داستان دیگری است و روایتش بماند برای وقتی دیگر.
اینها را نوشتم که بگویم؛ نخل نه فقط به چشمم درخت غمگینی نیست؛ که استوارِ زیبایی است که حتی بی سر هم زیباست. نفر به نفرشان را در نخسلتانی بزرگ دیده ام که می گویم. نخل های بی سر را، در شوش، در کازرون و در جیرفت دیده ام. سرش را هم بزنی، راست قامت، استوار می ماند. دیده ام که می گویم. زنان روستای زیارت مهتاب را دیده ام که به معجزه سرانگشتانشان با برگ های درخت نخل چه سبدهای خوشگلی که نمی بافند. زنی را در نخلستان های جیرفت دیده ام که از خرما؛ قهوه ی خرما و از همنشینی با زنان روستای علی آباد دهنو، زندگی می ساخت برای شش خانوار و بلکه بیشتر. و اگر اینها را نمی دیدم شاید وقتی پانیذ سر از توی گوشی اش درآورد و رو به من گفت؛
+خرما بخریم؟
-خرما؟ بخریم. رفتیم بیرون میخریم.
+نه از این پیج اینستاگرامی بخریم. یه دختر باحالیه، جنوبیه، سه تا بچه داره.
نمی گفتم؛ از دختران نخلستان خرما بخریم. از مادرانی با سه فرزند که به یمن شبکه های اجتماعی از هزار کیلومتر آن سوتر دستشان بر سفره های خانه نان می گذارد. گوشی را که به دست می گیریم، همسایه می شویم. اسکرول کردن؛ از خانه به کوچه و خیابان شدن است. نوتیفیکیشن که می آید یعنی؛ خانه ای همسایه؟ بر پهنه ی صفحه ای کوچک، راه بلد اگر باشیم به سلامت سفر می کنیم. بر مبل لم می دهیم و میهمانانمان سخن می گویند؛ از جنوب، از نخلستان، از زندگی شان حرف می زنند. از سیل که هر سال می آید و همه چیز را با خودش می برد اما زندگی همچنان باقی می ماند. زندگی جریان می یابد و آرام آرام، غبار از چهره اندوه می شوید، و شاید اگر استواری قامت مردممان به استواری آن درخت های نخل نبود، هیچ جنبده ای را طاقت این همه غم نیست. اینطوری است که ما فقط خرما نمی خریم. اینطور نیست که برویم و از قفسه ی یک هایپرمارکت بسته ای خرما برداریم و بگذاریم روی پیشخوان. به جایش، در خانه میمانیم و با زندگی مردمان نخلستان می جوشیم.
می روم توی سایت رهگیری مرسولات پستی و بر صفحه گوشی ردِ خرماها را از وحدتیه تا برازجان و بعد چهار راه ولیعصر بوشهر می گیرم. از آنجا به تهران و بعد این سفر دراز به سرانجام می رسد. همین فردا احتمالا بنشینیم و خودمان را به چای شمال و خرمای نخلستان های جنوب مهمان کنیم. مهمان کنیم خودمان را به آنچه که از تن این خاک و به دستکار زنان و مردان از شمال تا به جنوب می روید و ثمر می دهد، بعد می نشیند بر صفحه گوشی و می شود خرما و گفت و گو، می شود سبدهای حصیری و گفت و گو، مچ بندهای بلوچی دوزی و گفت و گو، چای شمال و گفت و گو، پته دوزی و گفت و گو. می شود خرده روایت های جانانه ای از زندگی و چقدر این روزها باید بگوییم و روایت کنیم، گفته شویم و روایتمان کنند تا زندگی؛ برقرار بماند.
· کُرایی مرغ؛ خورشتی تُند و از غذاهایی است که در بلوچستان ایران و پاکستان طبخ می شود، قمست شما هم باشد که گذارتان بیفتد به چابهار، به ایرانشهر و مزه کنید.
عکس از ساحل درک، چابهار، زمستان 1397