Misaki
Misaki
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

کاراکتر های انیمه ای در ایران6

من رفتم توی اتاق خواهرم و یواش
همشون رو بیدار کردم،بعدهم باهم رفتیم سر میز صبحونه و همه چیز رو بهشون گفتم.

+یعنی داری میگی همه ی اینا دیشب ساعت ۲ پیداشون شده؟؟

-دقیقا??

+و میگی همه ی اینا کار یه نور سفیده وما باید اونا رو پیش خودمون نگه داریم تا هزارتا اوتاکو نریزه سرشون؟؟؟

-اوهوم??

+و ممکنه دوباره هم بیان؟؟

-آرههههه.

+پس بدبختیم?

-،#،/،@،$،¢،¥آره??

+میسا واسشون توضیح نمیدی؟؟

-آها چرا چرا الان میگم.خیلی خب سریع میرم سر اصل مطلب.شما ها همتون کاراکتر های انیمه ای هستین.

#بسی رک و پوست کنده????

-اختیار دارین??‍♀️??‍♀️

یهو من صدای اومارو رو شنیدم،برگشتم دیدن پشت سرم کل کاراکترهای اصلی اومارو جلومن.منم رفتم اومارو رو بغل کردم و گفتم:اوماااروووو چاااانننن.

اومارو:ام ببخشید شما؟؟

-من میساکی ام و اینا بهترین دوستامن سوکوشی،هیماری،کوکیو و کیوکو و اینم خواهرمه هارو اینا هم خواهر های دوستامن آسونا(خواهر کیو)و آکیرا(خواهر سوکی)?

اومارو:آها منم اومارو ام و...(بخوام همشون رو معرفی کنم خیلی طولانی میشه )هاجیمه ماشته(از دیدنتون خوشبختم)

در همین حین من اومدم برم گوشیمو بیارم که یهو دیدم گوجو کنارم وایساده!

- یاااااااا یاااااااااتوووووووو کبیییییییییرررررررر??????

گوجو:*پوکر*هاااا چیه مگه جن دیدی؟؟؟??

-والا توعم اگه بر میگشتی میدیدی یکی کنارت وایساده سکته میکردی???هارو همه چی رو به اینا بگو هواستم باشه اینا(اشاره به کاراکترا) اینجا رو نابود نکنن تا من برم گوشیمو بیارم.

+باوووشه

رفتم گوشیمو آوردم توی را برگشت به پیش بقیه دیدم مادربزرگم زنگ میزنه.

(شروع مکالمه)

جواب دادم و گفتم:الو سلام مادربزرگ☺️

مادربزرگ:سلام عزیزم خوبی مامانینا رفتن؟؟

-من خوبم شما خوبین؟بله رفتن☺️مادربزرگ:خب دختر گلم من و پسر عمو هات میایم خونتون چند دقیقه دیگه اونجاییم.

-بیایین خوش اومدین☺️☺️*اندر ذهن:نههههههههههه*

مادربزرگ:پس ما یکم دیگه اونجاییم فعلا خداحافظ عزیزم.

-خداحافظ.☺️☺️

(پایان مکالمه)

-بچهههه هاااااا بدبختتتت شدیممممم رفتتتتت.بیااااییینننن خونهه رو جممم کنینننن الانننن مادربزرگم میااااادددد باااا دوتاااا پسررر عموهامممممم.ه‍ارووو اون دوتااااا میخوااانن بیاااانننن نهههههههههه??????

+ایییییی خدااااااا???کاراکترای جوجوتسو:یکی مارو توجیه میکنه؟؟

-فعلا نه کار داریم.

-خب حالا تقسیم میشیم.من و هارو خونه رو مرتب مینیم کیوکو کوکیو برین کاراکترا رو ببرین توی زیرزمین. سوکی و هیما هم خونه رو گرد گیری کنین راستییییی برای اینکه سریع تر تموم شه لیوای سان و حوخه اش بیان اینجا بی زحمت کمک کنن.ممنان.

لیوای:خیلی خب جوخه برین وسیله بردارین برای تمیز کاری.

+خب شروع میکنیممممم.

(5دقیقه بعد)

-آخیش چقدر تمیز شد.

+آره.

زینگ زینگ زینگ(صدای زنگ در)

-خب لیوای و دوستان اوتاکو سریع برین زیرزمین.میبینمتون.

+میرم در رو باز کنم.

-اوکی برو.

هارو رفت در رو زد اومدن تو سلام احوال پرسی کردیم من و هارو رفتیم خوراکی آوردیم.دوتا پسر عموهام که انگار از قحطی در رفته بودن.??‍♀️??‍♀️??‍♀️

بعد دیگه خلاصه تشکر کردن و اینا رفتیم توی اتاق.

باکا1:هیی بریم بازی کنیم.

- توی زیرزمین کار دارم.

باکا1:چه کاری کوچولو موچولو.تو که هیچ وقت نمیری زیرزمین انقد که ترسویی.

-خفه شو بابا به تو چه فضول خان'زبون درازی'

باکا1:باکی بودی؟؟

-با تو.

باکا1:بزار یه کاری میکنم حرفتو پس بگیری.

-به همین خیال باش.

باکا1 افتاد دنبالم منم تلپورت،تله پات(ذهن خوانی)،قدرت آیدا و جاذبه چویا و راشومون آکو هم فعال کردم.(وقتی گودرت دست توعه و اون نمیتونه هیچ غلطی بکنه????) با تله پات ذهنشو خوندم و با تلپورت هرجا میخواستم میرفتم و دقیقاً برعکس اون عمل میکردم.همینطوری ادامه داشت تا باکا2 گفت:منم میام.

-باشه ولی بازم من میبرم ??‍♀️

باکا1 و باکا2:به همین خیال باش'با لحن از خود راضی'

-باشه باور نکنین??‍♀️??‍♀️

و اونا افتادن دنبالم منم با تله پات ذهنشون رو میخوندم و با تلپورت هرجا که میخواستم میرفتم.دقیقا برعکس نقشه اونا.آخر سر که حسابی خسته شدم با جاذبه چویا و راشومون گرفتمشون???

نزوکووووو
نزوکووووو

نویسنده جلیقه ی حروی فحش بدین میره واسه پسر عموهام،پس هرچه قدر میخواین فحش بدین پوشیده.

-آقا شرمنده من گیر مدرسه بودم امتحان و...........هم که دیگه قوز بالا قوز.سعی نیکنم پارت بعد رو زود تر بدم ولی بازم قول نمیدم.کامنت یادتون نره.جانهههههه.


من یه دخترم که داستان هایی رو که توی ذهن خودم خلق کردم اینجا مینویسم.تازه من یه اوتاکو هم هستم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید