قصد دارم صبحی بتراشم
با نگین شبنم
الماس خورشید
و به هوای پاک سرزمینم
بابونه و ریحان تعارف کنم
اما هنوز بر نخواسته
چاقوی تیز رهگذری
همه رویاهایم را
درو می کند
ماهشهر ع-بهار
یادداشتی بر کتاب کافکا در کرانه اثر موراکامی
در باره بعضی شرایط واز بعضی کس ها قلم بی اندکی هدایت گری خودش پیش میرود از بس سهل الوصل هستند آنها، ! انگار که از دهلیز لیز غاری شیشه ای می گذرند و تو شفاف آن ها را ورانداز می نمایی بی آنکه برای تو زحمتی درست کنند مثلا همین نوول ها و رمانهای موراکامی که وقتی شروع به خواندن می کنی نویسنده یکراست تورا با قصه همراه می نماید و مثل کنه به ذهنت می چسبد و این کار و بار بی واهمه و رقیق در قلمفرسایی تا جایی ادامه میابد که انگار تو خود نویسنده هستی و ماجراها را نیز باید بیافرینی من این سبک نوشتن را که اشتراک عمیقی بین خواننده و نویسنده رقم می زند جهانهای موازی می گویم هر چند منتقدین و خود موراکامی نیز چند بار به جهان موازی داستانهایش اشاره کرده اند اما انها منظورشان متن روایی قصه یا همان سبک نگارش بوده است اما از دید من در این داستانها خواننده و رمان در یک مشارکت غیبی پابپای هم پیش میروند تا آنجا که خواننده حس می کند قلم بدست گرفته و شروع به خلق اثری تازه نموده است و لذا این همه اشتراک بین خواننده و نویسنده را من در کمتر اثر ادبی دیده ام به همین علت با کتاب هایی سراسر معما گونه روبروهستی که هر کسی از ظن خود یارت می شود بویژه آخرین رمان موراکامی یعنی کافکا در کرانه که در یک ارتباط و موازنه مورد دلخواه خواننده پیش می رود با دو قصه به ظاهر بیربط به همدیگر یعنی زندگی کافکا تامورا و ساتورو ناکاتا که اولی در روزهای فرد شروع می شود و خواننده فکر می کند باید یک شخصیت واقعی باشد که دارد بحرانهای روزمرگی را پشت سر می گذارد از نوجوانی پانزده ساله که با پدر بوده و حالا می خواهد بدنبال خواهر و مادرش برود شاید جا دوی خوشبختی را در پیدا کردن این دو بیابد و داستان دومین قهرمان قصه یعنی ساتورو ناکاتا در روزهای زوج قصه می گذرد که اگر افلاطونی به زندگی بنگریم شاید به این نتیجه برسیم که ساتورو ناکاتا بخش اتوپیایی زندگی ست که موراکامی خلق می کند اما هیچ مزیتی بر قسمت واقعی آن ندارد زیرا اول و اخر ماجرا به شکست می انجامد که من فکر می کنم زندگی نه یک فرصت است و نه یک شانس بلکه فقط یک اتفاق ساده است که بی هیچ هدفی رقم می خورد.
من بشخصه در عمق آثار هنری ژاپنی از موسیقی تا شعر و رمان نوعی شکست و سرافکندگی مشاهده می کنم وبعلاوه یک تیرگی مدام در فضای ترسیم شده که همه جا غالب است بویژه اگر به آثار بعد از جنگ جهانی دوم رجوع کنی این شکست را بیشتر حس می کنی و آثار موراکامی نیز از این قائده مبرا نیست زیرا در زیر پوست این آثار که هم پوچ و هم غم انگیز و هم تلخ است ضمیر ناخودآگاه وجدان عمومی کماکان در پی انتقام است اما راه رسیدن و چیرگی را علیرغم جستجوی کنجکاوانه نمی داند و نمی یابد زیرا بی خیال هم نیست که اگر می بود این نگرش را در زوایای قصه ها و بطور کلی هنر ملی خویش وارد نمی کرد و به ثمن بخسی هر چه را داشت ارزانی قوم برنده می دانست و می گفت من را هست بط را ز طوفان چه باک!.
موراکامی نویسنده شهیر ژاپنی در کتاب کافکا در کرانه جایی اشاره دارد که زندگی همیشه مثل طوفان شنی ترا آنجا که دوست دارد پرتاب می کند حالا تو هی تلاش کن که در مسیری که خودت انتخاب کرده ای قرار بگیری شاید که رستگار شوی اما این طوفان لامصب جسم و جان را آنجایی می برد که ثوابش در آن است و این کشاکش مدام ادامه میاید تا آنجا که سر از خانه ارواح چارلز دیکنز در می آوری ! خانه ای جهنمی که قصد فرار از آن را داری اما هر بار به مناسبتی باز جذبه خانه تو را به همان سمت کذایی می کشاند لذا وکیل می گیری که برایت خانه را بفروشد اما در کشاکش دادگاه و خریدار ، فروشنده که تویی آنقدر هزینه می کنی که در صورت فروش خانه دیگر چیزی برایت باقی نمی ماند پس آن به که خانه را با همه اجنه اش به همان وکیل بسپاری و خود مثل قهرمان کتاب کافکا ی در کرانه موراکامی اجازه دهی طوفان حوادث هر جا که میلش کشید تو را ببرد حالا می خواهد کافکا نامورا یا اوساتورو ناکاتا دو قهرمان بی خیال کتاب باشند که عاقبت با علائق و نفرت های موازی از زندگی سگی جایی در کرانه ساحل دریا به هم می رسند انجا که طوفان آنها را می برد و این طوفان نه سرنوشت تو که حتما خود تو باید باشی با شمایلی و دنیایی که در ذهن مثل هر آدمی از توهمات خویش ساخته ای و فکر می کنی حقیقت همین بدیها و خوبی های تو است .
