اول صبح خواب مادر بزرگ مادری را دیدیم که داشتم او را زیر باران هُفریز (hofriz)از خونه دایی به خونه خودمان می بردم نزد مادرم.
می خواستیم از سمت سده برویم که پشت آن آب زیادی جمع شده بود .
مادر بزرگ نابینا بود برایش گفتم دادا ببین بارون داره میاد و تا سید صالح را آب گرفته گفت دادا نترس می زنیم به آب.
در حالی که روی آب قدم می زدیم دادا داشت قصه روی آب قدم زدن آدمهای صالح را تعریف می کرد و من هم گرم شنیدن بودم.
دادا همیشه شمرده و قشنگ حرف می زد و زیاد از کلمه یهکُه استفاده می کرد که هنوزهم نمی دانم یعنی چه احتمالا از اصوات باشد در لهجه بومی !
از کنار سید صالح که گذشتیم دادا گفت دیدی چه راحت از روی آب می شود گذشت ببین دادا علی! اینجا هم سید صالح است.
گفتم آره درسته دادا تو از کجا متوجه شدی گفت دادا من چشم دلم روشن است.
ماهشهر آذر ماه ۹۸ ع-بهار