به رفتن آدم ها فکر نمی کنم. به خداحافظی. به تمام شدن. همیشه و همه جا این برایم از تلخ ترین اتفاق هاست.
امروز یکی از هم تیمی های کاران می رود. این چند هفته اصلا فکر نکردم به قضیه. به همین سادگی. من از آن آدم هایی هستم که برای مساله هایی که غم دارند همیشه فردا را انتخاب می کنم. به خودم می گویم فردا درباره اش فکر خواهم کرد. آنقدر امروز و فردا می کنم تا آن غم یکهو با همه ی دست و پایی که در روزهایی گذشته در آورده، ناگهان و در یک لحظه مرا در بر می گیرد. آن غم از آن هایی است که حرف نمی زند و نمی زند ولی وقتی شروع کرد، هرچه بود و نبود را می خواهد بگوید. هیچ هم متوجه نیست که چقدر کار دارم. فردا باید گزارش سه ماهه بدهم و برنامه ی فردا را نهایی کنم. تا من بخواهم اینها را بگویم می گوید: گوش کن! ده دقیقه هم تو گوش کن! راست می گوید...
بگذریم. اصلا این «بگذریم» نوشتن هم بخشی از ماجرا است.
همیشه وقتی کسی را استخدام می کنم برق خوشی در چشمم است که نمی دانم دیگران می بینند یا نه. آن آدم می تواند خیلی خوب باشد یا خیلی هم خوب نباشد. اول ها همه ی کارهای آن تازه وارد را با دقت نگاه می کنم. بعد اما به هم عادت می کنیم. روزهایی همدیگر را به راستی ناراحت می کنیم. داد هم را در می آوریم. با هم بحث می کنیم. از این مدل هایی که چت می کنند حتی. مثلا در slack یا business skype. می توانیم با هم بخندیم، برای هم جشن بگیریم، عکس یادگاری بیاندازیم، غصه ی مشکلات هم را بخوریم، نگران هم بشویم، برای هم خاطره بگویم، همدیگر را مسخره کنیم، بهم اعتماد به نفس بدهیم یا غرور هم را له کنیم. و حتی بی خیال هم بشویم.
این ها بروز احساساتی است که بخش خیلی بزرگی از آن را به روی هم یا حتی به روی خودمان هم نمی آوریم. تا آنکه تمام می شود. آن آدم می شود خاطره ای برای اینکه اگر یک روز جمع شدیم بگویم فلانی هم چنین بود و چنان. یا اگر جایی کسی شبیه آن آدمِ رفته، دیدیم دلمان یکهو تنگ بشود. خیلی تنگ بشود...
آدم ها وقتی کار می کنند فقط کار نمی کنند. بخشی از همدیگر را می سازند... بخشی از هستی هم دیگر.
برای فرانت اند دولوپر کاران خوشحالم، برای روزهایی که بود و برای اینکه خوش آتیه است.