باری بارها درگیر رویا ها و واقعیت های ابدی هستیم و شاید هم خود را جا پای خدای فرضی می گذاریم و خلاصه اش می کنیم به اینکه باید کاری کرده باشیم با دلایل خاصی از تن دادن به آن لحظه ها از رویا و واقعیت بی آنکه حتی خودمان را بتوانیم قانع کنیم و یا برای درونیات خود قابل دفاع باشیم که مرز این دو کجاست و اصلا مرزی وجود دارد گاهی هم فکر می کنی فقط جامعه ای که تو در آن زندگی می کنی در چنبره مار خودی و غیر خودی گرفتار است اما دقت که می کنی جهان ما و بلکه همه تاریخ بشر با همین دو ابریشم خودی و ترکش غیر خودی تا اینجا کش اومده و تا دنیا دنیاست شک نکن درب موریانه خورده قیل و قال بشری! بر همین مدار بچرخد هر چند عنقریب است که به آرزوی من و تو این بنای پوسیده فرو ریزد مثل آرزوی قهرمان کافکا در کرانه شاد و سرخوش با گربه ای ملوس بدنبال افسانه های خیالی یونان باستان و خدایی که همواره یکی را نجات می دهد و صد تا را در چاه می اندازد.
پیچیده اش نباید کرد زندگی به تعبیر موراکامی در همین کتاب فقط یک جور سعادت هست که دست نایافتنی ست اما بدبختی هزار شکل و اندازه دارد و به قول تولستوی سعادت یک تمثیل است کوتاه و مختصر اما بدبختی داستانی ست هزار تو که با ادمی اغاز می شود و با هماو به ابدیت می پیوندد به فرض که ابدیتی باشد .این قصه رازی است که همان به که نامکشوف بماند زیرا این طور حداقل وجدان تو آسوده تر است زیرا شخصا برای موقعیت بهتر تلاشت را کرده ای به نتیجه نرسیدی نرسیدی بدرک! زیرا تو فقط یک سر قضیه سرنوشت هستی آن سوی ماجرا که حوادث تنیده در طوفان شن باشند به جایی می برند ترا که از خاطر خطیر هیچ جنی نمی گذرد مگر همان گربه ای که دوست داری در کنارش اندکی به آرامش برسی اما دریغ از انصاف روزگار که هیچ وقت به انصاف رفتار نکرد نه با شاه و نه گدا و دقت هم که می کنی می بینی فاصله ای میان خانه ارواح دیکنز تا کافکا ی در کرانه موراکامی نیست نه مکانی که بتوانی در آن قرار و مداری بگذاری و نه زمانی که فرصتی برای تجدید خاطره باشد تا به خود بیاییم رمان زندگی به آخر خط رسیده تازه اگر عزیزترین کسانت ارزوی مرگت را نکرده باشند و من هنوز دنبال کفش هایم می گردم تا اندکی برهنه پا نباشم زیرا تا بخواهم از آن همه پیچ راه ها بگذرم شرق و غرب و شمال و جنوبم را نمی یابم و باور کنید همه هدف موراکامی در کافکا در کرانه و دیکنز در خانه جنی همین است که به خوانندگان این دو اثر یادآوری کنند حتی در خیال نویسنده هم محل کوچکی برای امن و آسایش بشر نیست.
ونویسنده چه صمیمانه و خوب وظیفه روشنفکری خود را در این رمان جانکاه از وضع سرکوب بشر در عرصه های مختلف از خانواده از هم پاشیده بر اثر جدایی تا آواره گی نسلی و قومی و ستیز بی پایان با درون و بیرون و در آخر بدنبال نخود سیاه رفتن کافکا نامورا تا دانای کل یعنی اوساتورو نامورا هر یک به صورتی فقط جنون آدمی را آشکارا فریاد می زنند .
بعلاوه نمی خواهم مجددا باور کنم اما در پیرنگ آثار نویسندگان ژاپنی دقت که می کنم نوعی سرشکستگی و تحقیر در ماجرای حضور همه جانبه آمریکا در ضمیر ناخودآگاه این جامعه از بعد از ریزش بمب اتمی در دو شهر هیروشیما و ناکازاکی تا تسلیم بی قید و شرط امپراطور مشاهده می کنم که به نوعی نویسنده و شاعر ژاپنی آن را به هر صورتی که بتواند بازتاب میدهد مثل نویسندگان ایران ما بعد از کودتای ۲۸ مرداد که اتفاقات بعدی رقم می خورد تا اندکی سرافکندگی شکست التیام یابد هر چند بعد از این همه ماجرا که بر ما رفت عاقبت زندگی در فضای پر التهای انقلاب و جنگ و تنش نیز مالی نبود می بینی از کجا شروع کردیم و به کجا رسیدیم که البته دلیل دارد و آن هم همگونی قصه شکستها و پیروزی های آدمی که در همه جا یکسان است فقط جغرافیا فرق می کند که آن هم آداب خود را دارد.به تعبیر مترجم خوب کتابهای موراکامی آقای مهدی غبرایی آثار این نویسنده از حضور نوعی فقدان و پوچی محض و روابطی که شکل نمی گیرد اوج و فرود و گره می آفریند و به یاد داشته باش که موراکامی بارها اشاره می کند نوشتن رمان برای من مثل خواب دیدن است لذت بخش و در آخر چون مرد تنهای شب در کنار ساحل به آواز باد گوش می سپارم که پر از تنهایی و ناامیدی ست .
ماهشهر از دفتر یادداشت ها علی ربیعی (ع-بهار)